جدول جو
جدول جو

معنی تبغیض - جستجوی لغت در جدول جو

تبغیض
کسی را با کس دیگر دشمن ساختن
تصویری از تبغیض
تصویر تبغیض
فرهنگ فارسی عمید
تبغیض(اِ)
ضد تحبیب. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). دشمن گردانیدن. (زوزنی). دشمن داشتن. (دهار). دشمن گردانیدن کسی را بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
نهی بر اهل تقی ̍ تبغیض شد
لیک بر اهل هوا تحریض شد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تبغیض
دشمن گردانیدن کسی را بر کسی
تصویری از تبغیض
تصویر تبغیض
فرهنگ لغت هوشیار
تبغیض((تَ))
دشمن گردانیدن کسی را با دیگری، ایجاد دشمنی، جمع تبغیضات
تصویری از تبغیض
تصویر تبغیض
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبعیض
تصویر تبعیض
بعضی را بر بعضی دیگر بدون دلیل موجّه و عادلانه ترجیح دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبییض
تصویر تبییض
سفید کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغیض
تصویر بغیض
دشمن، آنکه بدی و زیان کس دیگر را بخواهد و کینه از او در دل داشته باشد، بدخواه، عدو، خصم
فرهنگ فارسی عمید
(بَنَ)
اشک نادادن چشم هنگام گریستن خواستن مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بسیار بارض شدن زمین. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به بارض شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پاره پاره کردن. (زوزنی) جزٔجزء کردن چیزی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). بهره بهره گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حصه حصه کردن. (آنندراج) (فرهنگ نظام). تقسیم به اجزاء نمودن. (فرهنگ نظام). تقسیم و جدا کردن بعضی را ازبعضی. (ناظم الاطباء) ، در تداول، گزیدن پاره ای و ترک و رد پاره های دیگر، ترجیح بعض کسان بر بعض دیگر بدون مجوز مشروع و قانونی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
هجین گردانیدن اولاد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : تزوّج فی بنی فلان فبغّل اولادهم. (اقرب الموارد) ، سست و مانده گردیدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نوعی از رفتار شتر و آن رفتاری است میان هملجه و عنق. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از منتهی الارب). نوعی از رفتار شتر. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
بناز و نعمت زیستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تبضبض
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پرکردن آوند را: وغض فی الاناء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دشمن. (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء). دشمن روی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پدر قبیله ای از قیس. (ناظم الاطباء). بغیض بن ریث بن غطفان، پدر قبیله ای است از قیس. (آنندراج) (منتهی الارب) ، ثبات و پایداری و همیشگی. (ناظم الاطباء). همیشگی. (السامی فی الاسامی). زیستن و ماندن. (فرهنگ نظام). پاییدن. جاودانی. جاویدانی. ماندنی. پایندگی. فانی نشدن. بی مرگی. پا بستن. هستی مقابل فنا و نیستی. ورجوع به بقا و بقاء شود:
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
به ایوان چه بری رنج و بکاخ و ستن آوند.
طیان.
زان ملک را نظام و از این عهد را بقا
زان دوستان بفخر و از این دشمنان شمان.
عنصری.
شادی و بقا بادت زین بیش نگویم
کین قافیۀ تنگ مرا نیک به پیخست.
عسجدی.
اگر آرزو در دنیا نیافریدی کس سوی غذا... و سوی جفت که درو بقای نسل است ننگریستی. (تاریخ بیهقی).
از عدل و صوابست بقا زاده و اینها
نه اهل بقااند که بر جور و خطااند.
ناصرخسرو.
دل او گرمربی گشت جان را
بیابد او بقای جاودان را.
ناصرخسرو.
نام تو پاینده باد از آنکه نبشته ست
دست بقا بر نگین دولت نامت.
مسعودسعد.
میدانست که ملاهی و پادشاهی ضد یکدیگرند و جمعیت هر دو بر بقا و دوام مقصور نیست. (ترجمه تاریخ یمینی).
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست.
نظامی.
مزاج اگرچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید. (گلستان).
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقایی.
(گلستان).
- با بقا، بادوام. باثبات.
- باغ بقا، باغ ابدی، سرمدی:
ز نه خراس برون شو بکوی هشت صفت
که هست حاصل این هشت، هشت باغ بقا.
خاقانی.
- بقا باد کسی را، فعل دعایی، بمعنی دوام عمر باد کسی را:
شادی و بقا بادت و زین بیش نگویم
کاین قافیۀ تنگ مرا نیک به پیخست.
عسجدی.
خداوند عالم را بقا باد. (تاریخ بیهقی). بقاش باد با سلامت. (تاریخ بیهقی).
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بستۀ مرگ مفاجا دیده ام.
خاقانی.
اگر جهان من از غم کهن شده ست رواست
جهان بمدح تو تازه کنم بقای تو باد.
خاقانی.
- بقا دادن، عمر دادن. زندگی دادن:
یارب هزار سال ملک را بقا دهی
در عز و در سلامت و در یمن و در یسار.
منوچهری.
- بقادار، دارای بقا و عمر دراز:
نام تو چو خضر است به هر جای رسیده
ارجو که چنان باشی تو نیز بقادار.
فرخی.
- بقا کردن، دوام کردن. عمر کردن: پس یکی خروج کرد نام او شهربراز و ملک بگرفت اما بقایی نکرد. (فارسنامۀابن البلخی ص 24).
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بیجان بقا.
سعدی.
عارفان هرچه بقایی و ثباتی نکند
گر همه ملک جهان است بهیچش نخرند.
سعدی (طیبات).
- ، باقی گذاردن:
اگر هلاک پسندی وگر بقا بکنی
بهر چه حکم کنی نافذ است فرمانت.
سعدی (طیبات).
- بقای عمر کسی بودن، دراز زندگانی بودن. زندگانی دراز وپایدار یافتن. سر زندگان بسلامت بودن (پس از مرگ کسی بنزدیکان درگذشته گویند تسلیت را) :
در بزرگی بقای عمر تو باد
تا جهان را همی بقا باشد.
مسعودسعد.
- بقای نفس، جاودانی بودن آن پس از مرگ چنانکه بعضی از حکما برآنند. رجوع به حکمهالاشراق چ ایرانشناسی ص 90 شود.
- بی بقا، بی دوام. بی ثبات.
- دار بقا یا کشور بقا، آخرت. (ناظم الاطباء). بمعنی عقبی است که آن جهان باشد. (از آنندراج). دارالبقا، سرای آخرت. آن جهان. دنیای دیگر. مقابل دار فنا، این جهان. رجوع به دارالبقا شود.
- دام بقائه، در اصطلاح نامه نگاری قدیم، بمعنی باقی باشی تو. و آنرا پس از عناوین مینوشتند.
- دور بقا، دوران زندگی:
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یکدمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست.
سعدی (بدایع).
- سرای بقا، دار بقا:
وین مرکب سرای بقا را برغم خصم
جل درکشیده پیش در او کشیده ام.
خاقانی.
- ملک بقا، دار بقا. سرای بقا:
بگوش هوش من آمد ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آمد نوید ملک بقا.
خاقانی.
، در اصطلاح صوفیان عبارت است از آنکه بعد از فنا از خود، خود را باقی بحق دیده و از حق بجهت دعوت از اسمای متفرقه که موجب تفرقه و کثرات است باسم کلی که مقتضی جمع الفرق است بجانب خلق بیاید و رهنمایی کند و روی بقا و راه بقا روی پیر و مرشد است که انسان کامل است و همیشه باقی بعشق است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به تعریفات جرجانی و کلمه فنا در همان متن شود، در علم کلام، مذهب اکثر اشاعره و طایفه ای از معتزله آن است که بقاء صفتی است قائم بذات حق تعالی که بواسطۀ آن صادق است بر او که او باقی است. و مذهب اکثر معتزله و امامیه و قاضی ابوبکر و امام الحرمین و فخرالدین رازی آن است که او باقی است بذات خود، نه بصفتی دیگر. حجت طایفۀ اول آن است که بقا یا عبارت است از استمرار وجود چنانکه ما میگوئیم، یا از ترجیح وجود بر عدم در زمان ثانی چنانکه مذهب شماست، و بر هر دو تقدیر چیزی در حال حدوث ثابت نباشد، بلکه بعد از آن حاصل شود و این تغییر و تبدیل محال است که در ذات حادث باشد، چه ذات از آن جمله نیست که گوئیم پیشتر ذات نبود بعد از آن ذات شد. و ممتنعاست که در عدم بقا باشد. چه محال است که عدم بقا، بقا شود. پس در صفتی باشد زاید بر ذات که آن بقاست. واین دلیل اگر مسلم دارند لازم آید که حدوث هر چیزی صفتی باشد وجودی، قایم زاید بر ذات حادث. و حجت طایفۀ دوم آن است که اگر ’کونه تعالی باقیا’ بسبب بقاء باشد، لازم آید که واجب الوجود لذاته واجب بغیر بود. زیرا که بقا چون امری باشد ورای ذات بضرورت غیر ذات بود. (نفائس الفنون قسم اول ص 111)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
طلبیدن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). جستن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دشمنی نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضد تحبﱡب. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سپید کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ضد سیاه کردن. (تاج العروس ج 5 ص 13) (منتهی الارب). سپید گردانیدن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) ، مشک از آب و انا از شیر پر کردن. (تاج المصادر بیهقی). بنا بنقل صاغانی و جوهری مجازاً تبییض مشک، پر کردن آن از آب و شیر. (تاج العروس ایضاً ص 14) (از ذیل اقرب الموارد) ، صاغانی و صاحب اللسان آورده اند که تبییض بمعنی خالی کردن چیزی است و این معنی هم مجازی است و ضد است. (تاج العروس ایضاً ص 14). خالی نمودن چیزی را و از لغات اضداد است. (از ذیل اقرب الموارد). پر گردانیدن و خالی نمودن چیزی را و از لغات اضداد است. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نصال افکندن بهمی. (قطر المحیط). نصال افکندن گیاه بهمی و آن پیکان مانندیست که بر برگ آن ظاهر میشود و می افتد، جامۀ سپید پوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبغی
تصویر تبغی
طلبیدن چیزی را، جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغیض
تصویر بغیض
دشمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبغض
تصویر تبغض
دشمنی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبییض
تصویر تبییض
سپید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبعیض
تصویر تبعیض
جز جز کردن، بعضی را بر بعضی دیگر ترجیح دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبغیل
تصویر تبغیل
مانده گردیدن درماندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنغیض
تصویر تنغیض
تیره زیستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توغیض
تصویر توغیض
پر کردن آوند (ظرف)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبغیضات
تصویر تبغیضات
جمع تبعیض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبعیض
تصویر تبعیض
((تَ))
تقسیم و جدا کردن بعضی را از بعضی، بعضی را بر بعضی برتری دادن، نژادی برتر شمردن نژادی نسبت به نژاد دیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبییض
تصویر تبییض
((تَ))
سفید کردن، پاکنویس کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغیض
تصویر بغیض
((بَ))
دشمن داشته، دشمن روی
فرهنگ فارسی معین
حق کشی، رجحان بلامرجح
متضاد: عدالت
فرهنگ واژه مترادف متضاد