جدول جو
جدول جو

معنی بیفتادن - جستجوی لغت در جدول جو

بیفتادن
(گَ اَ دَ)
افتادن. سقوط. تساقط. (یادداشت مؤلف). خواء. نوء. تساقط. وجوب. (ترجمان القرآن) :
چو بگسست زنجیر بی توش گشت
بیفتاد زان درد و بیهوش گشت.
فردوسی.
رجوع به افتادن شود.
- بیفتادن بچه، سقط شدن جنین: هرگاه بهار شمالی باشد یعنی سرد و خشک، بیشتر زنان آبستن رابچه بیفتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- بیفتادن بنا و ساختمان، ویران شدن آن. فروریختن آن. انقضاض. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) : و آن برج که زیر او آکنده بود سنگها انداختند حفره شد و باد راه یافت و آتش کار کرد و آن ستونها بسوخت و مقدار پنجاه گز بیفتاد و مسلمانان شمشیر اندر نهادند. (تاریخ بخارا).
- بیفتادن نام، حذف شدن نام:
گر سایۀ کف تو برافتدبممسکی
اندر زمان بیفتد از او نام ممسکی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوفتادن
تصویر اوفتادن
افتادن، افتدن، فتیدن، فتادن، افتیدن، فتدن
از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن
بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن
وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن
سقط شدن جنین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
سرپا بودن، برپا شدن، برخاستن، درنگ کردن، توقف کردن، کنایه از مقاومت کردن، اقامت کردن، شدن
فرهنگ فارسی عمید
(لَضْیْ)
مقابل افتادن. (یادداشت مؤلف). رجوع به افتادن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ مَ)
برافتادن:
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نبودی مجنون مبتلا را.
سعدی.
رجوع به افتادن و برافتادن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ اَ تَ)
افتیدن. افتادن. اوفتادن. سقوط. (یادداشت مؤلف). رجوع به افتادن شود: اندلاص، بیفتیدن چیزی از دست. (تاج المصادر بیهقی). تقوض، بیفتیدن خانه. (تاج المصادر بیهقی). انتفا، بیفتیدن موی از عضو. (تاج المصادر بیهقی). تحسر، بیفتیدن پشم اشتر. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(گِ وَ دَ)
افتادن. افتیدن. اوفتادن. رجوع به افتادن و مترادفات آن شود.
- از پای بیوفتادن، از پای افتادن. زمین گیر شدن. ناتوان گشتن:
بیوفتادم از پای و کار رفت از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم.
سوزنی.
- شمشیر از گردن کسی بیوفتادن، از قتل نجات یافتن: پس هر کس این سخن بگفت مسلمان شد و از کفر بیرون آمد و خون او بسته شد و شمشیراز گردن او بیوفتاد. (ترجمه تفسیر طبری)
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ / بِ کَ دَ)
بایستادن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ایستادن شود:
دست چپشان پهلوانان بیستند
زآنکه دل پهلوی چپ باشد ببند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از درفتادن
تصویر درفتادن
درآویختن، روی آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برافتادن
تصویر برافتادن
نابود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفتادن
تصویر اوفتادن
افتادن، از پا در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
شکیبائی نمودن، توقف و درنگ کردن، حوصله کردن، صبر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
((دَ))
برخاستن، توقف کردن، پایداری، عمل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برافتادن
تصویر برافتادن
((بَ. اُ دَ))
از میان رفتن، از بین رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
متوقف شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
Halt, Stand
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
arrêter, se tenir debout
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
simama, kusimama
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
หยุด , ยืน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
멈추다 , 서다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
止まる , 立つ
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
לעצור , לעמוד
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
रुकना , खड़ा होना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
berhenti, berdiri
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
anhalten, stehen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
stoppen, staan
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
detener, estar de pie
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
fermarsi, stare in piedi
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
parar, ficar de pé
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
停止 , 站立
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
zatrzymać, stać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
зупинятися , стояти
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
остановиться , стоять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
থামানো , দাঁড়িয়ে থাকা
دیکشنری فارسی به بنگالی