جدول جو
جدول جو

معنی تاودار - جستجوی لغت در جدول جو

تاودار
(اَ رَ)
تابدار، رجوع به تابدار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چاودار
تصویر چاودار
گیاهی از خانوادۀ غلات با خوشۀ بلند و برگ های پهن که از دانۀ آن مشروبات الکلی تهیه می کنند و یا به عنوان خوراک حیوانات استفاده می شود، دیوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تابدار
تصویر تابدار
تاب خورده، پیچیده، دارای پیچ و خم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاودار
تصویر گاودار
کسی که گاو نگهداری کند و گاو پرورش بدهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تودار
تصویر تودار
کسی که راز خود یا دیگری را در دل نگاه دارد و به کسی اظهار نکند، رازدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تادار
تصویر تادار
داغداغان، از درختان جنگلی با برگ های بیضی و دندانه دار و نوک تیز، گل های سبز رنگ و میوۀ ریز و آبدار به رنگ خاکی یا کبود که در نواحی شمالی ایران می روید و بلندیش تا ۲۰ متر می رسد، از ریشه و پوست آن مادۀ زرد رنگی گرفته می شود و از دانۀ آن هم روغن می گیرند، برگ و ریشۀ آن در طب قدیم برای معالجۀ اسهال به کار می رفته
تاغوت، تا، ته، تی، تادانه، ته دار، تی گیله، تایله، تاه، دغدغان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داودار
تصویر داودار
مدعی، ادعا کننده
فرهنگ فارسی عمید
(اَ طَ)
بمعنی تابان و براق و روشن، (آنندراج)، مشعشع، نورانی، درخشان:
دو گل را بدو نرگس آبدار،
همی شست تا شد گلان تابدار،
فردوسی،
و اینک از آن دو آفتاب، چندین ستارۀ تابدار بیشمار حاصل گشته است، (تاریخ بیهقی)،
خورشید تابدار به تدویر آسمان
از منظر حمل نظر افکند بر جهان،
سوزنی،
در آبدار عارض او بنگریستم
شد آبدار دیده و شد تابدار دل،
سوزنی،
دلم ز پرتو نور است همچنان پر نور
که لوح سینه بود تابدار همچو بلور،
خیالی،
، بمعنی خمدار نیز آمده است چون زلف تابدار، (آنندراج)، پیچیده: گیسوی تابدار، کمندی تابدار:
فغان من همه زآن زلف تابدار سیاه
که گاه پردۀ لاله ست و گاه معجر ماه،
رودکی،
کمندی ز ابریشم تابدار
یکی خرد سوهان بسی آبدار،
فردوسی،
گفتم نهی برین دلم آن تابدار زلف
گفتا که مشک ناب ندارد قرار و تاب،
عنصری،
قبائی زره برتنش تابدار
چوسیماب روشن چو سیم آبدار،
نظامی،
چونست عقیق آبدارت
و آن غالیه های تابدارت،
نظامی،
پستان یار در خم گیسوی تابدار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس،
سعدی،
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند،
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 132)،
چشم او بی سرمه همچون چشم نرگس دلفریب
زلف او بی شانه همچون زلف سنبل تابدار،
قاآنی،
، قماشی است که نخش را تاب داده بافند، و آن دیر مدار بود وبیشتر در یزد بافند:
نیست جای جلوۀ کمخای هزل من به یزد
تابدار اینجا تحکم بر غریبی می کند،
فوتی یزدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نامی است که در رودبار به درخت داغداغان دهند، (از درختان جنگلی ایران حبیب اﷲ ثابتی ص 171)، رجوع به تادانه و توغدان و داغداغان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ خوا / خا رَ / رِ)
کسی که افکار خود را پوشیده دارد، که اسرار خود به کس نگوید، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رازدار، خلاف تنک حوصله و تنک دل: چهرۀاو جوان و تودار بود، (سایه روشن صادق هدایت ص 13)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان کولی وند است که در بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد واقع است و 120 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان انگوران است که در بخش ماه نشان شهرستان زنجان واقع است و 175 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از دهستان حشمت آباد است که در بخش دورود شهرستان بروجرد واقع است و 112 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ملاح، ناوبان، ناوخدا، کشتیبان، رجوع به ناو به معنی کشتی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
صاحب و مالک گاو، گاودارنده، محافظ و نگهبان او
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر، واقع در 240 هزارگزی جنوب دیلم و 6 هزارگزی راه ساحلی دیلم به گناوه، جلگه گرمسیر مرطوب و مالاریائی، دارای 215 تن سکنه، آب آن از چاه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، و رجوع به فهرست فارسنامۀ ناصری شود
لغت نامه دهخدا
ناحیتی به مغرب پارس، (از فارسنامۀ ناصری)، در فرهنگ جغرافیایی ایران نیست
لغت نامه دهخدا
نام روستایی بوده است در اطراف سمرقند، و در نواحی سمرقند روستایی خوش هواتر و حاصل خیزتر از آن نبود که مانند آن میوه های نیکو داشته باشد و مردمش بهتر از آن باشد و طول آن بیش از ده فرسنگ بود و ساودار مر نصارا را آبادانی بود معروف، (رودکی سعید نفیسی صص 141 - 142 از اصطخری ص 322)
نام کوهی است در جنوب سمرقند، (رودکی سعید نفیسی ص 141)
لغت نامه دهخدا
برادر آباقاخان (1282-1284م.) که بعد از آباقاخان به سلطنت رسید و در 10 اوت 1284 میلادی بدست برادرزاده اش ارغون کشته شد. رجوع به کتاب از سعدی تا جامی براون ترجمه حکمت ص 30 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ ذَ تَ / تِ)
دارندۀ داو در اصطلاح بازی نرد، مضاعف کننده رهن در قمار، (از شعوری ج 1 ص 412)، هرزه و هذیان و ذم و ناسزا و فحشیات، (شعوری ج 1 ص 412)
لغت نامه دهخدا
چودار، چودر، ویبگ، گیاهی هرزه که در غله زار روید و دانۀ آن چون گندمی لاغر و کشیده است، قسمی گندم وحشی، نوعی از حبوبات که در میان گندم و جو پیدا آید، و رجوع به چودار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناودار
تصویر ناودار
ناخدا، کشتیبان، ملاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باغدار
تصویر باغدار
صاحب و مالک باغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالدار
تصویر بالدار
پرنده و هر چیز که صاحب بال باشد، دارای بال
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی گذرگشت اتومبیل بزرگ که برای حمل مسافران دسته جمعی بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاجدار
تصویر تاجدار
پادشاه داری تاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاودار
تصویر گاودار
کسی که گاو را نگهدارد و تربیت کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتاوار
تصویر بتاوار
آخر کار، عاقبت کار
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره گندمیان بارتفاع یک تا دو متر و دارای برگهای پهن خشن و سنبله ای دراز مرکب ازسنبلکهاست و آن در اراضی خشک و آهکی روییده میشود. دانه هایش برای تهیه آرد و نان بکار میرود دیرک دیله بارنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تادار
تصویر تادار
تاقوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تودار
تصویر تودار
رازدار، کسی که افکار خود را پوشیده دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابدار
تصویر تابدار
تاب خورده، پیچ خورده، روشن، درخشان
فرهنگ فارسی معین
گیاهی از نوع غلات که ارتفاعش تا دو متر هم می رسد.خوشه های دراز و برگ های پهن دارد. بیشتر در زمین های خشک و آهکی می روید، دانه هایش برای تهیه آرد و نان به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داودار
تصویر داودار
مدعی، ادعا کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاجدار
تصویر تاجدار
دارنده تاج، نگاه دارنده افسر، پادشاه، سلطان، بزرگ، سرور
فرهنگ فارسی معین
آب زیرکاه، موذی، حیله گر، محیل، مکار، نیرنگ باز، دورو، ریاکار، ظاهرساز، خوددار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تابیده، بافته، آدم رازدار، تب دار، از انواع درختان جنگلی، از مراتع نشتای عباس آباد، از انواع درختان جنگلی
فرهنگ گویش مازندرانی