نباتی است درازتر از عدس و در کشتها روید و در قوت مانند عدس است نافع مفاصل و قبل و فتق. (منتهی الارب). رجوع به ترجمه صیدنۀ بیرونی و مفردات قانون ابوعلی چ تهران ص 170 شود
نباتی است درازتر از عدس و در کشتها روید و در قوت مانند عدس است نافع مفاصل و قبل و فتق. (منتهی الارب). رجوع به ترجمه صیدنۀ بیرونی و مفردات قانون ابوعلی چ تهران ص 170 شود
مانده، یقال: بقی من الشی ٔ بقیه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مانده. (آنندراج). بازمانده. ج، بقایا. (مهذب الاسماء). بقیۀ چیزی از جنس آن است چنانکه گفته نمیشود: ان زیداً بقیه اخیه. (از اقرب الموارد). - بقیهالسیف، لشکری که بعد از هزیمت باقی مانده باشد. مجازاً در باقی ماندۀ هر چیز استعمال میشود. (فرهنگ نظام). بقیهالسیوف، لشکری که بعد هزیمت باقی ماند. (از آنندراج). - بقیهالعمر، باقی ماندۀ حیات: و بدست این مطرب توبه کردم که بقیهالعمر گرد سماع نگردم. (گلستان). و رجوع به بقیه شود.
مانده، یقال: بقی من الشی ٔ بقیه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مانده. (آنندراج). بازمانده. ج، بقایا. (مهذب الاسماء). بقیۀ چیزی از جنس آن است چنانکه گفته نمیشود: ان زیداً بقیه اخیه. (از اقرب الموارد). - بقیهالسیف، لشکری که بعد از هزیمت باقی مانده باشد. مجازاً در باقی ماندۀ هر چیز استعمال میشود. (فرهنگ نظام). بقیهالسیوف، لشکری که بعد هزیمت باقی ماند. (از آنندراج). - بقیهالعمر، باقی ماندۀ حیات: و بدست این مطرب توبه کردم که بقیهالعمر گرد سماع نگردم. (گلستان). و رجوع به بقیه شود.
مأخوذ از تازی، مانده و باقی چیزی: امیدوارم که بقیۀ عمر را در خدمت به ملت صرف کنم. (فرهنگ نظام). بقیۀ عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند. (گلستان). بقیۀ عمر در گوشه ای نشینم و عزلت گزینم. (گلستان). - بقیۀ سابعین، کنایه از نیک مردان است. (انجمن آرا)
مأخوذ از تازی، مانده و باقی چیزی: امیدوارم که بقیۀ عمر را در خدمت به ملت صرف کنم. (فرهنگ نظام). بقیۀ عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند. (گلستان). بقیۀ عمر در گوشه ای نشینم و عزلت گزینم. (گلستان). - بقیۀ سابعین، کنایه از نیک مردان است. (انجمن آرا)
هلاک گردیدن، فاسد ساختن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). اصل بیقره بمعنای فساد و تباهی است: و بیقر الرحل فی ماله، اذا اسرع فیه و افسده. (ازلسان العرب) ، شک کردن در چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مردن، قوم را ببادیه گذاشتن و خود بشهر مقیم شدن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). و بعضی آن را اختصاص به رفتن به عراق داده اند. (از لسان العرب) ، حریص گشتن به گرد آوردن مال و بازداشتن آن از مردم. (منتهی الارب). حریص گشتن بر جمع کردن ثروت و بازداشتن آن. (از لسان العرب) ، رفتن به عراق از شام. (منتهی الارب). رفتن به عراق. (از لسان العرب) ، هجرت کردن از شهری بشهر دیگر. (از لسان العرب) ، هجرت کردن از زمینی به زمین دیگر. (منتهی الارب) (از لسان العرب) ، شگفت داشتن اسب به دیدن گاو. شگفت داشتن سگ به دیدن گاو، فروکش شدن در خانه: بیقر الدار. (منتهی الارب). خانه را مسکن و منزل خود قرار دادن. (از لسان العرب) ، برداشتن اسب دست را. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) ، رفتن بجایی که خبرش معلوم نمیشود. (از منتهی الارب). رفتن بجائی که خود نمیداند. (از لسان العرب) ، رفتن با شتاب و سرجنبان. (منتهی الارب) (از لسان العرب) ، راه رفتن چون کسی که سر را بزیر افکنده. (از لسان العرب) ، متکبرانه رفتن. (منتهی الارب) : بیقر الرجل فی العدو، اذا اعتمدفیه. (از لسان العرب) ، مانده و درمانده شدن. (منتهی الارب). مانده شدن. (از لسان العرب)
هلاک گردیدن، فاسد ساختن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). اصل بیقره بمعنای فساد و تباهی است: و بیقر الرحل فی ماله، اذا اسرع فیه و افسده. (ازلسان العرب) ، شک کردن در چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مردن، قوم را ببادیه گذاشتن و خود بشهر مقیم شدن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). و بعضی آن را اختصاص به رفتن به عراق داده اند. (از لسان العرب) ، حریص گشتن به گرد آوردن مال و بازداشتن آن از مردم. (منتهی الارب). حریص گشتن بر جمع کردن ثروت و بازداشتن آن. (از لسان العرب) ، رفتن به عراق از شام. (منتهی الارب). رفتن به عراق. (از لسان العرب) ، هجرت کردن از شهری بشهر دیگر. (از لسان العرب) ، هجرت کردن از زمینی به زمین دیگر. (منتهی الارب) (از لسان العرب) ، شگفت داشتن اسب به دیدن گاو. شگفت داشتن سگ به دیدن گاو، فروکش شدن در خانه: بیقر الدار. (منتهی الارب). خانه را مسکن و منزل خود قرار دادن. (از لسان العرب) ، برداشتن اسب دست را. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) ، رفتن بجایی که خبرش معلوم نمیشود. (از منتهی الارب). رفتن بجائی که خود نمیداند. (از لسان العرب) ، رفتن با شتاب و سرجنبان. (منتهی الارب) (از لسان العرب) ، راه رفتن چون کسی که سر را بزیر افکنده. (از لسان العرب) ، متکبرانه رفتن. (منتهی الارب) : بیقر الرجل فی العدو، اذا اعتمدفیه. (از لسان العرب) ، مانده و درمانده شدن. (منتهی الارب). مانده شدن. (از لسان العرب)
بی گمان و بدون شک و حتماً و یقیناً. (ناظم الاطباء) : استیقان، بیقین دانستن. ایقان، بیقین دانستن چنانکه هیچ گمانی نماند. (ترجمان القرآن). رجوع به یقین شود
بی گمان و بدون شک و حتماً و یقیناً. (ناظم الاطباء) : استیقان، بیقین دانستن. ایقان، بیقین دانستن چنانکه هیچ گمانی نماند. (ترجمان القرآن). رجوع به یقین شود
لفظ یونانی برویا شهر قدیم مقدونیه واقع در مغرب سالونیک که نام دیگر آن وریا است. (از دائره المعارف فارسی). شهری از توابع مقدونیه واقع در طرف شرقی کوههای اولیمبس. (قاموس کتاب مقدس)
لفظ یونانی بِرویا شهر قدیم مقدونیه واقع در مغرب سالونیک که نام دیگر آن وِریا است. (از دائره المعارف فارسی). شهری از توابع مقدونیه واقع در طرف شرقی کوههای اولیمبس. (قاموس کتاب مقدس)
رطوبت مائی. مایع شفاف براقی است که در خانه قدامی چشم یعنی در جزئی از چشم که مابین قرنیه و عنبیه است واقعاست. سابقاً قسمتی مابین سطح خلفی عنبیه و ورقۀ قدامی محفظۀ جلیدیه خیال کرده و اطاق خلفی نامیده بودند ولی معلوم شده است که این جزء بهیچوجه و یا اقلاً در حال حیوه وجود ندارد. خانه قدامی از غشاء مخصوصی موسوم به غشاء ’دمور’ یا غشاء ’دسمه’ که گویا رطوبت بیضی از آن ترشح میکند مفروش شده تمام سطح خلفی قرنیه را پوشانیده. بعقیدۀ بعضی در همانجا محدود و بنظر برخی به روی سطح قدامی عنبیه منعطف شده رباط مشطی ’هیک’ را میسازد. در منشاء رطوبت بیضیه عقاید بسیاری است بهتر آنها این است که قبول کنیم که این رطوبت از غشاء دسمه ترشح میکند. (از جواهر التشریح ص 728)
رطوبت مائی. مایع شفاف براقی است که در خانه قدامی چشم یعنی در جزئی از چشم که مابین قرنیه و عنبیه است واقعاست. سابقاً قسمتی مابین سطح خلفی عنبیه و ورقۀ قدامی محفظۀ جلیدیه خیال کرده و اطاق خلفی نامیده بودند ولی معلوم شده است که این جزء بهیچوجه و یا اقلاً در حال حیوه وجود ندارد. خانه قدامی از غشاء مخصوصی موسوم به غشاء ’دمور’ یا غشاء ’دسمه’ که گویا رطوبت بیضی از آن ترشح میکند مفروش شده تمام سطح خلفی قرنیه را پوشانیده. بعقیدۀ بعضی در همانجا محدود و بنظر برخی به روی سطح قدامی عنبیه منعطف شده رباط مشطی ’هیک’ را میسازد. در منشاء رطوبت بیضیه عقاید بسیاری است بهتر آنها این است که قبول کنیم که این رطوبت از غشاء دسمه ترشح میکند. (از جواهر التشریح ص 728)