جدول جو
جدول جو

معنی تبخص - جستجوی لغت در جدول جو

تبخص
(اِ تِ)
تیز نگریستن، برگردیدن پلکها. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تبخص
تیز نگریستن
تصویری از تبخص
تصویر تبخص
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترخص
تصویر ترخص
جایز بودن، مرخص شدن، اجازه گرفتن، رخصت یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشخص
تصویر تشخص
بزرگی داشتن، بزرگی یافتن، برجسته شدن و ممتاز گشتن از دیگران
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
برکندن چشم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برکندن چشم کسی را. (آنندراج). چشم برکندن. (المصادرزوزنی) ، برقع کوتاه، کلاه کوچک و چادرمانندی که بر بن گردن ملخ باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بخنک. (از منتهی الارب)
ابخص گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). روییدن گوشت پاره در بالا یا در پایین چشم. (ازاقرب الموارد). پشت چشم برآمده شدن. چشم برکردن. (تاج المصادر بیهقی) : بخصت عینه، مبتلا به بخص گردید چشم او. (ناظم الاطباء). و رجوع به ابخص و بخصاء شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درخشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تبلق. (تاج العروس) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ)
گوشت پیش پا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گوشت پای. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ خِ)
پستان بسیارگوشت و بسیاررگ، پدراندر. شوهر مادر. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). ناپدری. (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ ابخص و بخصاء. (ناظم الاطباء). رجوع به مفرد کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جدا و ممتاز شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تعین یافتن و معین گردیدن. (غیاث اللغات). تعین یافتن و معین گردیدن و جدا و ممتاز شدن. (آنندراج). انفراد و شخصیت و بزرگی و بزرگ منشی. (ناظم الاطباء). مطاوع تشخیص است یقال شخصه و فتشخص. (از اقرب الموارد) (از المنجد). آنچه بدان چیزی از غیر خود ممتاز شودچنانکه چیز دیگر در آن چیز مشارک آن نباشد. (از تعریفات جرجانی) ، بصورت شخص نمایان شدن خیال چیزی برای کسی. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
آسان فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (از دهار) (از زوزنی). آسان گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آسانی گرفتن و رخصت یافتن. (آنندراج) :رخص له ترخیصاً فترخص، ای لم یستقص. (منتهی الارب).
- حد ترخص، در تداول فقه، مسافتی که چون مسافر از آن بگذرد روزه از او بیوفتد و نماز کوتاه گردد. رجوع به حد شود
لغت نامه دهخدا
(اِ صَ)
افروشه پختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خبیص ساختن. (از اقرب الموارد). خبیص (نوعی حلوا) ساختن. (از قطر المحیط). رجوع به خبیص شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بخور کردن به چیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج). بخور کردن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). خوش بوی کردن به بخور. (زوزنی). خویشتن را بوی کردن به بخور. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تبخس مخ، نماندن مغز مگر در استخوانهای انگشتان و چشم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کم شدن چنانکه باقی نماند مگر در انگشتان پا و چشم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و آن آخرین چیزی است که باقی ماند. (از اقرب الموارد). رجوع به تبخیس شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تبخلص لحم، سطبری و بسیار شدن آن. (از قطر المحیط). تبخضل. (ناظم الاطباء). رجوع به تبخضل شود
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
سطبرپلک. ستبر پلک چشم. (مهذب الاسماء). مردی که در چشم خانه وی گوشت پاره ای رسته باشد. مؤنث: بخصاء. ج، بخص
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اضطراب کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سطبر شدن، بسیار گردیدن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پاک چرانیدن گیاه زمین را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چریدن گوسپند همه گیاه زمین را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چریدن شتر هر چیز که در زمین بود. (از قطر المحیط) ، پنهان طلب کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خواستن چیزی را. (از اقرب الموارد). به دل میل کردن و جستن آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبصص
تصویر تبصص
درخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبعص
تصویر تبعص
تلواسگی (اضطراب برهان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبلخص
تصویر تبلخص
بسیار گردیدن، سطبر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبلص
تصویر تبلص
جست و جوی، خواستن و یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشخص
تصویر تشخص
بزرگی داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترخص
تصویر ترخص
آسان گرفتن، رخصت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشخص
تصویر تشخص
((تَ شَ خُّ))
بزرگی یافتن، برجسته شدن، شخصیت، امتیاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترخص
تصویر ترخص
((تَ رَ خُّ))
رخصت یافتن، اجازه گرفتن
فرهنگ فارسی معین
امتیاز، اعتبار، بزرگ منشی، تعین، جاه وجلال، شخصیت، شوکت، شخصیت بخشی، شخص انکاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد