جدول جو
جدول جو

معنی تارزن - جستجوی لغت در جدول جو

تارزن
کسی که تار می نوازد، نوازندۀ تار
تصویری از تارزن
تصویر تارزن
فرهنگ فارسی عمید
تارزن
(زَ)
دهی از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است که در21هزارگزی شمال باختری الیگودرز، کنار راه مالرو ’دارباغ’ به ’قره ده’ واقع است. جلگه و معتدل است و 712تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات، لبنیات، صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آنجا جاجیم بافی است. راه آن مالرو، و در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تارزن
(اَ دَ)
نوازندۀ تار. نوازندۀ یکی از آلات موسیقی. رجوع به تار شود
لغت نامه دهخدا
تارزن
تارنواز، نوازنده تار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تارتن
تصویر تارتن
عنکبوت، جانوری بندپا با غده هایی در شکم که ماده ای از آن ترشح می شود که از آن تار می تند و در آن زندگی و به وسیلۀ آن شکار می کند
تارتنک، کاربافک، کارتن، کارتنک، شیرمگس، مگس گیر، تننده، تنندو، کراتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاران
تصویر تاران
تاریک، مقابل روشن، تیره و تار، پیچیده، درهم، مبهم، مشکل، سیاه، بد، افسرده، اندوهگین، خشمگین، گمراه و پلید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تارین
تصویر تارین
تار، تیره، تاریک برای مثال ای خواجه من جام می ام چون سینه را غمگین کنم؟ / شمع و چراغ خانه ام چون خانه را تارین کنم؟ (مولوی - لغت نامه - تارین)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیرزن
تصویر تیرزن
تیرانداز، آنکه با کمان یا تفنگ به طرف کسی یا چیزی تیر بیندازد، تیرزن، قوس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تارون
تصویر تارون
تاریک، مقابل روشن، تیره و تار، پیچیده، درهم، مبهم، مشکل، سیاه، بد، افسرده، اندوهگین، خشمگین، گمراه و پلید
فرهنگ فارسی عمید
(اَ لَذذ)
چوب بر. (ناظم الاطباء). هیزم شکن. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 286 ب) :
در این باغ رنگین درختی نرست
که ماند از قفای تبرزن درست.
نظامی.
هر آن درخت که ندهد بری فراخور کام
حواله کن به تبرزن که باغبان بگریخت.
امیرخسرو (از بهار عجم).
تبرزن درآمد ز هر سو بباغ
ز رنج دل باغبانش فراغ.
هاتفی (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 286 ب).
، زنندۀ با تبر. (ناظم الاطباء). شمشیرزن. (لسان العجم شعوری ایضاً) :
بروز جنگ نتوان مرد گفتن
که بددل میشود مرد تبرزن.
(لسان العجم شعوری ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کسی که خارکنی می کند. خارکن. رجوع به خارکن در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(رِ زَ)
قریه ای است به سمرقند. (معجم البلدان). قریه ای است به سمرقند و نواحی آن. (انساب سمعانی ورق 470 ب). درمعجم البلدان این کلمه ’براء مفتوحه و زای ساکنه’ ودر انساب سمعانی ’بسکون راء و فتح زاء’ آمده است
لغت نامه دهخدا
(کَ)
تیرانداز. (ناظم الاطباء). تیرافکن. که تیر اندازد. که تیر زند. تیرزننده. تیراندازنده:
چو شاپور و بهرام شمشیرزن
چو گرگین و چون بیژن تیرزن.
فردوسی.
تا دگر زخم هیچ تیرزنی
نرسد بر کمان پیرزنی.
نظامی.
اگر جستم از دست این تیرزن
من و کنج ویرانۀ پیرزن.
سعدی (بوستان).
یلان کماندار نخجیرزن
غلامان ترکش کش و تیرزن.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَلْ لُ)
فرزین شدن پیاده در بازی شطرنج: تفرزن البیدق، صار فرزاناً من الفرزان و هی الملکه فی لعبه الشطرنج معرب فرزین بالفارسیه. (از اقرب الموارد). رجوع به فرزین شود
لغت نامه دهخدا
(اِمْ بِ)
با همدیگر مقابل و برابر شدن، یقال: الجبلان یترازنان، ای یتناوحان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تقابل. (المنجد). تناوح و تقابل دو کوه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جزیره ایست در بحر احمر نزدیک خلیج عقبه، در اکثر نقشه ها آن را بصورت ’تیران’ ضبط کنند، بنابه روایت جغرافی دانان عرب در این جزیره آب شیرین یافت نشود و ساکنان آنجا را ’بنی جدان’ نامند و زندگی سکنه با صید ماهی میگذرد و در انقاض کشتی های شکسته سکونت دارند و از کشتی هایی که از آن جا عبور کنند نان و آب شیرین دریافت می نمایند، در این جزیره طوفانها و گردبادهای وحشتناکی تولید میگردد، (از قاموس الاعلام ترکی)، حمداﷲ مستوفی در شرح بحر قلزم آرد: ... در این بحر جزایر بسیار است، از مشاهیرش جزیره تاران، آنرا سوب نیز خوانند و بحدود جای غرق فرعون است، (نزههالقلوب ج 3 ص 235)، جزیره ایست میان قلزم و ایله، (منتهی الارب)، یاقوت گوید: جزیره ایست در بحر قلزم بین قلزم و ایله، که در آن قومی از اشقیا سکونت دارند و آنان را بنوجدان خوانند، از کسانی که از آن حوالی عبور کنند نان گیرند و معاش آنان از ماهی است و زراعت و اغنام و احشام و آب شیرین ندارند و خانه های آنان در کشتی های شکسته است واز کسانی که از آنجا عبور می کنند آب شیرین دریافت میدارند و بسا اتفاق افتد که سالها در جزیره خویش باشند و انسانی از آنجا عبور نکند و چون بدیشان گویند چه چیز موجب اقامت شما در این شهر شده در جواب گویند: شکم شکم، یا گویند: وطن وطن، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تیره و تاریک، (برهان)، منسوب به تار بمعنی تاریک، (فرهنگ نظام)، تاریک، (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری)، در لفظ مذکور الف و نون علامت نسبت است، (فرهنگ نظام)، مرکب است از تار، ضد روشن و الف و نون که افادۀ معنی فاعلیت کند مانند خندان و شادان، و چنانچه در لغت عرب اسم فاعل لازم آید چون قاصر بمعنی کوتاه نه کوتاه کننده، همچنین در فارسی تاران بمعنی تاریک است نه تاریک کننده ... (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) :
اگرچه مرا روز تاران شود
ز فرمان اویست هرچ آن شود،
فردوسی (از آنندراج)،
ولی در فهرست ولف این لغت نیامده است،
مردمان بینند روز روشن و شبهای تار
من شب روشن میان روز، تاران دیده ام،
؟ (از آفاق و انفس خوش قدم از فرهنگ جهانگیری)،
رجوع به تار (تاریک) و تارون و تارین و تاره و تاری و تاریک شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مرکّب از: تار + تن، تننده، عنکبوت را گویند. (آنندراج) (فرهنگ نظام) ، جولاهه که بافندۀ جامه و اقمشه باشد، کنایه از کرم ابریشم است. رجوع به تارتنک، کارتن، کارتنه و کارتنک شود
لغت نامه دهخدا
(رِ زَ)
مؤنث تارز. (آنندراج) (منتهی الارب). رجوع به تارز شود
لغت نامه دهخدا
تاران، (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا)، تیره وتاریک، (برهان) (فرهنگ نظام)، تاره، تاری، تارین، تار و تاریک، (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
تیره و تاریک، (برهان) (آنندراج)، تاریک، (فرهنگ جهانگیری) :
ای خواجه من جام میم چون سینه را غمگین کنم ؟
شمع و چراغ خانه ام چون خانه را تارین کنم ؟
مولوی (از فرهنگ جهانگیری)،
رجوع به تار، تاری، تاریک، تاریکی شود،
تاری را نیز گویند که آب درخت تار است، (برهان) (آنندراج)، آبی باشد که از درخت تار حاصل شود و آن شربتی باشد که نشأۀ باده در سر آورد، (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان نائین واقع در 12 هزارگزی باختر نائین و 2 هزارگزی راه اردستان به نائین محلی است جلگه ای و معتدل و سکنۀ آنجا 126 تن زبانشان فارسی و مذهبشان شیعه است. آب آنجا از قنات و محصولات آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و راه ماشین رو میباشد. (نقل از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تارزدن
تصویر تارزدن
نواختن یکی از آلات موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابزن
تصویر تابزن
سیح کباب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارتن
تصویر تارتن
عنکبوت را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارون
تصویر تارون
تاریک، تار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تار زن
تصویر تار زن
نوازنده تار (آلت موسیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاران
تصویر تاران
تیره و تاریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزن
تصویر ارزن
معرب ارژن، چوبی که از وی عصا بسازند، یکی از غلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاران
تصویر تاران
تار، تاریک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تارتن
تصویر تارتن
((تَ))
بافنده، عنکبوت، کرم ابریشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تارون
تصویر تارون
تاران، تیره و تاریک، تاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابزن
تصویر تابزن
((زَ))
تاب زننده، سیخ کباب
فرهنگ فارسی معین
تاراج
فرهنگ گویش مازندرانی
تبر زن، نوعی ملخ، درخت تبریزی
فرهنگ گویش مازندرانی