جدول جو
جدول جو

معنی بیفشردن - جستجوی لغت در جدول جو

بیفشردن
(گِ بَ گَ تَ)
افشردن. فشردن. چیزی را محکم در پنجه فشردن:
برانگیخت از جای شبرنگ را
بیفشرد بر نیزه بر چنگ را.
فردوسی.
بعضی از آن بخورد و بعضی را ذخیره در جایی نهاد و خوشه ای چند از انگور بیفشرد. (قصص الانبیاء ص 183). رجوع به افشردن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فشردن
تصویر فشردن
فشار دادن، آب یا شیرۀ چیزی را با فشار گرفتن، افشره گرفتن، افشردن، فشاردن، افشاردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افشردن
تصویر افشردن
فشار دادن، آب یا شیرۀ چیزی را با فشار گرفتن، افشره گرفتن، فشردن، فشاردن، افشاردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی فشردن
تصویر پی فشردن
پافشاری کردن، پایداری کردن، پی فشردن، برای مثال نشاید در آن داوری پی فشرد / که دعوی نشاید در او پیش برد (نظامی۶ - ۱۰۹۸)
فرهنگ فارسی عمید
(گَ بَ تَ)
افشاندن: بیفشاندن بر، نثار کردن. (یادداشت مؤلف) ، تکانیدن: تجثجث، بیفشاندن مرغ پر خود را. (منتهی الارب). رجوع به افشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ وَ دَ)
فشردن. چیزی را سخت بهم گرفته بزور پنجه خلاصۀ آن برآوردن و این را به تازی عصیر گویند. (آنندراج). افشاردن. فشردن. پالودن. (ناظم الاطباء). فشار دادن. آب یا شیره یا روغن چیزی را بفشار گرفتن. عصاره گرفتن. افشره گرفتن. (فرهنگ فارسی معین). شپلیدن و افشاردن مرادف این است. (میرزا ابراهیم). افشاردن. (شرفنامۀ منیری). فشاردن. ضغط. (یادداشت مؤلف). تنبیذ. نبذ. انباذ. انتباذ. (منتهی الارب) : دستم نیک بیفشرد و از خواب بیدار شدم و همچنان مینمود که اثر آن بر دست من است. (تاریخ بیهقی ص 199).
قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتان نباید افشرد. (نوروزنامه).
چرخ است کبوده ای بداغش
افشرده بزیر ران دولت.
خاقانی.
چنان افشرد روزگارش گلو
که بر مرگ خویش آیدش آرزو.
نظامی.
- انگور افشردن، اعتصار. (یادداشت مؤلف).
- فروافشردن، خرد و خراب کردن. فروکوبیدن. بفرود فشاردن: شیر شکسته شد و بیفتاد و امیر او را فروافشرد. (تاریخ بیهقی).
، بازایستادن باران. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) ، درآویخته نشدن شکار در دام صیاد. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از قطر المحیط) ، رهایی یافتن و خلاص شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رستن و رهایی یافتن از چیزی و خلاص شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ثابت قدم بودن و استوار کردن و استوار شدن قدم. (آنندراج). پی فشاردن. ثبات ورزیدن. پایداری کردن:
یکی شاه گیلان یکی شاه ری
که بفشاردندی گه جنگ پی.
فردوسی.
تنی را که بتوانی از جای برد
بپرخاش او پی چه خواهی فشرد.
نظامی.
بنطع کینه بر چون پی فشردی
درافکن پیل و شه رخ زن که بردی.
نظامی.
نشاید در آن داوری پی فشرد
که دعوی نشاید در او پیش برد.
نظامی.
جهان کام و ناکام خواهی سپرد
بخودکامگی پی چه باید فشرد.
نظامی.
بدادو دهش در جهان پی فشرد
بدین دستبرد از جهان دست برد.
نظامی.
به هرجا که نیروی من پی فشرد
مرا بود پیروزی و دستبرد.
نظامی.
در منزل مهر پی فشردند
وآن نزل که بود پیش بردند.
نظامی.
نه پی در جستجوی کس فشردم
نه جز روی تو کس را سجده بردم.
نظامی.
، قدم نهادن. قدم زدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
فشردن. رجوع به فشردن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ اَ دَ)
افتادن. سقوط. تساقط. (یادداشت مؤلف). خواء. نوء. تساقط. وجوب. (ترجمان القرآن) :
چو بگسست زنجیر بی توش گشت
بیفتاد زان درد و بیهوش گشت.
فردوسی.
رجوع به افتادن شود.
- بیفتادن بچه، سقط شدن جنین: هرگاه بهار شمالی باشد یعنی سرد و خشک، بیشتر زنان آبستن رابچه بیفتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- بیفتادن بنا و ساختمان، ویران شدن آن. فروریختن آن. انقضاض. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) : و آن برج که زیر او آکنده بود سنگها انداختند حفره شد و باد راه یافت و آتش کار کرد و آن ستونها بسوخت و مقدار پنجاه گز بیفتاد و مسلمانان شمشیر اندر نهادند. (تاریخ بخارا).
- بیفتادن نام، حذف شدن نام:
گر سایۀ کف تو برافتدبممسکی
اندر زمان بیفتد از او نام ممسکی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(گَ اَ تَ)
افتیدن. افتادن. اوفتادن. سقوط. (یادداشت مؤلف). رجوع به افتادن شود: اندلاص، بیفتیدن چیزی از دست. (تاج المصادر بیهقی). تقوض، بیفتیدن خانه. (تاج المصادر بیهقی). انتفا، بیفتیدن موی از عضو. (تاج المصادر بیهقی). تحسر، بیفتیدن پشم اشتر. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(گَ بَ طِ دی دَ)
افزودن:
چو آمد بکیخسرو نیکبخت
فراوان بیفزود بالای تخت.
فردوسی.
رجوع به افزودن و فزودن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
استقامت کردن. پافشاری کردن. اصرار، لجاج، ابرام. پای فشردن. پای افشردن. پای افشاری. ایستادگی. پایداری. پائیدن. پای داشتن. ثبات قدم.
- امثال:
پافشردی بردی، استقامت سبب نیل به مقصود است
لغت نامه دهخدا
(گِ بُ دَ)
بفکندن. افکندن: بیفکندن چیزی را، الغاء کردن. باطل کردن. ساقط کردن. حذف کردن. ستردن. برداشتن.محو کردن. ترک گفتن. نسخ کردن. بریدن و جدا کردن. (یادداشت مؤلف). الغاء. اسقاط. توجیب. جعب. مساقطه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تکویر. (ترجمان القرآن). ترخیم. (دهار) : و آن سال [سال مرگ هارون] از خراسان خراج بیفکند [مأمون] . (ترجمه طبری بلعمی). و تو آهنگ آسمان کردی که با خدای عز و جل حرب کنی و پیغمبر خدای را به آتش اندر انداختی و او را از خان و مان خویش بیفکندی. (ترجمه طبری بلعمی). رافع علامتها سپید کرد و سیاه بیفکند و خطبه کرد. (تاریخ سیستان). خطبۀ عمر از همه منبرها بیفکندند. (تاریخ سیستان). موفق [باﷲ عباسی] فرمان داد نامهای عمرو [لیث] محو کردند به بغداد... و خبر به عمرو رسید که نام او از اعلام بیفکندند. او نیز نام موفق را از خطبه بیفکند. (تاریخ سیستان). و روز آدینه خطبه بنام نصر بن احمد خواندند و نام یعقوب لیث از خطبه بیفکندند. (تاریخ بخارا). رجوع به افکندن شود، گستردن چنانکه سفرۀ طعام یا نطع عرصۀ شطرنج و نرد یا بساط و فرش و گستردنیهای دیگر را. (یادداشت مؤلف) : پس هشت ماه راه، طعام بیفکندند [پریان] و تخت وی را [سلیمان را] بر روی دریا بداشتند. (قصص الانبیاء ص 162). رجوع به افکندن شود، انداختن. بزمین نهادن:
هم امروز از پشت بارت بیفکن
میفکن بفردا مر این داوری را.
ناصرخسرو.
، موکول کردن:
میفکن به فردا مر این داوری را.
ناصرخسرو.
، دور انداختن. ترک گفتن. (یادداشت مؤلف) :
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی به پلیدی ماهیان تو گژار.
بهرامی.
، منعقد ساختن. (یادداشت مؤلف). برقرار کردن:... بحصار اندر شد و ایشان را [پیروان مسیلمه را] گفت حیلت کردم تا صلح بیفکندم. (ترجمه طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ بَ)
برافسردن. افسردن. رجوع به افسردن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ بَ مَ دَ)
افسردن. جموس. جمد. جمود. (تاج المصادر بیهقی). جمد. (دهار). انجماد. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به افسردن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ نَ دَ)
اوباردن و اوباشتن و اوباریدن. صاحب برهان بیوبرد را نیز مرادف این مصدر دانسته و نوشته است ماضی بیوباریدن است یعنی ناجاویده فروبرد و بلع کرد. و بمعنی مصدر هم آمده است که ناجاویده فروبردن باشد و در این لغت نیز همزه را به ’یا’ بدل کرده اند. همچو بانداخت که بینداخت شده. (برهان). رجوع به اوباریدن، اوبردن و بیوباریدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ بَ وَ دَ)
افشاردن. افشردن. فشردن:
هر اسبی که رستم کشیدیش پیش
به پشتش بیفشاردی دست خویش.
فردوسی.
رجوع به افشاردن و افشردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پی فشردن
تصویر پی فشردن
ثابت قدم بودن، استوار کردن، پی فشاردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفسردن
تصویر برفسردن
افسردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشردن
تصویر افشردن
فشار دادن
فرهنگ لغت هوشیار
پافشاری کردن ایستادگی کردن پایداری کردن پاییدن پای داشتن پای افشردن: (پافشردی بردی) (حکمت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشردن
تصویر بشردن
فشردن، محصور ساختن تنگ گرفتن کسی را در حصار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
فشار دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی فشردن
تصویر پی فشردن
((پِ. فِ شُ دَ))
پافشاری، اصرار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پافشردن
تصویر پافشردن
((فِ شُ دَ))
اصرار کردن، ایستادگی کردن، پافشاری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افشردن
تصویر افشردن
((اَ شُ دَ))
عصاره گرفتن، محکم کردن، فشاردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
Crush, Squeeze
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
écraser, serrer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
آوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
esmagar, apertar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
раздавливать , сжать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
zerquetschen, drücken
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
miażdżyć, ściskać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
розчавити , здавлювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
aplastar, apretar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی