جدول جو
جدول جو

معنی تاذف - جستجوی لغت در جدول جو

تاذف
(ذِ)
قریه ای است که بین حلب و بین آن چهار فرسنگ است، از وادی بطنان از ناحیۀ بزاعه. امروءالقیس آنرا در شعر خویش آورده گوید:
و یا رب ّ یوم صالح قد شهدته
بتاذف ذات التل من فوق طرطرا.
و بدان منسوب است ابوالماضی خلیفه... (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تاذی
تصویر تاذی
اذیت شدن، آزار دیدن، آزرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاسف
تصویر تاسف
دریغ خوردن، افسوس خوردن، اندوهگین شدن، غمگینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تالف
تصویر تالف
الفت یافتن، دوست شدن، دمساز شدن، دلجویی
فرهنگ فارسی عمید
(ذِ)
منسوب به تاذف
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
از قذف. سنگ انداز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هم بین حاذف و قاذف. الحاذف بالعصا و القاذف بالحجاره. (منتهی الارب) ، ناقۀ قاذف، شتر ماده ای که از پیش روی خود را پیشاپیش شتران دیگر اندازد و پیش رود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
آنکه کس را به ارتکاب زنا یا لواط منتسب میکند
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
چشنده. مازلت عاذفاً منذ الیوم، یعنی نچشیدم چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بهم انداختن و بهم انداخته شدن. (زوزنی). همدیگر را انداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سنگ انداختن بسوی یکدیگر. (از اقرب الموارد) ، شتابی کردن در اسب تاختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، روان شدن آب به شتاب. (از اقرب الموارد) ، یکدیگر را دشنام دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشاتم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَشْ شُ)
توذیف. (منتهی الارب). گام نزدیک نهادن و دوش جنبان، خرامان رفتن و شتاب رفتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به توذیف شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
تلف شونده. تباه. نابود
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
یوسف بن عبدالرحمن بن حسن تاذفی. مردی دانشمند بود. وی بسال 826 هجری قمری در تاذف متولد شد و در حلب پرورش یافت و در همان جای بسال 900 هجری قمری وفات یافت. او راست: ’مفاتیح الکنوز’. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 1181)
ابوالماضی خلیفه بن مدرک بن خلیفه تمیمی تاذفی. سلفی از وی در رحبه شعر نوشت، و او از اهل ادب بود. (از معجم البلدان: تاذف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تانف
تصویر تانف
عار و ننگ داشتن، دلتنگی، بیزاری، ضجرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاذن
تصویر تاذن
آگاهش آگاهانیدن آگاه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاذی
تصویر تاذی
آزار دیدن، اذیت کشیدن آزردگی آزردن آزرده شدن اذیت دیدن، آزردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازف
تصویر تازف
کوتاه شدن و نزدیک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاذف
تصویر قاذف
سنگ انداز، شتر پیشرو
فرهنگ لغت هوشیار
اندوه خوردن، حسرت خوردن فسوس دژوان دریغ دریغ خوردن اندوه خوردن افسوس داشتن حسرت خوردن، افسوس دریغ، جمع تاسفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاثف
تصویر تاثف
احاطه کردن، گرد چیزی در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تالف
تصویر تالف
دل بدست آوردن، دوست شدن تلف شونده، تباه، نابود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاسف
تصویر تاسف
شوربختی، افسوس، دریغ
فرهنگ واژه فارسی سره
آزار، آزردگی، اذیت، ایذاء، رنجش، رنجیدگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دل جویی، دمسازی، خوگری، دوستی، الفت گیری، الفت یابی، الفت یافتن، خوگر شدن، خو گرفتن، دمساز شدن، دوست شدن
متضاد: رمیدن، رمیده شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسف، افسوس، اندوه، پشیمانی، تحسر، تلهف، حسرت، دریغ، غصه، غم، فسوس، لهف، ندامت، افسوس خوردن، اندوهناک شدن، حسرت داشتن، دریغ خوردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد