جدول جو
جدول جو

معنی تارمتاز - جستجوی لغت در جدول جو

تارمتاز
از امرای بزرگ ترک، معاصر غازان خان: غازان خواست که تتمیم اساس عدلی راکه ممهد فرموده و ارشاد طریقۀ اسلام که مدت سلطنت خود را مصروف آن ساخته بود آیندگان را نصیحتی و تذکیری واجب دارد... و امرای عظام... و تارمتاز... و شهرت یافتگان مدت خانیت احضار کرده فرمود... (تاریخ وصاف از تاریخ مغول اقبال ص 280). رجوع به تارمداز شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تایماز
تصویر تایماز
(پسرانه)
بی نظیر، بی همتا، خطاناپذیر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تارمیتا
تصویر تارمیتا
(دخترانه)
بنیان، اساس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تار تار
تصویر تار تار
پاره پاره، چاک چاک، تکه تکه، ریش ریش، قاچ قاچ، ریز ریز، لخت لخت، شرحه شرحه
فرهنگ فارسی عمید
پرنده ای شکاری از نوع بازهای سیاه چشم که پرهایش به رنگ زرد و دارای لکه های سیاه و سفید است
فرهنگ فارسی عمید
(اَ مَ)
شهرکیست قدیم از نواحی حلب، بین آن دو قریب پنج فرسنگ است و آنجا دیگ ها و کوزه های سرخ نیک سازند و ابوسعد گوید ارمناز از قرای بلدۀ صور است و از بلاد سواحل شام. (معجم البلدان). و رجوع به ارمنازی شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
ترکتازی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مطلق تاختن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). تاخت آوردن بیخبر وناگاه بر سبیل تاراج بود و غارت. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (از غیاث اللغات) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). مثل تاخت ترکان. (فرهنگ رشیدی) (از غیاث اللغات) (از انجمن آرا) (آنندراج). تاخت کردن. (اوبهی). و با لفظ آوردن و زدن و برداشتن و کردن مستعمل است. (آنندراج). تاخت و تاراج سپاه بطور تعجیل و شتاب و بی خبر و ناگاه و جولان. (ناظم الاطباء) :
ز باران هوا خشک شد هفت سال
دگرگونه شد بخت و برگشت حال
شد از رنج و تنگی جهان پر نیاز
همی بود از هر سویی ترکتاز.
فردوسی.
چون موی زنگیم سیه و کوته است روز
از ترکتاز هندوی آشوب گسترش.
خاقانی.
جان از پی گرد مرکب تو
بر شه ره ترکتاز بستیم.
خاقانی.
در ترکتاز فتنه ز عکس خیال خون
کیوان بشکل هندوی اطلس نقاب شد.
خاقانی.
موی بمویت ز حبش تا طراز
تازی و ترک آمده در ترکتاز.
نظامی.
سوی خانه خود بیک ترکتاز
بچشم فروبستش آورد باز.
نظامی.
روز قیامت ز من این ترکتاز
باز بپرسند و بپرسند باز.
نظامی.
هر کجا در هر دو گیتی فتنه ایست
ترکتاز طرۀ هندوی تست.
عطار.
هندوی یکسوارۀ کلکت چو برنشست
بر خیل خانه قدرش ترکتاز باد.
کمال اسماعیل (دیوان ص 185).
شرط تسلیم است نی کار دراز
سود ندهد در ضلالت ترکتاز.
مولوی.
و رجوع به ترکتازی شود.
- از ترکتاز افتادن، از حرکت و تاختن باز ماندن:
هم رفیقش ز ترکتاز افتاد
هم براقش ز پویه بازافتاد.
نظامی.
- ترکتاز آوردن، ترکتازی آوردن. ترکتازی کردن. حمله آوردن. هجوم کردن:
چون به جمعه می شداو وقت نماز
تا نیارد گرگ آنجا ترکتاز.
مولوی.
سپهدار غمش در سینه ام زان ترکتاز آرد
که تسخیر بلاد، آیین بود لشکرپناهان را.
طالب آملی (از آنندراج).
- ترکتاز برداشتن، ترکتازی کردن حمله و هجوم آوردن:
عشق چون ترکتازبردارد
نی سوارند، آسمان فرسان.
ملاسالک قزوینی (از آنندراج).
و رجوع به ترکتاز شود.
- ترکتازداشتن، در حال ترکتازی بودن حمله و هجوم کردن. تاخت کردن:
وقتها خواهم که گویم با تو راز
تو درون آب داری ترکتاز.
مولوی.
- ترکتاز زدن، تاخت آوردن. یغماگری حمله و هجوم ناگهانی کردن:
بهر دایره کو زده ترکتاز
ز پرگار خطش گره کرده باز.
نظامی (از آنندراج).
قربان آن زمان که نگاهش به تیغ ناز
بر قلب عاشقان زند از عشوه ترکتاز.
مخلص (از آنندراج).
- ترکتاز ساختن، تاختن به ناگاه:
گر گشاید دل سر انبان راز
جان بسوی عرش سازد ترکتاز.
مولوی.
- ترکتاز کردن، ترک تازی کردن. حمله و غارت و هجوم کردن:
اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم
کردند ترکتاز و نه درخورد کرده اند.
خاقانی.
و باز سوار شدند و بر ایشان ترکتاز کردند و از چاشت تا بشب جنگ بود. (تاریخ غازان ص 128)
لغت نامه دهخدا
از امرای دوران منکوقاآن است که بفرمان منکوقاآن به نوکاری امیر ارغون منصوب گشت. و رجوع به جهانگشای جوینی ج 2 ص 255 و 258 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُ مَ)
پرنده ای است شکاری بمقدار پیغو از جنس سیاه چشم. (برهان). مرغی شکاری از جنس سیاه چشم. (ناظم الاطباء). جانوری است شکاری در جثه بمقدار بیغو اما ظن غالب این است ت که این لغت ترکی باشد که صاحب جهانگیری پارسی گمان کرده چه رشیدی ننگاشته. (انجمن آرا) (آنندراج) :
نزد سیمرغ جلال رفعتت
نسر طایر کمتر است از ترمتای.
نزاری قهستانی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(رَ تِ)
خطه ای در فرانسه واقع در قسمت علیای درۀ ’ایزر’ دارای معادن فراوان
لغت نامه دهخدا
کشتی کوچکی در بحر روم دارای دکلی بزرگ و بادبان ها
لغت نامه دهخدا
زیر و زبر، کج ومج و پریشان و پراکنده، (آنندراج) (غیاث اللغات)، رجوع به ’ ’تال مال’، ’تار و مار’ و ’تال و مال’ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
سازندۀ تار
لغت نامه دهخدا
مرکز بخشی در ایالت ’لاند’ و در شهرستان ’داکس’ در جنوب غربی فرانسه است و 2625 سکنه دارد
لغت نامه دهخدا
ریزه ریزه و پاره پاره و ذره ذره، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، ذره ذره کردن و ریزریز ساختن، (شرفنامۀ منیری)، پاره پاره شده مثل تارهای مو و ابریشم، (فرهنگ نظام) :
بنگرید اکنون بنات النعش وار از دست مرگ
نیزه هاشان شاخ شاخ و تیرهاشان تارتار،
سنایی،
او مست بود و دست بریشم دراز کرد
برکند تای تای و پراکند تارتار،
سوزنی،
شد ز سر زلف او صبح معنبرنسیم
کرد مه روی او طرۀ شب تارتار،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
اروپائیان عموماً این کلمه را بمردمی اطلاق کنند که لشکر چنگیزخان مؤسس دولت مغول (1154- 1227 میلادی) را تشکیل داده بودند و آنان از طایفۀ اصلی مغول می باشند، این نام از کلمه ’تاتار’ یا ’تتار’ یا ’تتر’ گرفته شده است، تاتار را نیز تارتار گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، تارتار قومی از ترک مقابل مغول، (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
در تاریخ اساطیری یونانیان قعر دوزخ را نامند، لقب پلوتن خدای دوزخ، در زبانهای اروپائی، دوزخ بطور کلی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ کَ)
تازنده چون تیر، تیزتاز، رجوع به تیزتاز شود
لغت نامه دهخدا
(کامْ)
جنبیدن، و عمعق بخاری در این بیت مانی را به آزر پدر یا عم ابراهیم مشتبه کرده و ارتنگ را هم بدو منتسب کرده است:
گه از لطف گردی چو برهان عیسی
گه از سحر گردی چو ارتنگ آزر.
، نگار خانه مانی. بتکده که گویند در چین بود:
ز بس جادوئیها و فرهنگ او
بدو بگرویدند و ارتنگ او.
(از لغت نامۀ حافظ اوبهی).
برشک مجلس او کارنامۀ مانی
برشک محفل او بارنامۀ ارتنگ.
فرخی.
گر ارتنگ خواهی ببستان نگه کن
که پر نقش چین شد میان و کنارش.
ناصرخسرو.
تا سپهر است و فلک پایۀ ماه و خورشید
تا بهند است و بچین معدن گنگ و ارتنگ
باد افراخته رای تو چو خورشید و چو ماه
باد آراسته جای توچو ارتنگ و چو گنگ.
سنائی.
هر کجا مدح تو خوانند از خوشی و خرمی
حسرت ارتنگ مانی گردد و قصر مشید.
سوزنی.
باغ چو ارتنگ چین نماید خرم
و آنکه بدان خرمی خرامد فغفور.
سوزنی.
صبا نگاشته آن نقشها که ترّی آن
به آب لطف فروشسته تختۀ ارتنگ.
رفیع الدین لنبانی.
اگر مانی شود زنده چو بیند نقش توقیعش
بمیرد باز از شرم نگارستان ارتنگش.
سیف اسفرنگ.
بنطق باد بهاری بچهر فروردین
بود چو خانه ارتنگ از تو خانه زین.
واله هروی.
، نام بتخانه. (جهانگیری از فرهنگ هندوشاه) (غیاث اللغات). نام بت خانه چین. (آنندراج). ارتنگ مانوی را نیز بتکده دانسته اند:
بهیبت ار ز خبینانج تاختن نگرد
شود ز زلزله ارتنگ مانوی ویران.
سوزنی.
شاید خبینانج همان جینانجکث مذکور در معجم البلدان و حدودالعالم باشد، گاه ارتنگ بر مانی اطلاق کنند:
با کلک تو چون قلم زندارتنگ
چه ساده نگارگر که ارتنگ است.
شرف شفروه (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
تند درتاخت و تاز. تند تازنده. بشتاب تازنده:
پیش خوانپایۀ سلیمانی
سخن مور گرمتاز فرست.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 574)
لغت نامه دهخدا
(رِ تَ)
تار طراز. طراز معرب تراز باشد. تار منسوب به تراز. تار بسیار باریک که جامۀ پادشاهان را با آن می بافتند، تاری که در کارخانه های مخصوص برای بافتن جامه های نیکو و جیّد بکار می بردند پادشاهان را. تاری که در بافتن جامه های فاخر و گرانمایه اختصاص داشت. تاربسیار باریک و نزار همچنان تار عنکبوت:
زآرزوی طراز توزی و خز
زار بگداختی چو تار تراز.
ناصرخسرو.
رجوع به طراز و ترکیب های ’تار’ (تار طراز) در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
یکی از امرای ترک، معاصر غازان خان: و اباقاخان سالجوق خاتون را با جانب دماوند می گردانید و غازان را نیز با وی بازگردانید و با سجوبخشی (کذا) پدر امیر تارمداز و توکال تی مادرش را طلب فرمود که مرا اعتماد کلی بر شماست و غازان را بفرزندی بشما می سپارم و باوق بخش ختایی نیز با شما باشد و با سلجوق بهم به یایلاغ دماوند تا حظ نیکو کند... (تاریخ غازانی چ کارل یان ص 10). رجوع به تارمتاز شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
رشته ای از سیم یا زه که بر سازها بندند و زخمه بر آن زنند. آنچه از آهن و برنج و طلا یا رودۀ حیوانات سازند و بر آلات موسیقی بندند، مانند تار چنگ، تار قانون... رجوع بتار شود
لغت نامه دهخدا
از امرای زمان الجایتو بود که روحانیان و کشیش های مغول را به قبول طریقۀ امامیه تشویق کرد. و رجوع به تاریخ ادبیات برون ج 3 ص 55 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تارتار
تصویر تارتار
ریزه ریزه و پاره پاره و ذره ذره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترکتاز
تصویر ترکتاز
مطلق تاختن غارتگر، جور کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترمتای
تصویر ترمتای
مغولی سنگلک از مرغان شکاری ترکی سنگک از مرغان شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارتماز
تصویر ارتماز
شوریدن، جنبیدن برای دشمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تار تار
تصویر تار تار
ریزه ریزه پاره پاره ذره ذره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تار ساز
تصویر تار ساز
آنکه تار (آلت موسیقی) سازد سازنده تار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترکتاز
تصویر ترکتاز
((تُ))
حمله، جولان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تارتار
تصویر تارتار
پاره پاره، ریزه ریزه
فرهنگ فارسی معین
از انواع عقاب ریز جثه
فرهنگ گویش مازندرانی
کوهی در جنوب بالا جاده ی کردکوی
فرهنگ گویش مازندرانی
ترمتای، نوعی قوش کوچک اندام حد میانه ی باشه و عقاب
فرهنگ گویش مازندرانی