جدول جو
جدول جو

معنی بیچون - جستجوی لغت در جدول جو

بیچون
نامی از نام های حق سبحانه و تعالی، (آنندراج)، خدای تعالی، (فرهنگ فارسی معین)، آنکه از وی تفسیر نتوان کرد و نعتش نتوان نمود، (ناظم الاطباء) : حضرت بیچون، قادر بی چون، خدای تبارک و تعالی، خدای تعالی، نامی از نامهای خدای تعالی:
زنده به آن زندگان که چنین گفت
ایزد سبحان بی چگونه و بی چون،
ناصرخسرو،
ملک العرش بی چون جواب داد که یا محمد اگر تو نبودی یوسف را نیافریدمی، (قصص الانبیاء ص 61) ... سرای باقی هفتاد و چندان بتو رسد و بدیدار بیچون مشرف گردی، (قصص الانبیاء ص 157)،
نگار ایزد بیچونی ای نگاررهی
زهی نگارنگار و زهی نگار گری،
سوزنی،
عمری که میرود همه حال جهد کنی
تا در رضای خالق بیچون بسر بری،
سعدی،
توان در بلاغت به سحبان رسید
نه در کنه بیچون سبحان رسید،
سعدی،
ارادت بیچون یکی را از تخت شاهی فرود آرد و دیگری را در شکم ماهی نکو دارد، (گلستان)،
سپاس از خداوند بی مثل و بیچون
که با طالع سعد و با بخت میمون،
؟
- بی چون وچرا، جاوید و مقدس، (ناظم الاطباء)، که بر اواعتراضی نتوان کرد، خودمختار و این صفت باریتعالی است:
بهار گشت پدیدار و دل تقاضا کرد
کمال قدرت بیچون و بی چرا دیدن،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
بیچون
بیمانند. بی نظیر، خدای تعالی
تصویری از بیچون
تصویر بیچون
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیرون
تصویر بیرون
(دخترانه)
پرنده ای که محل زندگی ندارد (نگارش کردی: برون)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیبون
تصویر بیبون
(دخترانه)
گل بابونه، گلی وحشی که در کوهستانهای کردستان فراوان سبز می شود، (نگارش کردی: بهیبن)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
خارج، ظاهر چیزی، روی چیزی
بیرون آمدن: خارج شدن، به در آمدن، ظاهر شدن
بیرون آوردن: به در آوردن، چیزی را از جایی درآوردن، آشکار کردن
بیرون رفتن: خارج شدن
بیرون کردن: خارج کردن، به در کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی چون
تصویر بی چون
بی مانند، بی نظیر، بی همتا، از صفات باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
دهی از دهستان والانجرد است که در شهرستان بروجرد واقع است و 216 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نوعی خاک رس برای پوشاندن سقف حمام ها و برای زدودن لکه ها مانند صابون. (از دزی ج 1 ص 136)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است از دهستان والانجرد که در شهرستان بروجرد واقع است و 208 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
بین. بیون. بینونه. بمعنی بین مصدری است. (از منتهی الارب). رجوع به بین شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مخفف ابیون، افیون. (حاشیۀ برهان). پیون. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). اپیون. افیون. (برهان) (مجمع الفرس) (اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چاه فراخ دورتک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چاه دورفرود. (مهذب الاسماء). چاههای عمیق وسیع. (برهان). گاوچاه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بین. (منتهی الارب). رجوع به بین شود
لغت نامه دهخدا
(زُنْ)
پستاندار سمدار شاخ کوتاه وابسته به گاو اهلی، از نوع بیسون (Bison) دارای یالی انبوه بر روی شانه که تا پهلوها پیش میرود. بیزون اصلاً از برّ قدیم است و فعلاً دو جنس از آن باقی است، یکی بیزون اروپائی بوناسوس دیگری بیزون آمریکایی یا بوفالو. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام دژی عظیم که در یمن نزدیک صنعاء بوده است و گویند آن را سلیمان بن داود (ع) ساخته و صحیح آن است که بوسیلۀ گروهی از تبابعه بنا شده است و از این دژ در اخبار حمیر و اشعار آنان ذکری بمیان آمده است و عبدالرحمن اندلسی گوید که بینون و سلحین دو شهربودند که اریاط حبشی فرمانده سپاه نجاشی هنگامی که بر یمن دست یافت بینون و سلحین را ویران ساخت. و در کتاب معجم ما استعجم آمده که آن را بنیونه نیز گویندزیرا میان عمان و بحرین قرار داشته است. و یاقوت افزاید که: این رأی توهمی بیش نیست و بینون از اعمال صنعاء است و اما آنکه میان عمان و بحرین قرار داشته بینونه (به هاء) است و بنا بر قول مؤلف معجم مااستعجم باید بر وزن فعلون از مادۀ بین، و یاء آن اصلی باشد و حال آنکه قیاس نحویان برخلاف این مطلب است زیراهرگاه ’ن’ دارای اعراب گردید یاء از اسم حذف نمیگردد مانند قنسرین و فلسطین. بنابراین از مادۀ بین نبوده بلکه بر وزن فیعول و یاء زائد است از: ابن ّ بالمکان و بن ّ، اذا أقام به. آنگاه یاقوت آراء دیگری در این باره بتفصیل ذکر میکند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مقابل درون. برون مخفف آنست و بلفظ شدن و افتادن و زدن و جستن و آمدن و ماندن و دادن و کردن و کشیدن و آوردن و بردن مستعمل. (غیاث) (آنندراج). ضد درون. (انجمن آرا). برون. (شرفنامۀ منیری). بدر و خارج. خارج در. نقیض اندرون. (ناظم الاطباء). مقابل اندرون. خارج. خلاف درون. (یادداشت مؤلف). این کلمه با مصادری ترکیب شود نظیر بیرون آمدن. بیرون آوردن. بیرون افکندن. بیرون انداختن. بیرون بردن. بیرون پاشیدن. بیرون تاختن. بیرون خرامیدن. بیرون خزیدن. بیرون دادن. بیرون دویدن. بیرون راندن. بیرون رفتن. بیرون روفتن. بیرون ریختن. بیرون زدن. بیرون زهیدن. بیرون شدن. بیرون طلبیدن. بیرون فرستادن. بیرون کردن. بیرون لنجیدن. بیرون ماندن. بیرون نهادن و غیره. (یادداشت مؤلف) :
چو خورشید آید ببرج بزه
جهان را ز بیرون نمانده مزه.
بوشکور.
چو شد دوخته یک کران از دهانش
بماند از شگفتی به بیرون زبانش.
فردوسی.
منکه بوالفضلم و... بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147). بر آنچه واقف گشتندی در اندرون و بیرون بازنمودندی. (تاریخ بیهقی ص 659).
در دهن پاک خویش داشت مر آنرا
وز دهنش جز بدم نیامد بیرون.
ناصرخسرو.
- بیرون از، خارج از. آنسوی:
که بیرون ازین پیکر قیرگون
نشانی دگر میدهد رهنمون.
نظامی.
چون بنسبت روش خواجه و درویشان ایشان آن جمع هیچ محل اعتراض نیافتند سخنان بیرون از جاده بسیار گفتند. (انیس الطالبین ص 189).
- بیرون از تقریر بودن، تقریر و بیان کردن نتوانستن. قدرت تقریر نداشتن: حالتی مشاهده کرده شد که از تقریر بیرون است. (انیس الطالبین ص 77).
- بیرون از چیزی بودن، نبودن جزء چیزی. داخل و ضمیمۀ آن نبودن. در عداد آن نبودن. از جنس آن نبودن. در میانۀ آن نبودن. خارج از آن بودن: موسی عصا بیفکند اژدها گشت... جادوان ایمان آوردند و گفتند این کار از جادویی بیرون است. (مجمل التواریخ والقصص). آن خورند که درشرع حرام و آن کنند که بیرون از دین اسلام بود. (راحهالصدور).
- بیرون از صدر، دور از مسند. کنار صدر. نه بالای آن. نه روی مسند: خواجه... بیرون از صدر بنشست و دوات خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 794).
- بیرون از فرمان، در فرمان نبودن. زیر فرمان نبودن:
زر و نعمت اکنون بده کآن تست
که بعد از تو بیرون ز فرمان تست.
سعدی.
- بیرون از مردی بودن، از حد مردی دور بودن:
از این مایه گر لشکر افزون بود
ز مردی و از داد بیرون بود.
فردوسی.
- بیرون این جهان، خارج از این دنیا: و معلوم رای ایشان گردد که بیرون این جهان صورت نمای بیمعنی عالمی دیگراست. (اسرارالتوحید ص 2).
- بیرون پارس، خارج از پارس:
نه که بیرون پارس منزل نیست
شام و روم است و بصره و بغداد.
(از ترجمه محاسن اصفهان ص 2).
- بیرون خرگاه، خارج از خرگاه: منصور اندر... نشسته بود و غلامان را ساخته کرد کشتن او را [ابومسلم] از بیرون خرگاه. (تاریخ سیستان).
- بیرون طاقت، فوق طاقت. دور از حد طاقت و تحمل. خارج از طاقت: خواجۀ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش مینهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
- بیرون نبودن از، خارج نبودن از:
آخر هر کس از دو بیرون نیست
یا برآوردنیست یا زدنیست
نه به آخر همه بفرساید
هر که انجام راست فرسدنیست.
رودکی.
وگر زانکه دریای جیحون بدی
که کشتی ز دریا نه بیرون بدی.
فردوسی.
، بیش. زیاده. علاوه. علاوه بر. (یادداشت مؤلف) : و چین را بیرون از این نود ناحیت است عظیم. (حدود العالم). و قرب صد و پنجاه هزار سوار لشکر سلطان عرض داده بودند بیرون پیاده که صد هزار دیگر بودند. (تاریخ سیستان). و تواضعی داشت از حد بیرون. (تاریخ سیستان). در مطبخ او [سلیمان] هر روز چهل هزار گاوخرج شدی بیرون گوسپند و دیگر حیوانات. (ابوالفتوح رازی). کسوت خاص بیرون از قبای بجواهر و اسب نوبت و ساخت لعل و پیل... (راحهالصدور راوندی). و شصتهزار چهارپای بیرون گوسفند که تراکمه از دروازها رانده بودند. (جهانگشای جوینی).
گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد
در طلب کاهلی نشاید کرد.
سعدی.
- بیرون از، بیرون ، بعلاوه. علاوه بر. گذشته از. علاوه بر این. جز از. غیر از. خارج از. بیش از: با وی دو هزار سوار ترک و هندو بیرون غلامان و خیل وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 577). بیرون دبیری و مترجمی پیغامها بردی و آوردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614). نهرهای بزرگ معروف بیرون از نهرهای تفاریق نهر طاب... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 150). ذکر نهرهای معروف بزرگ اینست که یاد کرده آمد و بیرون از این بسیار نهرها هست و جویها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153). و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندی خواست. (نوروزنامه). بیرون از انوشیروان او را [قباد را] پسری بود قارن نام. (مجمل التواریخ والقصص). بیرون ازین هیچ نیافتم. (مجمل التواریخ والقصص). و اندر تاریخ احمد بن ابی یعقوب خواندم که بیرون از حسن و حسین کسانی که به پیغمبر ماننده بودند... (مجمل التواریخ والقصص). و روایت است که هزار خروار زر صامت در آنجا [در تخت طاقدیس] کرده بود بیرون از جواهر که قیمت آن بینهایت باشد. (مجمل التواریخ والقصص). بدانکه پیغمبران را و پادشاهان... را هر جایگاه بیرون از نام به لقبی خوانده اند. (مجمل التواریخ والقصص). پنجاه هزار درم حاصل کرد بیرون از هزینه و ضیعتی نیکو. (تاریخ طبرستان).
درویش و پادشه نشنیدم که کرده اند
بیرون ازین دو لقمۀ روزی تناولی.
سعدی.
حاصل مال اجارت ازین بازار هر سال مبلغ چهل هزار درم است بیرون از تکلفات عمال و توقعات حمال و... (ترجمه محاسن اصفهان ص 56).
بیرون ز آه سینه و از آتش جگر
بسیار سرد و گرم زمانه چشیده ام.
سپاهانی (از شرفنامۀ منیری).
- ، غیر از. بغیر از. بجز از. عدای. به استثنای: ولیدبن مغیره را پسری بود نام او عماره و بزرگ و ریش آور شده و اندر جوانان قریش ازو عاقلتر و نیکوروی تر نبود... و همه مردمان بیرون از قریش او را دوست داشتندی و پدرش بدو ناز می کردی. (ترجمه طبری بلعمی). و بیرون از لشکریان و سپاهیان بر اسپ ننشینند یعنی اهل بازار و روستا و محترفه. (سفرنامۀ ناصرخسرو). نامها و عدد ایشان [ساسانیان] آنانک پادشاه شدند سی و یک پادشاه بیرون از بهرام شوبین و شهربراز که هردو خارجی بودند... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 19). رگها و شریانها که یاد کرده آمد چهل وهشت است، بیرون از این رگها که اندر دست و پای و سر و گردن است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). یک دختر دارم و بیرون از وی کس ندارم. (چهارمقاله). پادشاهی ایشان دو هزار و چهارصد و بیست ویکسال و هفت ماه و اند روز بوده بیرون از کیومرث. (مجمل التواریخ والقصص).
بیرون ز یک پدر تو نغوشاک زاده ای
من تا به سی پدر همه دین دار و دین خرم.
سوزنی.
روز و شب است سیم سیاه و زر سپید
بیرون از این دو عمر ترا یک پشیز نیست.
خاقانی.
گفت بیرون ازین ندارم نام
خواه تیغم نمای و خواهی جام.
نظامی.
بیرون جماعتی که از حکم چنگیزخان و قاآن از زحمات مؤنات معافند. (جهانگشای جوینی). اگرامراء دولت... نیز رغبت خانه نمایند و عرصۀ گرمسیرخالی ماند غز را دیگر خصوم باشند بیرون از پادشاه اسلام. (المضاف الی بدایعالازمان ص 41).
- بیرون (از) اعراض، علاوه بر اعراض. غیر از اعراض: و بیرون اعراض که یاد کرده شد بسیارعرضهای ظاهر است که بر احوال باطن نشان دهد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- بیرون از اندازه، زیاده از اندازه. بیش از اندازه: سخنان مزاح بیرون از اندازه میگویند با یکدیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599).
- بیرون از حساب، اضافه و علاوه برشماره. بیشمار:
بنوری کز خلایق در حجابست
به انعامی که بیرون از حسابست.
نظامی.
لطف او لطفی است بیرون از حساب
فضل او فضلی است افزون از شمار.
سعدی.
- بیرون از حسد چیزی، علاوه و جز از حسد چیزی: و ایشان را بیرون از حسد فضل با او دشمنی بودی. (راحهالصدور راوندی).
- بیرون از ظریفی، علاوه و اضافه بر ظریفی:
ظریفی کرد و بیرون از ظریفی
نشاید کرد با مستان حریفی.
نظامی.
- بیرون از علم چیزی، علاوه بر دانش آن چیز: بوصادق در علم آیتی بود و بسیار فضل بیرون از علم شرع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 206). مردمان او را شاعر شناسند اما بیرون از شاعری خود مردی فاضل است در نجوم و طب و ترسل. (چهارمقاله).
- بیرون از مزد، علاوه بر اجرت. غیر از مزد: و دایه را از پدر کودک منفعت بود گونه گونه و بیرون از مزد. (ترجمه طبری بلعمی).
- بیرون یکروزه، علاوه از چیز لازم برای یک روز: آتش... اندرزد وهر جامه که داشتند بسوخت و هر طعامی که بیرون یکروزه بود بسوخت. (ترجمه تاریخ یمینی).
، به استثنای. جز. عدای . سوای . ورای. غیر از. (یادداشت مؤلف) :
هر آن بد کز اندیشه بیرون بود
ز بخشش بکوشش گذر چون بود.
فردوسی.
زانکه این حال از دو بیرون نیست
یا قضا هست یا قضا نبود.
ابن یمین.
- بیرون از آنکه، بغیر از آنکه. بغیر از. بجز. علاوه بر: هزار و چهارصد تا استر همه اختیار.... بود بیرون از آنک به هرشهری و نواحی بود. (راحهالصدور).
- ، بدون اینکه. (یادداشت مؤلف).
- بیرون از سال، غیر از سال. به استثنای سال: خلافت معتصم چهارده سال و نه ماه و در تاریخ جریر بیرون از سال دو ماه گوید. (مجمل التواریخ).
، مقابل خانگی: نان بیرون، که در خانه پخته نشود. که خانگی نباشد، بیگانه. اجنبی. خارجی. (ناظم الاطباء)، مبال. مستراح. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بیرون رفتن شود، مقابل درون. مقابل اندرون. بیرونی. خانه مردان. مقابل اندرون و اندرونی. (یادداشت مؤلف) : پنج دینار باقیست و بیرون از آن از حطام دنیا در اندرون و بیرون خانه چیزی ذخیره نمانده. (جهانگشای جوینی)، ظاهر. ظاهری. (ناظم الاطباء). مقابل باطن و درون. (یادداشت مؤلف) : درون من در این یکیست با بیرونم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
بموبد چنین گفت کای رهنمون
چه چیز آنکه خوانی همیش اندرون
دگر آنکه بیرونش خوانی همی
جز این نیز نامش ندانی همی.
فردوسی.
سمعانی در کتاب الانساب خود ذیل بیرونی نویسد: نسبت باشد بخارج خوارزم و در خوارزم آنکه را از خود شهر نبود و از خارج آن باشد بیرونی گویند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
مولد ابوریحان در بیرون خوارزم بود نه به سند و نه به تون و چنانکه یاقوت در معجم الادباء آرد، بیرون کلمه ای است فارسی و بمعنی خارج و بر است و گوید از بعضی فضلا پرسیدم او گمان برد که چون توقف ابوریحان در مولد خود خوارزم مدت کمی بود از این جهت غریب و بیرونی گفته اند، اما او از اهل رستاق خوارزم باشد و از این رو به بیرونی یعنی بیرون خوارزم خوانده شده است، (از مندرجات همین لغت نامه ذیل ابوریحان بیرونی)، و نیز رجوع به بیرونی شود
لغت نامه دهخدا
بمعنی بلشوم و بلشون، (از دزی ج 1 ص 135)، رجوع به بلشوم و بلشون شود
لغت نامه دهخدا
نام خزانۀ زر سرخ و جامه های خاص که ظاهراً تحت نظارت و محاسبۀ وزیر بوده است. مؤلف تاریخ غازان در حکایت سی ودوم در ضبط کار خزانه و ترتیب مهمات و مصالح آن چنین نویسد: پیش از این معتادنبود که کسی حساب خزانۀ پادشاهان مغول نویسد یا آنرا جمعی و خرجی معین باشد.... در این وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد... بر دفتر مثبت باشد و پادشاه آنرا قفل برزده... و هر آنچه زر سرخ بوده و جامهای خاص... بر قاعده وزیر مفصل بنویسد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامها بود که پیوسته خرج کنند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرمود... و وزیر جمع آنرا ثبت کرد... خزانۀ اول را نارین ودوم را بیدون میگویند و سبب آنکه تا هر لحظه پروانه را نشان نباید کرد. (تاریخ غازان ج 2 ص 331 و 333)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + دون، کلمه نفی یعنی بدون، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان فراشبند بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد در 35هزارگزی شمال باختر فیروزآباد، کنار راه عمومی فراشبند بفیروزآباد، دامنه، گرمسیر، سکنۀ آن 356 تن است، آب آن از چشمه و محصول آن غلات، برنج، انجیر، خرما، لیمو و شغل اهالی زراعت و باغداری و صنایع دستی زنان، گلیم بافی است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
بی نظیر و بی مانند، (آنندراج)، بی مثال و بی نظیر و بی شبیه، (ناظم الاطباء)، بی مانند و بی نظیر، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بخارخداه، نام یکی از شهریاران بخارا که بنا بنوشتۀ نرشخی در تاریخ بخارا مدفن سیاوش را پس از ویرانی آباد نمود و او شوی خاتون بود و پدر طغشاده و بیدون در زمانی که عبیداﷲ بن زیاد مأمور خراسان شد مرده بود وپسر او طغشاده شیرخوار بود و مادرش خاتون بجای او پادشاهی میکرد، رجوع به تاریخ بخارای نرشخی ص 28، 29، 49، 50، 51، 52 و شرح حال رودکی ج 1 ص 88 و 223 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی چون
تصویر بی چون
بی همتا و بی نظیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیچونی
تصویر بیچونی
بی مانندی بی همتایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیچون و چرا
تصویر بیچون و چرا
بی گفتگو بدون جر و بحث بی حرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
خارج، برون، ظاهر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیون
تصویر بیون
جمع بین، میانه ها، کران ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی چون
تصویر بی چون
بی مانند، بی نظیر، خدای تعالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
خارج، ظاهر چیزی، محلی که برای وقت گذرانی به آن جا می روند
فرهنگ فارسی معین
برون، خارج
متضاد: درون، ظاهر
متضاد: باطن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی دلیل، بی مانند، بی مثال، بی مثل، بی نظیر، بی همال، بی همانند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام مرتعی در شهرستان سوادکوه، مانند، مانند
فرهنگ گویش مازندرانی