جدول جو
جدول جو

معنی تازانه - جستجوی لغت در جدول جو

تازانه(نَ / نِ)
مخفف تازیانه است که قمچی باشد. (برهان) (آنندراج). مخفف تازیانه. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف) (انجمن آرا). تازیانه. (شرفنامۀ منیری). شلاق. محمد معین در حاشیۀ برهان آرد: از تازان + ه (آلت) ، پهلوی تاچانک:
گر ایدونکه تازانه بازآورم
مگر سر بکوشش (فراز) آورم.
فردوسی (از شرفنامۀ منیری).
من این درع و تازانه برداشتم
بتوران دگر خوار بگذاشتم.
فردوسی.
شوم زود تازانه بازآورم
اگرچند رنج دراز آورم.
فردوسی.
یکی بنده تازانۀ شاه را
ببرد و بیاراست درگاه را
سپه را ز سالار و گردنکشان
جز آن تازیانه نبودی نشان.
فردوسی.
پرستنده تازانۀ شهریار
بیاویخت از درگه ماهیار.
فردوسی.
بزد بر سر مرد تازانه چند
فکندن همی خواست دم ّ سمند.
اسدی (از فرهنگ جهانگیری).
سر تازانه خسرو اندرآخت
خرقه زآن جایگه برون انداخت.
سنائی.
گر به تشریف قبولم بنوازی ملکم
ور به تازانۀ قهرم بزنی شیطانم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تازانه
شلاق قمچی تازیانه
تصویری از تازانه
تصویر تازانه
فرهنگ لغت هوشیار
تازانه((نِ))
شلاق، تازیانه
تصویری از تازانه
تصویر تازانه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تسمۀ چرمی با دستۀ چوبی که هنگام اسب تاختن به دست می گیرند یا با آن کسی را کتک می زنند، شلاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تالانه
تصویر تالانه
شلیل، درختی از تیرۀ گل سرخیان با میوه ای لطیف و شیرین و شبیه زردآلو به رنگ سرخ و زرد، شکیر، رنگینا، تالانک، شفرنگ، شلیر، شفترنگ، مالانک، رنگینان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاوانه
تصویر تاوانه
تاب خانه، خانه ای که در زمستان با بخاری گرم شود، گرم خانه، خانۀ زمستانی، تاوخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تادانه
تصویر تادانه
داغداغان، از درختان جنگلی با برگ های بیضی و دندانه دار و نوک تیز، گل های سبز رنگ و میوۀ ریز و آبدار به رنگ خاکی یا کبود که در نواحی شمالی ایران می روید و بلندیش تا ۲۰ متر می رسد، از ریشه و پوست آن مادۀ زرد رنگی گرفته می شود و از دانۀ آن هم روغن می گیرند، برگ و ریشۀ آن در طب قدیم برای معالجۀ اسهال به کار می رفته
تاغوت، تا، ته، تی، تادار، ته دار، تی گیله، تایله، تاه، دغدغان
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ)
نوعی ازشفتالو بود. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (الفاظ الادویه). بعضی گویند: میوه ای است شبیه به شفتالو. (برهان) (شرفنامۀ منیری). تالانک. (آنندراج) (انجمن آرا). میوه ای است از جنس هلو و شفتالو. (فرهنگ نظام). میوه ای شبیه به هلو. (ناظم الاطباء). نامهای دیگرش شفترنگ و شلیل است. (فرهنگ نظام) :
شد نار ترش شحنه و نارنج میرآب
تالانه لشکری شد امرود میر گشت.
بسحاق اطعمه (دیوان چ استانبول ص 38).
زان که در خوان چنین میوه ضرورت باشد
مثل شفتالو و تالانه وانگور و انار.
بسحاق اطعمه (از فرهنگ نظام).
رجوع به تالانک شود
لغت نامه دهخدا
(تِ نَ)
توزان. رجوع توزان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی است از دهستان مرگور بخش سلوانا شهرستان ارومیّه. در 13هزارگزی جنوب خاوری سلوانا و در مسیر راه ارابه رو زیوه به سلوانا قرار گرفته، زمین آن جلگه هوای آن معتدل مالاریائی است. 95 تن سکنه دارد. آب آن از نهر وزکه و محصول آن غلات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد و میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
تابخانه را گویند که گرمخانه باشد. (برهان). تابخانه. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ نظام) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 291) (ناظم الاطباء). مخفف تابخانه است یعنی گرمخانه. (آنندراج) (انجمن آرا). لفظ مذکور مخفف تاوخانه است یا مرکب از لفظ تاو (تاب) و ’آنه’ بمعنی قابل. (فرهنگ نظام) ، خانه تابستانی راگویند. (فرهنگ اوبهی). گرمخانه، خانه ایست که در پشت اطاقها سازند. این خانه چون از جریان هوا برکنار است، در زمستان گرم و در تابستان خنک است:
فلان تاوانه کورا در گشاده ست
سر دیوار او بر در نهاده ست.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
تازانه. (برهان). آنچه بدان اسب را زنند بهندی، گورا. (غیاث اللغات). تابیدۀ کلفت چرمی یا ریسمانی با دستۀ چوبی یا غیر آن که برای راندن چهارپا و زدن مقصر بکار می رود. (فرهنگ نظام). شلاق و قمچی است. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). تازیانه و تازانه، بعضی اول مخفف ثانی گفته اند. (آنندراج). دکتر محمّد معین در حاشیۀ برهان ج 1 ص 459 آرد: زباکی، تزیانه بمعنی تازانه، رجوع به تازانه شود: بدان که تازیانه از سه ریسمان چرمی ساخته می شد تا به 13 ضربت سی ونه تازیانه را کامل نمایدو در شریعت سزاوار نبود که کسی را بیش از 40 تازیانه زنند. (قاموس کتاب مقدس). و اندر او (در گوزگانان) درختی بود که از وی تازیانه کنند. (حدود العالم).
که این تازیانه بدرگاه بر
بیاویز جایی که باشد گذر.
فردوسی.
بدو گفت گیو ای برادر مرو
فراوان مرا تازیانه است نو.
فردوسی.
اگر رام و خوش پشت نباشد (ستور) به تازیانه بیم میکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98). مستخرج و عقابین و تازیانه و شکنجه ها آورده و جلاد آمده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
بس است این که گفتمت کافزون نخواهد
چو تازی بود اسب، یک تازیانه.
ناصرخسرو (دیوان ص 381).
زین به نبود مذهبی که گیری
از بیم عتابیش و تازیانه.
ناصرخسرو (دیوان ص 400).
آسمان را دوال گاو زمین
از پی شیب تازیانۀ اوست.
خاقانی.
از شیب تازیانۀ او عرش را هراس
وز شیهۀ تکاور او چرخ را صدا.
خاقانی.
تا چند غم زمانه خوردن
تازیدن و تازیانه خوردن.
نظامی.
و از دست آن دیگر تازیانه خورده بودم. (گلستان).
تازیانه برزدی اسبم بگشت.
مولوی.
و رجوع به تازانه شود.
- از سر تازیانه دادن، به اشارۀ تازیانه، بخشیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). و این کنایه از حقارت و فرومایگی مابه الجودبود. (آنندراج) :
گیتی به سر سنان گشادیم
پس از سر تازیانه دادیم.
انوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی از دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان است. این ده در هشت هزارگزی شمال باختری ده شیخ و دوهزارگزی قالیچه قرار دارد. سرزمینی است کوهستانی و گرمسیر و 300 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه، محصول آن غلات، حبوبات و لبنیات است. شغل مردم آنجا زراعت و گله داری است. راه آن مالرو و ساکنین آن از طایفۀ باباجان هستند، گله داران در تابستان بکوه سرابند میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(زِ / زَ نَ / نِ)
مخفف تازیانه:
آنکه ستر بود و اسب، زیر من اندر خر است
وآنکه بدی تازنه، در کف من خرگواز.
لامعی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
محلی بوده است در ساحل فرات و جنگی میان داریوش و ندی تبیر (بخت النصر) روی داده است (مؤلف). ایران باستان بنقل از مندرجات کتیبۀ بیستون بند 19 نویسد: پس از آن من بطرف بابل رفتم، هنوز بدانجا نرسیده بودم که در محلی موسوم به زازانه در ساحل فرات، ندی تبیر که خود را بخت النصر مینامید با قشون خود بجنگ آمد. (ایران باستان ج 1 ص 540). و رجوع به ص 554 همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
در حال تاختن، مؤلف فرهنگ نظام آرد: صفت مشبهۀ تاختن است بمعنی تازنده و تاخت کننده:
ابا جوشن و ترک و رومی کلاه
شب و روز چون باد تازان براه،
فردوسی،
بر این شهر بگذشت پویان دو تن
پر از گرد و بی آب گشته دهن
یکی غرم تازان ز دم ّ سوار
که چون او ندیدم بر ایوان نگار،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7ص 1936)،
برون رفت تازان بمانند گرد
درفشی پس پشت او لاژورد،
فردوسی،
بهر کارداری و خودکامه ای
فرستاد تازان یکی نامه ای،
فردوسی،
بزرگان که با طوق و افسر بدند
جهانجوی و از تخم نوذر بدند
برفتند یکسر ز پیش سپاه
گرازان و تازان بنزدیک شاه،
فردوسی،
بیامد دژم روی تازان براه
چو بردند جوینده را نزد شاه،
فردوسی،
بگشتند گرد لب جویبار
گرازان و تازان زبهر شکار،
فردوسی،
سواری ز قنوج تازان برفت
به آگاه کردن بر شاه تفت،
فردوسی،
هزیمت گرفتند ایرانیان
بسی نامور کشته شد در میان ...
سوی شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان براه،
فردوسی،
شب و روز تازان چو باد دمان
نه پروای آب و نه اندوه نان،
فردوسی،
فرستاده تازان به ایران رسید
ز خاقان بگفت آنچه دید و شنید،
فردوسی،
فرستاده با نامه تازان ز جای
بیک هفته آمد سوی سوفرای،
فردوسی،
فرستاده ای خواست از در جوان
فرستاد تازان بر پهلوان،
فردوسی،
فرستاده تازان بکابل رسید
وزو شاه کابل سخنها شنید،
فردوسی،
که افراسیاب و فراوان سپاه
پدید آمد از دور تازان براه،
فردوسی،
هجیر آمد از پیش خسرو دمان
گرازان و تازان و دل شادمان،
فردوسی،
همی رفت تازان بکردار دود
چنان چون سپهبدش فرموده بود،
فردوسی،
هیچ سائل نکند از تو سوءالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال،
فرخی،
خجسته خواجۀ والا در آن زیبا نگارستان
گرازان روی سنبل ها و تازان زیر عرعرها،
منوچهری،
آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117)، و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118)، و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر، آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 157)،
رسید آن یکی نیز تازان نوند
گرفته سواری بخم ّ کمند،
(گرشاسبنامه)،
سوارانی سراندازان و تازان
همه با جوشن سیمین و مغفر،
ناصرخسرو،
کناره گیر ازو کاین سوار تازانست
کسی کنار نگیرد سوار تازان را،
ناصرخسرو،
گاهی سفیدپوش چو آبست و همچو آب
شوریده و مسلسل و تازان ز هر عظام،
خاقانی،
خون خوری ترکانه کاین از دوستی است
خون مخور ترکی مکن تازان مشو،
خاقانی،
روان کردند مهد آن دلنوازان
چو مه تابان و چون خورشید تازان،
نظامی،
یاوران آمدند و انبازان
هر یک از گوشه ای برون تازان،
سعدی
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ تاز، بمعنی محبوبان و امردان، (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(شِ کُ نَنْ دَ / دِ)
آراستن. زینت دادن. زیور کردن
لغت نامه دهخدا
(نَ/ نِ)
حبیب اﷲ ثابتی در کتاب درختان جنگلی ایران نام درخت داغداغان را در لاهیجان تادانه ضبط کرده است ولی غالباً این درخت را در لاهیجان و اطراف بنام ’تو’ خوانند. به لغت دیلم حب الزلم است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). تا. داغداغان. توغدان. این اسامی در جنگلهای شمالی ایران بدون تشخیص و فرق به سه قسم درخت خانوادۀ سلتیس داده میشود
لغت نامه دهخدا
در حال تاختن، بتاخت با سرعت (آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت) (بیهقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارانه
تصویر بارانه
شاه تیر چوب بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تالانک
تصویر تالانک
میوه ای شبیه به شفتالو، زرد آلو، شلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاوانه
تصویر تاوانه
تاب خانه گرم خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تادانه
تصویر تادانه
تاقوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازانده
تصویر تازانده
دوانیده دوانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازیانه
تصویر تازیانه
آنچه بدان اسب را زنند، شلاق و قمچی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاجرانه
تصویر تاجرانه
مانند بازرگانان و تاجران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازانده
تصویر تازانده
((دِ))
دوانیده، دوانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازان
تصویر تازان
در حال تاختن، به تاخت، باسرعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازیانه
تصویر تازیانه
((نِ))
شلاق، تسمه چرمی که با آن چهارپایان را هنگام تاختن بزنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازیان
تصویر تازیان
اعراب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترازینه
تصویر ترازینه
اعتدال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تازیانه
تصویر تازیانه
شلاق
فرهنگ واژه فارسی سره
سوط، شلاق، طره، قمچی، مقرعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی به خواب دید که در دست تازیانه نیکو داشت یا علاقه ابریشمین، دلیل که او را فرزندی آید. اگر بیند تازیانه از چوب است، دلیل است بر قوت حال وی. اگر بیند تازیانه از چرم یااز دوال است، دلیل که خیر منفعت بدو رسد. اگر بیند تازیانه در دست داشت و بشکست، دلیل که فرزندش بمیرد یا از کار خود معزول شود. اگر بیند بر اسب نشسته و تازیانه می زد، دلیل که به جای کسی کاری کند و بدان کار، بر وی منت نهد. اگر بیند بر پشت کسی تازیانه می زد و از آنجا خون برآمد، دلیل که آن کس مال حرام یابد یا زننده او را متهم کند به گناهی. اگر بر پشت خود زخم تازیانه زد، چنانکه پاره پاره شد، دلیل که اهل او متفرق شوند. اگر کسی را بی اندازه تازیانه زد، دلیل که وی را غم واندوه رسد. جابر مغربی
اگر کسی بیند تازیانه به خرط کرده است، دلیل که کارش بر مراد و نظام است. اگر دید تازیانه او مخروط نکرده است، دلیل بر شرف و بزرگی است، به قدر آن تازیانه، و بعضی گویند، که تازیانه در خواب، دلیل بر مال اندک است بر قدر بیننده خواب. اگر دید دوال تازیانه او بگسست، دلیل که مال و بزرگی از وی جدا شود. حضرت دانیال
اگر کسی دید که کسی را به تازیانه بزد، دلیل که به کاری مشغول شود که از آن کسب و کسب او فایده بدو نرسد. اگر بیند تازیانه از دست بینداخت، دلیل که آن کاری که در دست دارد بیندازد. اگر کسی دید کسی را به تازیانه بزد و خون ازتن وی روان شد، دلیل که سخنهای ناخوش شنود. محمد بن سیرین
تازیانه در خواب بر پنج وجه است. اول: شعث. دوم: جدل کردن. سوم: روشن شدن کاری مشکل. چهارم: سفر و مفارقت. پنجم: بزرگی و مال.
اگر کسی بیند در خانه خود بدست خود تازیانه کوتاه بود و پس از آن دراز شد، دلیل که زبان او بر خصم دراز شود. اگر بیند دراز بود و کوتاه شد، دلیل که دشمن بر وی غلبه کند.
اگر بیند کسی او را به تازیانه بزد، دلیل که از آن کس مال حرام یابد. اگر دید به زخم تازیانه خون از او روان شد، دلیل که مال یابد. اگر بیند که نشان زخم تازیانه بر تن او بماند، دلیل که سخنهای ناخوش شنود. اگر دید او را با تازیانه بزدند و ندانست که چه کسی زد، دلیل که ناگاه مال آید.
فرهنگ جامع تعبیر خواب