جدا و ممتاز شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تعین یافتن و معین گردیدن. (غیاث اللغات). تعین یافتن و معین گردیدن و جدا و ممتاز شدن. (آنندراج). انفراد و شخصیت و بزرگی و بزرگ منشی. (ناظم الاطباء). مطاوع تشخیص است یقال شخصه و فتشخص. (از اقرب الموارد) (از المنجد). آنچه بدان چیزی از غیر خود ممتاز شودچنانکه چیز دیگر در آن چیز مشارک آن نباشد. (از تعریفات جرجانی) ، بصورت شخص نمایان شدن خیال چیزی برای کسی. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
جدا و ممتاز شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تعین یافتن و معین گردیدن. (غیاث اللغات). تعین یافتن و معین گردیدن و جدا و ممتاز شدن. (آنندراج). انفراد و شخصیت و بزرگی و بزرگ منشی. (ناظم الاطباء). مطاوع تشخیص است یقال شخصه و فتشخص. (از اقرب الموارد) (از المنجد). آنچه بدان چیزی از غیر خود ممتاز شودچنانکه چیز دیگر در آن چیز مشارک آن نباشد. (از تعریفات جرجانی) ، بصورت شخص نمایان شدن خیال چیزی برای کسی. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
آسان فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (از دهار) (از زوزنی). آسان گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آسانی گرفتن و رخصت یافتن. (آنندراج) :رخص له ترخیصاً فترخص، ای لم یستقص. (منتهی الارب). - حد ترخص، در تداول فقه، مسافتی که چون مسافر از آن بگذرد روزه از او بیوفتد و نماز کوتاه گردد. رجوع به حد شود
آسان فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (از دهار) (از زوزنی). آسان گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آسانی گرفتن و رخصت یافتن. (آنندراج) :رخص له ترخیصاً فترخص، ای لم یستقص. (منتهی الارب). - حد ترخص، در تداول فقه، مسافتی که چون مسافر از آن بگذرد روزه از او بیوفتد و نماز کوتاه گردد. رجوع به حد شود
بخور کردن به چیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج). بخور کردن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). خوش بوی کردن به بخور. (زوزنی). خویشتن را بوی کردن به بخور. (تاج المصادر بیهقی)
بخور کردن به چیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج). بخور کردن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). خوش بوی کردن به بخور. (زوزنی). خویشتن را بوی کردن به بخور. (تاج المصادر بیهقی)
تبخس مخ، نماندن مغز مگر در استخوانهای انگشتان و چشم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کم شدن چنانکه باقی نماند مگر در انگشتان پا و چشم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و آن آخرین چیزی است که باقی ماند. (از اقرب الموارد). رجوع به تبخیس شود
تبخس مخ، نماندن مغز مگر در استخوانهای انگشتان و چشم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کم شدن چنانکه باقی نماند مگر در انگشتان پا و چشم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و آن آخرین چیزی است که باقی ماند. (از اقرب الموارد). رجوع به تبخیس شود
پاک چرانیدن گیاه زمین را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چریدن گوسپند همه گیاه زمین را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چریدن شتر هر چیز که در زمین بود. (از قطر المحیط) ، پنهان طلب کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خواستن چیزی را. (از اقرب الموارد). به دل میل کردن و جستن آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
پاک چرانیدن گیاه زمین را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چریدن گوسپند همه گیاه زمین را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چریدن شتر هر چیز که در زمین بود. (از قطر المحیط) ، پنهان طلب کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خواستن چیزی را. (از اقرب الموارد). به دل میل کردن و جستن آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)