جدول جو
جدول جو

معنی تبطش - جستجوی لغت در جدول جو

تبطش
(اِ)
تبطشت الرکاب باحمالها، مانده گردیدند تا اینکه جنبیدن نتوانند. (منتهی الارب). مانده گردیدند شترسواران تا اینکه جنبیدن نتوانستند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبش
تصویر تبش
تابش، گرما، گرمی، فروغ، پرتو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بطش
تصویر بطش
تندی، خشم، قهر، حرکت، جنبش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعطش
تصویر تعطش
اظهار عطش کردن، خود را به تشنگی زدن، اظهار اشتیاق کردن به کسی یا چیزی مانند اشتیاق تشنه به آب
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
شادی نمودن. (زوزنی). شادمان و گشاده روی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
حمله کردن و سخت گرفتن بر کسی: بطش به بطشاً. (ناظم الاطباء). حمله کردن بر کسی و سخت گرفتن بر وی یا بطش سخت گرفتن است در هر چیز که باشد. و منه الحدیث: ماذا موسی باطش بجانب العرش. (از منتهی الارب). سخت گرفتن و حمله کردن. (غیاث) (از اقرب الموارد) (فرهنگ نظام) (آنندراج). سخت گرفتن. (ترجمان علامۀ تهذیب عادل ص 26) (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گرفتگی سخت. (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
مصحف ’تتش’. در فهرست رجال تاریخ گزیده چ براون ص 35 این کلمه بتصحیف آمده: ’تاج الدوله تبش بن الب ارسلان، رجوع کن به تتش بن ارسلان’. وباز در ص 36 آرد: ’تبش، رجوع کن به تاج الدوله تتش بن الب ارسلان’. رجوع به تاج الدوله تتش بن الب ارسلان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بِ)
اسم مصدر از تبیدن (تابیدن). (حاشیۀ برهان چ معین). گرمی. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان) (شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ نظام). گرما و گرمی را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : گرداگرد ایشان دیواری بکشیدند بلند تا سالیان برآمد که تبش و سرما ایشان را دریافت. (ترجمه طبری بلعمی).
به نیروی یزدان نیکی دهش
از این کوه آتش، نیابم تبش.
فردوسی.
کجا ترّه کش کاسنی خواندش
تبش خواست، کز مغز بنشاندش.
فردوسی.
دهانشان چو شیر از تبش مانده باز
به آب و به آسایش آمد نیاز.
فردوسی.
از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان
وز عطش گشته مسیلش چون گلوی اهرمن.
منوچهری.
و گرمی و تبش برانگیزد از همه تن. (الابنیه عن حقایق الادویه). و چون بخایند و اندر تبش خور افکنند از آنجا کرمها خیزد. (الابنیه عن حقایق الادویه).
بر روز فضل روز به اعراض است
از نور ظلمت و تبش و سرما.
ناصرخسرو.
اندر زمستان تبش آفتاب ضعیف باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تبی که از گرمابه و تبش آتش تولد کند تشنگی سخت و صعب آرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). لکن تری غریب (در پیری) می افزاید و گرمی کمتر میشود تا بیکبار آن تبشی که مانده باشد هم از روی آنکه این تری بسیار باشد و این تبش سخت اندک و هم از روی آنکه آن تری بطبع، ضد آن تبش است آن را فرومیگیرد و فرومیراند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اندر آمدن و رفتن، بالای سر پیغامبر علیه السلام پاره ای میغ همی رفت و سایه همی داشت از تبش آفتاب. (مجمل التواریخ والقصص).
تو آفتابی، و مهتاب دیگران و، تبش
ز آفتاب توان خواستن، نه از مهتاب.
سوزنی.
آب را تا لطف و صفوت نار را تاب و تبش
خاک را حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب
جاودان بادی بعالم پادشاه کامران
خاک حلم و بادشوکت آب لطف و نارتاب.
سوزنی.
جان عطارد از تبش خاطر وحید
چونان بسوخت کز فلک آبی نماندش.
خاقانی.
لاله ز خون جگر وز تبش آفتاب
سوخته دامن شده ست لعل قبای آمده ست.
خاقانی.
نه آن سرخ سیب ازتبش گشت به
نه زابروی شه دور گشت آن گره.
نظامی (اقبال نامه چ وحید دستگردی ص 501).
گرنه درین دخمۀ زندانیان
بی تبش است آتش روحانیان.
نظامی.
از آن راه چون دوزخ تافته
کزو پشت ماهی تبش یافته.
نظامی.
نه زانگشت آتشم تبشی
نه ز هیزم خلال بالایی.
کمال اسماعیل.
نه رهی ببریده او نه پای راه
نه تبش آن قحبه را نه سوز و آه.
مولوی.
کسی دیدصحرای محشر بخواب...
همی بر فلک شد ز مردم خروش
دماغ از تبش می برآمد بجوش.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 97).
مبین تابش مجلس افروزیم
تبش بین و سیلاب دلسوزیم.
(بوستان).
، مخفف تابش بود که پرتو باشد. (فرهنگ جهانگیری). مخفف تابش هم هست که فروغ و پرتو باشد. (برهان). اصل آن تابش بوده مخفف گردیده. (انجمن آرا) (آنندراج). تابش. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). مخفف تابش است. (فرهنگ نظام). فروغ و پرتو. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) :
بر تکیه گه سلطنت و شاهی هر روز
تابنده چنان با تبش چارده ماه است.
سوزنی.
، به همه معانی قبل، توش، ابدال ’ب’ به ’واو’، شپش، در اصطلاح مردم شیراز. مؤلف بهار عجم آرد: تبش بوزن و معنی شپش باشد. محمدطاهر نصیرآبادی در احوال شمس تبشی نوشته که چون شپش را در ولایت شیراز تبش گویند و در جامۀ او شپش بسیار افتاده بود بدین نام موسوم شد -انتهی، آتش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فراهم آمدن قوم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درهم آمیختن قوم. (قطر المحیط). درهم آمیختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کوری نمودن و تاریک شدن چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تاریک گردیدن و ناتوان شدن چشم کسی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
نعت تفضیلی از بطش.
- امثال:
ابطش من دوسر. (مجمعالامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
تشنه نمودن بتکلف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تشنگی نمودن بی تشنگی. (از اقرب الموارد) ، تشنگی و تشنه شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
در هامونی پهن واشدن. (تاج المصادربیهقی) (زوزنی) : تبطح سیل، گسترش یافتن سیل در بطحا. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بسیار شدن سیل در بطحاء. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کسی را در زیر آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). کسی را در زیر خود گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تبطن، نزدیکی کردن با جاریه، و لمس کردن او و مالیدن شکم خود را بشکم وی. (از قطر المحیط) : تبطنت الجاریه، انداختم خود را بر روی آن کنیزک. (ناظم الاطباء) ، گردیدن در چراگاه. (تاج المصادر بیهقی). در چراگاه گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تبطن الکلأً، گردید در چراگاه. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) ، دانستن حقیقت کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تبطن در وادیه، داخل شدن در آن. (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شجاع و دلیر گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تشجع. (اقرب الموارد) ، بطالت دوست شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تداول باطل: تبطلوا بینهم، ای تداولوا الباطل، یعنی گرفتند باطل را نوبت بنوبت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبهش
تصویر تبهش
فراهم آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبطی
تصویر تبطی
پس انداختن کار و تاخیر در آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبطن
تصویر تبطن
کسی را به زیر گرفتن، سر در آوردن زیر و روی کاری را دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبطل
تصویر تبطل
شجاع و دلیر گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبطر
تصویر تبطر
سر کشی، سر مستی سرکشی کردن سرمستی کردن، سرکشی، جمع تبطرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبشش
تصویر تبشش
شادی نمودن، گشاده روی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبش
تصویر تبش
گرما و گرمی را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطش
تصویر بطش
حمله کردن وسخت گرفتن به کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعطش
تصویر تعطش
تشنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطش
تصویر بطش
((بَ))
سخت گرفتن، خشم راندن، با خشم حمله کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبش
تصویر تبش
((تَ بِ))
گرمی، حرارت، تابش، فروغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبطل
تصویر تبطل
((تَ بَ طُّ))
کاهلی، بیکارگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبطل
تصویر تبطل
شجاع و دلیر شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبطر
تصویر تبطر
((تَ بَ طُّ))
سرکشی کردن، سرمستی کردن
فرهنگ فارسی معین
سختگیری
متضاد: آسان گیری، تساهل، حمله، باس، سخت گرفتن
متضاد: آسان گرفتن، خشم، قهر، دوانیدن، دواندن، راندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تابش، پرتو، فروغ، حرارت، گرمی، گرما، اضطراب، تپش، تشویش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سبب، انگیزه، عملکرد
فرهنگ گویش مازندرانی