جدول جو
جدول جو

معنی تحائی - جستجوی لغت در جدول جو

تحائی
(تَ)
هقعه است که یکی از منازل قمر باشد و بعضی گویند که جز هقعه است. رجوع به آثارالباقیۀ ابوریحان چ لیپزیک ص 342 و 351 و تحایی و هقعه و هنعه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تحاشی
تصویر تحاشی
منکر شدن، دوری کردن، پرهیز کردن، از چیزی دوری گزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحامی
تصویر تحامی
خود را از کسی یا چیزی نگهداری کردن و پرهیز کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
تحائی. یکی از منازل ماه و آن سه ستاره است محاذی هنعه. یکی آن تحیاه است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام صورتیست از صور فلکی دارای سه ستاره که هر یک را تحیاه گویند و آن روبروی هنعه است میان مجره و توابع عیوق و گویند در آن ناحیه منزل قمر هنعه نیست بلکه منزل تحایی است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سه ستاره انددر مقابل هنعه، واحد آن تحیاه است. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). و رجوع به تحائی و هنعه و هقعه شود
لغت نامه دهخدا
(تَخْ)
دور شدن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بانگ کردن و آواز نمودن چوزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تصئی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
متفرق و پریشان شدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تفرق قوم. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد) ، تسابق قوم. (متن اللغه) (المنجد) ، باهم دور شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تباعد. (اقرب الموارد) (المنجد) : تشاءی مابینهما، تباعد. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ)
یکدیگر را دیدن. (تاج المصادربیهقی) (زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (آنندراج). دیدن بعض آنها مر بعض را، کذا تراءالجمعان، یعنی دچار شدند آن دو جمعیت بهم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دیدن بعض قوم بعض دیگر را. (اقرب الموارد) (از المنجد) ، خود را در آیینه دیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، نمودار شدن چیزی و پیش آمدن کسی را از پریان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، خود را نمایاندن بکسی. (المنجد) : و لما ترأت عند مرو منیتی، یعنی هنگامی که درنزدیک مرو مرگ خود را بمن نمایاند. (از اقرب الموارد). نمودار شدن چیزی. (آنندراج) : ترائی لی، ظاهر شد تا که دیدم یا پیش آمد ببینم او را، سرخ و زرد شدن غورۀ خرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ظاهر شدن رنگهای غورۀ خرما. (اقرب الموارد) ، نگریستن در کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، در برابر یکدیگر افتادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) : داراهما چتتراءیان، ای تتقابلان. (اقرب الموارد). فی الحدیث: لاترائی ناراهما، یعنی لازم است مسلم را که همسایگی نکند با مشرک و خانه خود را از خانه مشرک دور دارد بحدی که اگر برافروزد آتش را نبیند آنرا آتش مشرک، و اصل آن تترأی ̍ است و یکی از دو ’ت’ برای تخفیف حذف شده است. (از منتهی الارب) ، مایل شدن به رأی کسی و اقتدا بدو کردن. (المنجد) ، نمودار و ظاهر شدن کیفیت کار: ترأی ̍ لی ان الامر کیت و کیت، ای ظهر لی. (المنجد) ، بزحمت هلال را نگریستن که دیده می شود یا نه. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شمس الدین محمد بن ابراهیم مکنی به ابوعبدالله تتائی مالکی. وی قاضی القضاه مصر و مردی خویشتن دار و فاضل و عفیف و متدین بود. مدتی بکار قضا مشغول شد و سپس آن را ترک گفت و به تدریس و تصنیف پرداخت و در فرایض یدی طولی داشت و پس از سال 940 هجری قمری درگذشت. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1625). در هدیه العارفین وی را محمد بن ابراهیم بن خلیل شمس الدین مالکی قاضی ضبط کرده و نویسد در 942 هجری قمری درگذشت. او راست: البهجهالسنیه. تنویرالمقاله فی شرح الرساله. جواهرالدرر فی حل الفاظالمختصر. خطط السداد و الرشد فی الفروع. فتح الجلیل فی شرح الفاظ الشیخ خلیل. و جز آن. (هدیه العارفین ج 2 ص 236). رجوع به اعلام زرکلی ج 3 ص 843 شود
یوسف بن حسن. او راست ’الرساله’ که محمد بن ابراهیم آن را بنام ’تنویرالمقاله’ شرح کرده است. (هدیه العارفین ج 2 ص 236)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فراهم آمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اجتماع قوم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به ترکی برادر مادر را گویند که بهندی مامون نامند. از لغات ترکی نوشته شده. (غیاث اللغات چ هند)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
قضیه پیش حاکم بردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ترافع نزد سلطان بردن. (ازاقرب الموارد) (از قطر المحیط) : تحافینا الی السلطان، ای ترافعنا. (منتهی الارب) ، نیکو شدن، جدا شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از ’ح ل و’، شگفتی و زیبی نمودن کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تحالی تحالیاً، اظهر حلاوهً و عجباً. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). تحالت المراءه، اذا اظهرت حلاوهً و عجباً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نگاهداری مردم خویشتن را از کسی و پرهیز کردن از وی. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). تحامی مردم کسی را، نگاه داشتن خود را از وی و اجتناب کردن و دوری جستن ازاو. (از قطر المحیط) : تحاماه الناس تحامیاً، نگاه داشتند خویش را از وی و پرهیز جستند او را. و منه: یتحامی ̍ کما یتحامی ̍ الاجرب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
به یک سو خمیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
با هم چیستان گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءِ)
جمع واژۀ تحفه. (آنندراج). تحفه ها و هدیه ها و ارمغانها. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
راندن بعض شتر مر بعض را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تقابل. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). بخش کردن میان خود. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : بنوفلان یتحاذون الماء، ای یقتسمونه بالسویه. (قطر المحیط) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
با هم آشامیدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
به یک سو شدن. (دهار) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). تنزه از چیزی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، حاشا گفتن و ابا و امتناع و انکار و عدم قبول. (ناظم الاطباء) ، کناره کردن از چیزی با ترس. مثال: فلان از من تحاشی میکند. این معنی مخصوص فارسی است. (فرهنگ نظام) : رعیت کرمان از شکایت امیر فخرالدین عباس، تحاشی می نمودند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 35).
- سخن یا دشنام بی تحاشی، سخن یا دشنام بی پروا: طایفۀ رندان بخلاف درویشی بدرآمدند و سخنان بی تحاشی گفتند و بزدند. (گلستان). دشنام بی تحاشی دادن گرفت. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(ی ی)
نسبت بتاء از حروف مبانی. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رحائی
تصویر رحائی
منسوب به رحی آسیایی. یا فلک (گردون) رحائی آسمان گردنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحاسی
تصویر تحاسی
هم آشامی با هم آشامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحاشی
تصویر تحاشی
پرهیز و دوری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترائی
تصویر ترائی
نموداری، دیدار، دیدن خود در آینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحامی
تصویر تحامی
پرهیز کردن و از چیزی خود را نگهداری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحائف
تصویر تحائف
جمع تحفه، ره آوردها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحاشی
تصویر تحاشی
((تَ))
پرهیز کردن، خودداری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحامی
تصویر تحامی
((تَ))
پرهیز کردن، خود را نگاه داشتن
فرهنگ فارسی معین
اجتناب، احتراز، استنکاف، امتناع ورزی، امتناع، انکار، پرهیز، خودداری، دوری، امتناع ورزیدن، پرهیز کردن، دوری کردن، امتناع کردن، دوری جستن، خودداری کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد