ده کوچکی از دهستان رقه بخش بشرویۀ شهرستان فردوس است که در 28 هزارگزی باختر بشرویه و 20هزارگزی شمال راه مالرو بشرویه به طبس قرار دارد. کوهستانی و خشک و گرم سیر است و 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
ده کوچکی از دهستان رقه بخش بشرویۀ شهرستان فردوس است که در 28 هزارگزی باختر بشرویه و 20هزارگزی شمال راه مالرو بشرویه به طبس قرار دارد. کوهستانی و خشک و گرم سیر است و 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، ژاله، سنگچه، شخکاسه، شهنگانه، پسکک، پسنگک، سنگرک، سنگک، یخچه، آب بسته
قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، ژالِه، سَنگچِه، شَخکاسِه، شَهَنگانِه، پَسکَک، پَسَنگَک، سَنگرَک، سَنگَک، یَخچِه، آبِ بَستِه
ولف در لغت شاهنامه بر وزن بزرگ ضبط و به کلمه تورگ ارجاع کرده و درج آن را هم فراموش کرده. درانجمن آرا چنین کلمه را بمعنی حصار آورده. در شاهنامه پیدا نکردم. (فرهنگ شاهنامۀ شفق) : به پیش سپاه اندرآمد تبرگ که خاقان ورا خواندی پیر گرگ. فردوسی
ولف در لغت شاهنامه بر وزن بزرگ ضبط و به کلمه تورگ ارجاع کرده و درج آن را هم فراموش کرده. درانجمن آرا چنین کلمه را بمعنی حصار آورده. در شاهنامه پیدا نکردم. (فرهنگ شاهنامۀ شفق) : به پیش سپاه اندرآمد تبرگ که خاقان ورا خواندی پیر گرگ. فردوسی
ژاله و یخچه باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). ژاله که به هندی اولا گویند و در سراج نوشته تگرگ بمعنی آب بسته که از آسمان بارد و بعضی ژاله نوشته و ژاله بمعنی شبنم نیز دیده شده. (غیاث اللغات) (از آنندراج). ژاله. (صحاح الفرس). چیزی که از ابر میبارد و آنرا ژاله. سنگک. سنگچه شخکاشه. یخچه نیز گویند. بتازیش برد نامند. (شرفنامۀ منیری). حب الغمام. عبّقر حب قر. شهنگانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). عراب. ققط دانه های یخچه که از آسمان فروریزد. (فرهنگ فارسی معین). قطرات یخ بستۀ باران که بر اثر تغییرات ناگهانی هوا بر زمین فروریزد و بیشتر در بهار موجب زیان سر درختی ها و دیگر محصول کشاورزی گردد و در شمار آفات سماوی آید. و گاه از جهت سفیدی و انبوهی و شدت و سختی و سردی بسیار بدان مثل زنند: انگشت بر رویش مانند تگرگ است پولاد بر گردن او همچون لاد است. ابوطاهر خسروانی. بکردند یک تیرباران نخست بسان تگرگ بهاران درست. دقیقی. تگرگ آمد امسال بر سان مرگ مرا مرگ بهتر بدی زان تگرگ. فردوسی. همی تیر بارید همچون تگرگ بر آن اسپر کرگ و آن خود و ترگ. فردوسی. برآمد یکی میغ بارش تگرگ روان گشته از برف و بارانش مرگ. فردوسی. همی گرز و پولاد همچون تگرگ ببارید بر جوشن و خود و ترگ. فردوسی. برآید بزیر آن تگرگ از هوا چنان پتک پولاد آهنگران. منوچهری. تگرگ آوریدند با باد سخت پس از باد سرما که درد درخت. (گرشاسبنامه). برانگیخت از می چو بارنده میغ تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ. نظامی. بارید بباغ ما تگرگی از گلبن ما نماند برگی. نظامی. تگرگی کو زند گشنیز بر خاک رسد خود بوی گشنیزش بر افلاک. نظامی. ز باریدن تیر همچون تگرگ بهر گوشه برخاست طوفان مرگ. بوستان (از شرفنامۀمنیری). چو از میغ تیغ تو بارد تگرگ شود غرقه خصم تو در بحر مرگ. ؟ (از شرفنامۀ منیری)
ژاله و یخچه باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). ژاله که به هندی اولا گویند و در سراج نوشته تگرگ بمعنی آب بسته که از آسمان بارد و بعضی ژاله نوشته و ژاله بمعنی شبنم نیز دیده شده. (غیاث اللغات) (از آنندراج). ژاله. (صحاح الفرس). چیزی که از ابر میبارد و آنرا ژاله. سنگک. سنگچه شخکاشه. یخچه نیز گویند. بتازیش برد نامند. (شرفنامۀ منیری). حب الغمام. عَبَّقُر حب قر. شهنگانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). عُراب. قِقِط دانه های یخچه که از آسمان فروریزد. (فرهنگ فارسی معین). قطرات یخ بستۀ باران که بر اثر تغییرات ناگهانی هوا بر زمین فروریزد و بیشتر در بهار موجب زیان سر درختی ها و دیگر محصول کشاورزی گردد و در شمار آفات سماوی آید. و گاه از جهت سفیدی و انبوهی و شدت و سختی و سردی بسیار بدان مثل زنند: انگشت بر رویش مانند تگرگ است پولاد بر گردن او همچون لاد است. ابوطاهر خسروانی. بکردند یک تیرباران نخست بسان تگرگ بهاران درست. دقیقی. تگرگ آمد امسال بر سان مرگ مرا مرگ بهتر بدی زان تگرگ. فردوسی. همی تیر بارید همچون تگرگ بر آن اسپر کرگ و آن خود و ترگ. فردوسی. برآمد یکی میغ بارش تگرگ روان گشته از برف و بارانش مرگ. فردوسی. همی گرز و پولاد همچون تگرگ ببارید بر جوشن و خود و ترگ. فردوسی. برآید بزیر آن تگرگ از هوا چنان پتک پولاد آهنگران. منوچهری. تگرگ آوریدند با باد سخت پس از باد سرما که درد درخت. (گرشاسبنامه). برانگیخت از می چو بارنده میغ تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ. نظامی. بارید بباغ ما تگرگی از گلبن ما نماند برگی. نظامی. تگرگی کو زند گشنیز بر خاک رسد خود بوی گشنیزش بر افلاک. نظامی. ز باریدن تیر همچون تگرگ بهر گوشه برخاست طوفان مرگ. بوستان (از شرفنامۀمنیری). چو از میغ تیغ تو بارد تگرگ شود غرقه خصم تو در بحر مرگ. ؟ (از شرفنامۀ منیری)
نام یکی از پهلوانان بوده. (فرهنگ جهانگیری). نام یکی از پهلوانان ایران باشد. (برهان). نام پهلوانی. (ناظم الاطباء). نام پسرزادۀ جمشید جم است که پدرش شیدسب نام داشته... و تورگ پدر شم و شم پدر اترد و او پدر گرشاسب جد نریمان و او پدر سام و سام پدر زال و زال پدر رستم بوده... (انجمن آرا) (آنندراج). پسر شیدسب پسر تورپسر جمشید. و او پدر شم (سام) پدر اثرط پدر گرشاسب جهان پهلوان است. (حاشیۀ برهان چ معین) : یکی پهلوان بود نامش تورگ دلیر و سرافراز و گرد و سترگ. فردوسی (از فرهنگ جهانگیری). برین گشت اختر چو چندی براند ز گیتی بشد تور و شیداسب ماند یکی پورش آمد ز تخمۀ بزرگ به رسم نیا کرد نامش تورگ فروماند کابل شه آشفته بخت ز شیداسب کین کش بترسید سخت گرفت از پسش پادشاهی، تورگ سرافراز شد بر شهان بزرگ. اسدی (گرشاسب نامه از انجمن آرا و آنندراج)
نام یکی از پهلوانان بوده. (فرهنگ جهانگیری). نام یکی از پهلوانان ایران باشد. (برهان). نام پهلوانی. (ناظم الاطباء). نام پسرزادۀ جمشید جم است که پدرش شیدسب نام داشته... و تورگ پدر شم و شم پدر اُترد و او پدر گرشاسب جد نریمان و او پدر سام و سام پدر زال و زال پدر رستم بوده... (انجمن آرا) (آنندراج). پسر شیدسب پسر تورپسر جمشید. و او پدر شم (سام) پدر اثرط پدر گرشاسب جهان پهلوان است. (حاشیۀ برهان چ معین) : یکی پهلوان بود نامش تورگ دلیر و سرافراز و گرد و سترگ. فردوسی (از فرهنگ جهانگیری). برین گشت اختر چو چندی براند ز گیتی بشد تور و شیداسب ماند یکی پورش آمد ز تخمۀ بزرگ به رسم نیا کرد نامش تورگ فروماند کابل شه آشفته بخت ز شیداسب کین کش بترسید سخت گرفت از پسش پادشاهی، تورگ سرافراز شد بر شهان بزرگ. اسدی (گرشاسب نامه از انجمن آرا و آنندراج)
مرکّب از: ’ج رو’، بچه گرفتن جرو را (بچۀ درندگان)، (منتهی الارب)، - امثال: من تجری جرو سوء اکله، در حق کسی گویند که در غیر محل نیکی کند یا از پروردۀ خود بدی بیند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) جرئت و دلیری. (ناظم الاطباء). اصل آن تجرء است. رجوع بهمین کلمه شود
مُرَکَّب اَز: ’ج رو’، بچه گرفتن جرو را (بچۀ درندگان)، (منتهی الارب)، - امثال: من تجری جرو سوء اکله، در حق کسی گویند که در غیر محل نیکی کند یا از پروردۀ خود بدی بیند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) جرئت و دلیری. (ناظم الاطباء). اصل آن تجرء است. رجوع بهمین کلمه شود
دهی از دهستان ده پیر بخش حومه شهرستان خرم آباد است که در 12 هزارگزی خاور خرم آباد وبر کنار جنوبی راه خرم آباد به بروجرد واقع است. جلگه ای است معتدل و 900 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه آبستان و محصول آن غلات و صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان آنان فرش و سیاه چادر بافی است. راه اتومبیل رو دارد و ساکنان آن از طایفۀ سادات سیه وندند و برای تعلیف احشام به ییلاق و قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان ده پیر بخش حومه شهرستان خرم آباد است که در 12 هزارگزی خاور خرم آباد وبر کنار جنوبی راه خرم آباد به بروجرد واقع است. جلگه ای است معتدل و 900 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه آبستان و محصول آن غلات و صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان آنان فرش و سیاه چادر بافی است. راه اتومبیل رو دارد و ساکنان آن از طایفۀ سادات سیه وندند و برای تعلیف احشام به ییلاق و قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
تمام شدن سال. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). گذشتن سال. (اقرب الموارد). گذشتن سال و تمام شدن آن. (قطر المحیط) : دمن تجرم بعد عهد انیسها حجج خلون حلالها و حرامها. لبید (از اقرب الموارد). ، گذشتن شب و تمام گردیدن و کذلک: تجرم النهار و غیره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تمام شدن و گذشتن شب. (آنندراج). گذشتن شب و تمام گردیدن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، گناه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کسی را جرمی نهادن. (تاج المصادر بیهقی). دعوی گناه کردن بر کسی که نکرده است. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خرمای ریخته را برچیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
تمام شدن سال. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). گذشتن سال. (اقرب الموارد). گذشتن سال و تمام شدن آن. (قطر المحیط) : دمن تجرم بعد عهد انیسها حجج خلون حلالها و حرامها. لبید (از اقرب الموارد). ، گذشتن شب و تمام گردیدن و کذلک: تجرم النهار و غیره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تمام شدن و گذشتن شب. (آنندراج). گذشتن شب و تمام گردیدن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، گناه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کسی را جرمی نهادن. (تاج المصادر بیهقی). دعوی گناه کردن بر کسی که نکرده است. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خرمای ریخته را برچیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
خرفه. (فرهنگ جهانگیری) (الفاظ الادویه) (فرهنگ رشیدی) (از اختیارات بدیعی). پرپهن. (اختیارات بدیعی). در فرهنگ نوشته که تورگ پرپهن، یعنی خرفه را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). خرفه را گویند و گیاه خرفه را نیز گفته اند و آن را به عربی بقلهالحمقاءخوانند. (برهان). به فارسی تخم خرفه و نبات آن را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه) (از ناظم الاطباء). خرفه و آن ترۀ معروف است. (غیاث اللغات) : اگرچه چنار است برگش بزرگ نباشد در آن نفع برگ تورگ. عسجدی (از فرهنگ جهانگیری و انجمن آرا)
خرفه. (فرهنگ جهانگیری) (الفاظ الادویه) (فرهنگ رشیدی) (از اختیارات بدیعی). پرپهن. (اختیارات بدیعی). در فرهنگ نوشته که تورگ پرپهن، یعنی خرفه را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). خرفه را گویند و گیاه خرفه را نیز گفته اند و آن را به عربی بقلهالحمقاءخوانند. (برهان). به فارسی تخم خرفه و نبات آن را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه) (از ناظم الاطباء). خرفه و آن ترۀ معروف است. (غیاث اللغات) : اگرچه چنار است برگش بزرگ نباشد در آن نفع برگ تورگ. عسجدی (از فرهنگ جهانگیری و انجمن آرا)
دهی از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه است که در بیست و یک هزار و پانصد گزی خاور عجب شیر و 14 هزارگزی شمال شوسۀ مراغه به آذرشهر قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 532 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سارو محصول آن غلات و حبوبات است شغل اهالی زراعت است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه است که در بیست و یک هزار و پانصد گزی خاور عجب شیر و 14 هزارگزی شمال شوسۀ مراغه به آذرشهر قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 532 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سارو محصول آن غلات و حبوبات است شغل اهالی زراعت است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)