جدول جو
جدول جو

معنی تبغه - جستجوی لغت در جدول جو

تبغه
تب برفکی، نوعی بیماری که دهان و سم دام زخم شود
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبعه
تصویر تبعه
اتباع، جمع تابع، تابع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیغه
تصویر تیغه
لبۀ تیز هر ابزار باریک و دراز که از آهن یا پولاد درست کنند، دیوار یک لایی نازک که به قطر یک وجه باریک تر آجر ساخته شود، واحد شمارش هر ابزار باریک و دراز که از آهن یا پولاد درست کنند، شعاع، تابش مثلاً تیغۀ آفتاب، دیوارۀ باریک سر کوه، هر چیز تیغ مانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبغه
تصویر سبغه
رفاهیت، فراخی، تن آسایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تباه
تصویر تباه
ضایع، فاسد، نابود، زبون، کم ارزش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صبغه
تصویر صبغه
رنگ، ماده ای که با آن چیزی را رنگ می کنند، دین و ملت
فرهنگ فارسی عمید
(تُ رَ / رِ)
مخفف توبره: العلیقه، تبره که بر ستور کنند. (مهذب الاسماء) :
بسته بر آخور او استر من جو میخورد
تبره افشاند بمن گفت مرا میدانی.
حافظ.
رجوع به توبره شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ عَ)
پشته ای است در حلذان طائف، در آن پشته نقبها است. هر نقب بمسافت یک ساعت راه و در آن نقب شمشیرهای عادی و مهره ها یافت میشود و چنان پندارند که آنجا گورهای مردم عاد است و آن موضع را بزرگ شمارند و ساکنان آن از بنونصر بن معاویه اند. زمخشری گوید: تبعه موضعی است به نجد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ بِ عَ)
تباعه. (منتهی الارب) (آنندراج). عاقبت بد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) : و حسن نیز بالتبع از تبعه آن خائف گشت واز پدر هراسان شد. (جهانگشای جوینی). تبعت. رجوع به تباعه و تبعات و تبعت شود، گناه. (فرهنگ نظام). کار بد. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، سیاست، شکنجه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دشمنی نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضد تحبﱡب. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مانند کردن شتر خود را به استر در فراخ روی. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ ضِءْ)
بانگ کردن آهو و شتر و گاو دشتی و بز کوهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
طلبیدن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). جستن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ لِ غَ)
ج، تبالغ. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب). تبلغ و تبلغه، رسنی کوچک است که به رسن دلو بندند، آب کشیدن را. (اقرب الموارد). رسنی که بدان رسن کلان را با رسن خرد دلو بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به قطر المحیط شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ابله شدن. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ابله و نادان شدن. (آنندراج) ، استعمال البله. خود را بگولی زدن. (از قطر المحیط). خود را احمق نمودن بی آنکه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بدون راهنما و پرسش از راه به یکسو شدن. (از قطر المحیط). تبله المفازه، تعسف من غیر هدایه و لامسئله. (از اقرب الموارد). بی راه رفتن بدون راهنما و استفسار از کسی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گم شده را جستن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ)
بلغت بربر، سنگ ساختمان. (دزی ج 1 ص 140)
لغت نامه دهخدا
خالو از لغات ترکی، (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَغْ غَ / غِ)
آتشبازی کوچک است که از زدن بر زمین یا آتش دادن فتیلۀ آن منفجر شده صدا می کند. وجه تسمیۀ صدای ترغ آن است. پس باید با غین نوشته شود نه قاف که اکنون معمول است. (فرهنگ نظام). و رجوع به ترغ و ترقه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پهلوی تپاه. (حاشیۀ برهان چ معین). تبه. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج). با لفظ شدن و کردن و نمودن و ساختن (وگردیدن) صرف شود. (فرهنگ نظام). فاسدشده. از حال بگشته. (صحاح الفرس). فاسد. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب) (ناظم الاطباء). ضایع. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار). از حالی بحال بدی افتاده. (از فرهنگ شعوری ایضاً). خراب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) :
شنیدم که راهی گرفتی تباه
بخود روز روشن بکردی سیاه.
دقیقی.
تو کارها تبه نکنی ور تبه کنی
از راست کرده های جهان به تباه تو.
فرخی.
امیرطاهر از کرمان بازآمد با گروهی اندک و حالی تباه. (تاریخ سیستان).
ز رای تو نیکو نگردد تمام
ز جد کار گردد سراسر تباه.
(از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 513).
هامان دانست که کارتباه خواهد شد. (قصص الانبیاء جویری).
کاهیست تباه این جهان، ولیکن
که پیش خر و گاو زعفرانست.
ناصرخسرو.
کودکان و زنان و حشر سپاه
دل و صف را کنند هر دو تباه.
سنائی.
متهور تباه دارد ملک
وز تهور سیاه دارد ملک.
سنائی.
گفتم که جانم ازغم تو بس تباه بود
لیکن کنون ز شادی روی تو چون نگار.
انوری (دیوان چ نفیسی ص 131).
آورده اندکه یکی از ستمدیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او نظر کرد. (گلستان). ملکزاده را بر حال تباه او رحمت آمد، خلعت و نعمت داد. (گلستان).
مکن بد بفرزند مردم نگاه
که فرزند خویشت برآید تباه.
(بوستان).
- وضع بد و تباه، وضع بد و فاسد. (ناظم الاطباء).
، باطل و بکارنیامدنی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). آنچه باطل باشد. چیزی که بهیچ کار نیاید. (شرفنامۀ منیری). باطل و بی فایده و بکارنیامدنی. (ناظم الاطباء). بیهوده:
واﷲ ار کس ثناش داند گفت
هرکه گوید تباه می گوید.
خاقانی.
، گندیده و پوسیده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب)، منهدم. (فرهنگ نظام). ویران. (ناظم الاطباء)، نابودگردیده. (برهان). نابودشده. (انجمن آرا) (آنندراج). فنا. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب). نابود. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). هیچ. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب) :
از سر مکرمت و جود همی نام نیاز
خامۀ او کند ازتختۀ تقدیر تباه.
سنائی.
، هلاک. (انجمن آرا) (آنندراج)، بد و زبون. (ناظم الاطباء) :
براندیش از کار پرویزشاه
از آن ناسزاوارکار تباه.
فردوسی.
، قسام. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب). قسمت کننده. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). تقسیم کننده و تقسیم شده. (ناظم الاطباء). جهانگیری یک معنی این لفظ را قسمت کننده نوشته است اما سند نداده است و این معنی هم از این لفظ خیلی بعید است. (فرهنگ نظام).
، تیره و تار:
چو آگاهی آمد به کاوس شاه
که شد روزگار سیاوش تباه...
فردوسی.
، پریشان. گرفته. آشفته:
همه پهلوانان ز نزدیک شاه
برون آمدند از غمان دل تباه.
فردوسی.
نشسته بد او پیش فرخنده شاه
رخ از کینه زرد و دل ازغم تباه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ بِسْ سَ)
شهر مشهوری است به افریقا که بین آن و قفصه شش منزل راه است و در بیابان بی آب و گیاه ’سبیبه’، و آن شهری است قدیمی و در آن آثار پادشاهان بوده است و بیشتر آن اکنون ویران وچیزی از آن باقی نمانده است مگر جایهایی که مسکن گروهی از مردم فقیر است که بعلت علاقه بسرزمین خود در آن مانده اند. چه حاصل آن کم بود و بین سطیف و تبسه شش منزل راه است که از بادیه های عرب نشین میگذرد و در آنجا گستردنیهای محکمی بافند که مدتها دوام کند. (از معجم البلدان ج 2 ص 363). شهری است در الجزایر در ارتفاع 900 متر از سطح دریا و 6500 تن سکنه دارد و همان تفستا است که امپراتور اغسطوس (اگوست) بسال 25 قبل از میلادآن را جایگاه لشکر روم قرار داد و مسلمانان بسال 682 هجری قمری آن را فتح کردند و بر اثر جنگ ها ویران شد و معروفترین آثار رومیان در آن دروازۀ ’کارکلا’ است. (المنجد)... گمان میرود که نام عربی شهر قدیمی ’تیفستا’ است که در جنوب جزایر قسطنطینه واقع است و در ایام رومیان آباد بود... 1200 تن سکنه دارد. (قاموس الاعلام ترکی). شهری است به الجزایر در ایالت ’بون’ که مرکز ناحیه ای است به نزدیک مرز تونس، مخروبه های آثار رومیان در آن مشاهده میشود و 25000 تن سکنه دارد و دارای معادن فسفات است. نام دیگر آن ’تبسا’ است
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ عَ)
تابعان و پیروان. این جمع تابع است. (غیاث اللغات) (آنندراج). مأخوذاز تازی، پیروان و تابعین. (ناظم الاطباء). جمع تابعاست. تابعها و پیروی کننده ها. و در زبان عربی لفظ تبع واحد و جمع هر دو استعمال میشود و جمع مشهور لفظ تابع، اتباع است لیکن تابع را قیاس به طالب کرده مثل طلبه، تبعه، جمع بستند که در عربی غلط اما در فارسی که جزء زبان شده صحیح است. (فرهنگ نظام) ، لوازم و لواحق چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). تبعه و لحقه از اتباع است، تابع. کسی که تابعیت کشوری را داشته باشد. رجوع به تابعیت شود
لغت نامه دهخدا
نیمرس میوه رزیدن رنگ زدن، رنگ، کیش آیین، سرشت، آیین شستار ماده ای که با آن چیزی را رنگ کنند رنگ، دین و مملکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبعه
تصویر تبعه
تابعات و پیروان عاقبت بد، شکنجه عاقبت بد، شکنجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبغض
تصویر تبغض
دشمنی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبغی
تصویر تبغی
طلبیدن چیزی را، جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبله
تصویر تبله
ابله شدن، نادان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
کیسه برزگ، کیسه ای که مسافران و شکارچیان لوازم کار و توشه خود را در آن گذارند، کیسه ای که دارای بند است و در آن کاه و جو ریزند و بگردن چارپایان بندند تا از آن بخورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباه
تصویر تباه
فاسد شده، از حال برگشته، از حالی بحال بدی افتاده، خراب
فرهنگ لغت هوشیار
هر ابزار باریک و دراز که از آهن یا پولاد درست کنند و لبه آن تیز باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبغه
تصویر سبغه
رفاهیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباه
تصویر تباه
((تَ))
فاسد، ضایع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صبغه
تصویر صبغه
((ص ِ غَ یا غِ))
ماده ای که با آن چیزی را رنگ کنند، دین و ملت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیغه
تصویر تیغه
((غِ))
هر چیز تیغ مانند، دیوار کم قطر و نازک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبعه
تصویر تبعه
((تَ بَ عِ))
جمع تابع، پیروان، اهالی یک مملکت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تباه
تصویر تباه
باطل، فاسد
فرهنگ واژه فارسی سره