جدول جو
جدول جو

معنی تجرگ - جستجوی لغت در جدول جو

تجرگ
(تَ جِ)
ده کوچکی از دهستان رقه بخش بشرویۀ شهرستان فردوس است که در 28 هزارگزی باختر بشرویه و 20هزارگزی شمال راه مالرو بشرویه به طبس قرار دارد. کوهستانی و خشک و گرم سیر است و 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بجرگ
تصویر بجرگ
(پسرانه)
کنایه از آدم بیباک وشجاع (نگارش کردی: بهجهرگ)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تگرگ
تصویر تگرگ
قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، ژاله، سنگچه، شخکاسه، شهنگانه، پسکک، پسنگک، سنگرک، سنگک، یخچه، آب بسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تجری
تصویر تجری
جرئت کردن، دلیری کردن، گستاخی، سرپیچی، نافرمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تجرد
تصویر تجرد
مجرد بودن، ازدواج نکردن، تنهایی، در تصوف دوری گزیدن از علایق دنیوی، برهنگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تجرع
تصویر تجرع
جرعه جرعه نوشیدن آب و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجرگ
تصویر مجرگ
بیگاری، کار بی مزد
فرهنگ فارسی عمید
(تُ بُ)
ولف در لغت شاهنامه بر وزن بزرگ ضبط و به کلمه تورگ ارجاع کرده و درج آن را هم فراموش کرده. درانجمن آرا چنین کلمه را بمعنی حصار آورده. در شاهنامه پیدا نکردم. (فرهنگ شاهنامۀ شفق) :
به پیش سپاه اندرآمد تبرگ
که خاقان ورا خواندی پیر گرگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ گَ)
ژاله و یخچه باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). ژاله که به هندی اولا گویند و در سراج نوشته تگرگ بمعنی آب بسته که از آسمان بارد و بعضی ژاله نوشته و ژاله بمعنی شبنم نیز دیده شده. (غیاث اللغات) (از آنندراج). ژاله. (صحاح الفرس). چیزی که از ابر میبارد و آنرا ژاله. سنگک. سنگچه شخکاشه. یخچه نیز گویند. بتازیش برد نامند. (شرفنامۀ منیری). حب الغمام. عبّقر حب قر. شهنگانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). عراب. ققط دانه های یخچه که از آسمان فروریزد. (فرهنگ فارسی معین). قطرات یخ بستۀ باران که بر اثر تغییرات ناگهانی هوا بر زمین فروریزد و بیشتر در بهار موجب زیان سر درختی ها و دیگر محصول کشاورزی گردد و در شمار آفات سماوی آید. و گاه از جهت سفیدی و انبوهی و شدت و سختی و سردی بسیار بدان مثل زنند:
انگشت بر رویش مانند تگرگ است
پولاد بر گردن او همچون لاد است.
ابوطاهر خسروانی.
بکردند یک تیرباران نخست
بسان تگرگ بهاران درست.
دقیقی.
تگرگ آمد امسال بر سان مرگ
مرا مرگ بهتر بدی زان تگرگ.
فردوسی.
همی تیر بارید همچون تگرگ
بر آن اسپر کرگ و آن خود و ترگ.
فردوسی.
برآمد یکی میغ بارش تگرگ
روان گشته از برف و بارانش مرگ.
فردوسی.
همی گرز و پولاد همچون تگرگ
ببارید بر جوشن و خود و ترگ.
فردوسی.
برآید بزیر آن تگرگ از هوا
چنان پتک پولاد آهنگران.
منوچهری.
تگرگ آوریدند با باد سخت
پس از باد سرما که درد درخت.
(گرشاسبنامه).
برانگیخت از می چو بارنده میغ
تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ.
نظامی.
بارید بباغ ما تگرگی
از گلبن ما نماند برگی.
نظامی.
تگرگی کو زند گشنیز بر خاک
رسد خود بوی گشنیزش بر افلاک.
نظامی.
ز باریدن تیر همچون تگرگ
بهر گوشه برخاست طوفان مرگ.
بوستان (از شرفنامۀمنیری).
چو از میغ تیغ تو بارد تگرگ
شود غرقه خصم تو در بحر مرگ.
؟ (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
پایه و پی دیوار. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ وُ)
نام یکی از پهلوانان بوده. (فرهنگ جهانگیری). نام یکی از پهلوانان ایران باشد. (برهان). نام پهلوانی. (ناظم الاطباء). نام پسرزادۀ جمشید جم است که پدرش شیدسب نام داشته... و تورگ پدر شم و شم پدر اترد و او پدر گرشاسب جد نریمان و او پدر سام و سام پدر زال و زال پدر رستم بوده... (انجمن آرا) (آنندراج). پسر شیدسب پسر تورپسر جمشید. و او پدر شم (سام) پدر اثرط پدر گرشاسب جهان پهلوان است. (حاشیۀ برهان چ معین) :
یکی پهلوان بود نامش تورگ
دلیر و سرافراز و گرد و سترگ.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
برین گشت اختر چو چندی براند
ز گیتی بشد تور و شیداسب ماند
یکی پورش آمد ز تخمۀ بزرگ
به رسم نیا کرد نامش تورگ
فروماند کابل شه آشفته بخت
ز شیداسب کین کش بترسید سخت
گرفت از پسش پادشاهی، تورگ
سرافراز شد بر شهان بزرگ.
اسدی (گرشاسب نامه از انجمن آرا و آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بنا بگفتۀ رابینو شهری در سه فرسخی بارفروش بوده که اکنون ویران است و آثار آن در مشهدسبز مشاهده شده است. رجوع به تجری اسپ شورپی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مرکّب از: ’ج رو’، بچه گرفتن جرو را (بچۀ درندگان)، (منتهی الارب)،
- امثال:
من تجری جرو سوء اکله، در حق کسی گویند که در غیر محل نیکی کند یا از پروردۀ خود بدی بیند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
جرئت و دلیری. (ناظم الاطباء). اصل آن تجرء است. رجوع بهمین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جَ رِ)
دهی از دهستان ده پیر بخش حومه شهرستان خرم آباد است که در 12 هزارگزی خاور خرم آباد وبر کنار جنوبی راه خرم آباد به بروجرد واقع است. جلگه ای است معتدل و 900 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه آبستان و محصول آن غلات و صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان آنان فرش و سیاه چادر بافی است. راه اتومبیل رو دارد و ساکنان آن از طایفۀ سادات سیه وندند و برای تعلیف احشام به ییلاق و قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
منکشف و آشکار گردیدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تمام شدن سال. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). گذشتن سال. (اقرب الموارد). گذشتن سال و تمام شدن آن. (قطر المحیط) :
دمن تجرم بعد عهد انیسها
حجج خلون حلالها و حرامها.
لبید (از اقرب الموارد).
، گذشتن شب و تمام گردیدن و کذلک: تجرم النهار و غیره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تمام شدن و گذشتن شب. (آنندراج). گذشتن شب و تمام گردیدن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، گناه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کسی را جرمی نهادن. (تاج المصادر بیهقی). دعوی گناه کردن بر کسی که نکرده است. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خرمای ریخته را برچیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ / رُ / تُوُ)
خرفه. (فرهنگ جهانگیری) (الفاظ الادویه) (فرهنگ رشیدی) (از اختیارات بدیعی). پرپهن. (اختیارات بدیعی). در فرهنگ نوشته که تورگ پرپهن، یعنی خرفه را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). خرفه را گویند و گیاه خرفه را نیز گفته اند و آن را به عربی بقلهالحمقاءخوانند. (برهان). به فارسی تخم خرفه و نبات آن را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه) (از ناظم الاطباء). خرفه و آن ترۀ معروف است. (غیاث اللغات) :
اگرچه چنار است برگش بزرگ
نباشد در آن نفع برگ تورگ.
عسجدی (از فرهنگ جهانگیری و انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
دهی از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه است که در بیست و یک هزار و پانصد گزی خاور عجب شیر و 14 هزارگزی شمال شوسۀ مراغه به آذرشهر قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 532 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سارو محصول آن غلات و حبوبات است شغل اهالی زراعت است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مجرگ
تصویر مجرگ
کار بی مزد، بیگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجرس
تصویر تجرس
سخن گفتن، تکلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تگرگ
تصویر تگرگ
قطعه های یخ بسته باران که از آسمان به زمین می بارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجری
تصویر تجری
جرئت و دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجره
تصویر تجره
آشکار گشت آشکار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجرو
تصویر تجرو
دلیر کردن و دلیر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجرم
تصویر تجرم
تمام شدن سال
فرهنگ لغت هوشیار
هفتش (هفت جرعه)، خشم خوری جرعه جرعه نوشیدن، فرو خوردن خشم و آنچه بدان ماند، جرعه جرعه، جمع تجرعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجرد
تصویر تجرد
برهنه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجرب
تصویر تجرب
آزمایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجرء
تصویر تجرء
جرات کردن و دلیر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجرم
تصویر تجرم
((تَ جَ رُّ))
گذشتن، به سر آمدن، گناه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجرگ
تصویر مجرگ
((مَ رَ))
مچرگ، بیگار، کار مفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تگرگ
تصویر تگرگ
((تَ گَ))
قطره های یخ بسته باران که از آسمان فرو ریزد، پسنگک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجرد
تصویر تجرد
((تَ جَ رُّ))
جمع تجردات، زن نداشتن، پیراستن، برهنه گردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجرع
تصویر تجرع
((تَ جَ رُّ))
جرعه جرعه نوشیدن آب یا، فرو خوردن خشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجری
تصویر تجری
((تَ جَ رِّ))
دلیری کردن، شجاعت، نافرمانی، سرپیچی
فرهنگ فارسی معین