کنج و گوشۀ خانه. (برهان). بیغله. بیغوله. پیغوله. کنجی باشد از خانه. (صحاح الفرس). گوشه بود یعنی زاویه. (فرهنگ اسدی نخجوانی) : کنم هرچه دارم بر ایشان یله گزینم ز گیتی یکی پیغله. فردوسی. ، کنج و گوشۀ چشم، بیراهه. مقابل راه. (از برهان)
کنج و گوشۀ خانه. (برهان). بیغله. بیغوله. پیغوله. کنجی باشد از خانه. (صحاح الفرس). گوشه بود یعنی زاویه. (فرهنگ اسدی نخجوانی) : کنم هرچه دارم بر ایشان یله گزینم ز گیتی یکی پیغله. فردوسی. ، کنج و گوشۀ چشم، بیراهه. مقابل راه. (از برهان)
بمعنی بخله است. (اوبهی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). خرفه. قرفخ. رجله. بقلهالحمقاء. مویز. آب محله. تخمگان. پرپهن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به خرفه و پرپهن شود
بمعنی بخله است. (اوبهی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). خرفه. قرفخ. رجله. بقلهالحمقاء. مویز. آب محله. تخمگان. پرپهن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به خرفه و پرپهن شود
خشکی و جزیره ای میان دریا و رودخانه. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری). زمین گشاده و خشک که میان دو شاخه آب بود. (شرفنامۀ منیری). زمین خشک را گویند که در میان آب دریا و رودخانه واقع شود. (غیاث) (از انجمن آرا) (آنندراج). این معنی متعارف ولایت سند نیز بود. (رشیدی) : بعمان قدرت فلک یک حباب ز دریای جاهت جهان بیله است. عمعق. ، نوعی از دوا. پیله. (برهان). یک نوع دارو. (ناظم الاطباء). نوعی از گیاه دارو. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به پیله شود، طبله و خریطۀ عطار. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء). طبلۀ عطار و معرب آن باله است. (منتهی الارب). خریطۀ ادویه. (غیاث). بوی دان. مشک دان. (یادداشت مؤلف). رجوع به پیله شود، منشور پادشاهان. (برهان) (ناظم الاطباء). منشور. (غیاث) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بیلک شود. - بیلۀ حقوق، (کلمه بیله فارسی، بمعنی منشور پادشاهان) بیلۀ حقوق یا منشور حقوق یکی از مهمترین اسناد قانون اساسی انگلستان، که مفاد آن در تکامل قوانین اساسی هر یک از ممالک مشترک المنافع بریتانیا و نیز ایالات متحدۀ امریکا تأثیر داشته و (بضمیمۀ ماگنا) اغلب جزء میراث سیاسی ممالک دموکراسی انگلیسی زبان محسوب میشود. (از دائره المعارف فارسی). ، قبالۀ خانه و باغ. (برهان) (ناظم الاطباء). قباله. (غیاث) (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به بیلک شود، رخساره. (برهان) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث) : بیلۀ تو کرد روی مه و زهره را خجل زان میکنند هر سحری روی در نقاب. خاقانی. ، پهلو. (برهان) (جهانگیری) (غیاث) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، هر یک از دو جانب قدام و خلف سینه. (یادداشت مؤلف) : و آن دل که در میان دو بیله به کین تست در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی. سوزنی. ، پاروب کشتیبانان که بدان غراب رانند. (برهان). پاروب کشتی بانی. (ناظم الاطباء). چوبی باشد که بر سر آن تخته ای بصورت بیل نصب نموده باشند و در اطراف غراب و کشتی و کشتی کوچک تعبیه نموده و کشتی و غراب به آن برانند و آن را چینه نیزخوانند. (جهانگیری) (از رشیدی). پاروب کشتی بان. (ناظم الاطباء). چوبی باشد که بر سر آن تخته ای بصورت بیل نصب نموده باشند و در اطراف غراب و کشتی کوچک تعبیه نموده و کشتی و غراب به آن برانند و آن را چینه نیزخوانند. (از جهانگیری) (از رشیدی). پاروب کشتی ران برای راندن کشتی. (انجمن آرا) (آنندراج). بلّیج السفینه، بیلۀ کشتی، معربست. (منتهی الارب). رجوع به بیل شود، پیکانی که مانند بیل سازند. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء). نام پیکان است و پیکان را بیلک خوانند. (فرهنگ اسدی). پیکانی بود سرپهن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). حالا بیلک گویند و آن تیری باشد که پیکان آن به صورت سر بیل باشد. (اوبهی). بیلک. (جهانگیری) (غیاث) (از رشیدی). پیکان پهن. پیله. (یادداشت مؤلف). پیکانی بود سرپهن شبیه بیل که در تیرنشانند و آن تیر را بیلکی گویند. (یادداشت مؤلف) : اگر که رستم پیلی بکشت در خردی بتیر بیله ز بیلی تو کرده ای دو تبر. فرخی. چنانچون سوزن از وشّی و آب روشن از توزی بطوسی پیل بگذاری به آماج اندرون بیله. فرخی. رجوع به بیله شود. - تیر بیله، تیر که پیکان آن به شکل بیل باشد: بتیغ شاخ فکندی ز کرگ تا یکچند به تیر بیله، ز سیمرغ بفکنی مخلب. فرخی. ، چرک و ریمی که از زخم آید. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء). ریم که از خون شود. (شرفنامۀ منیری). رجوع به پیله شود، پیلۀ ابریشم. (برهان) (ناظم الاطباء). کرم ابریشم که تخم ابریشم است. (شرفنامۀ منیری). پیله. (انجمن آرا). و رجوع به پیله شود، در خراسان بمعنای دفعه بکار رود: در بیلۀ دیگر اینقدر دوا بخور، در دفعۀ دیگر..
خشکی و جزیره ای میان دریا و رودخانه. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری). زمین گشاده و خشک که میان دو شاخه آب بود. (شرفنامۀ منیری). زمین خشک را گویند که در میان آب دریا و رودخانه واقع شود. (غیاث) (از انجمن آرا) (آنندراج). این معنی متعارف ولایت سند نیز بود. (رشیدی) : بعمان قدرت فلک یک حباب ز دریای جاهت جهان بیله است. عمعق. ، نوعی از دوا. پیله. (برهان). یک نوع دارو. (ناظم الاطباء). نوعی از گیاه دارو. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به پیله شود، طبله و خریطۀ عطار. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء). طبلۀ عطار و معرب آن باله است. (منتهی الارب). خریطۀ ادویه. (غیاث). بوی دان. مشک دان. (یادداشت مؤلف). رجوع به پیله شود، منشور پادشاهان. (برهان) (ناظم الاطباء). منشور. (غیاث) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بیلک شود. - بیلۀ حقوق، (کلمه بیله فارسی، بمعنی منشور پادشاهان) بیلۀ حقوق یا منشور حقوق یکی از مهمترین اسناد قانون اساسی انگلستان، که مفاد آن در تکامل قوانین اساسی هر یک از ممالک مشترک المنافع بریتانیا و نیز ایالات متحدۀ امریکا تأثیر داشته و (بضمیمۀ ماگنا) اغلب جزء میراث سیاسی ممالک دموکراسی انگلیسی زبان محسوب میشود. (از دائره المعارف فارسی). ، قبالۀ خانه و باغ. (برهان) (ناظم الاطباء). قباله. (غیاث) (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به بیلک شود، رخساره. (برهان) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث) : بیلۀ تو کرد روی مه و زهره را خجل زان میکنند هر سحری روی در نقاب. خاقانی. ، پهلو. (برهان) (جهانگیری) (غیاث) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، هر یک از دو جانب قدام و خلف سینه. (یادداشت مؤلف) : و آن دل که در میان دو بیله به کین تست در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی. سوزنی. ، پاروب کشتیبانان که بدان غراب رانند. (برهان). پاروب کشتی بانی. (ناظم الاطباء). چوبی باشد که بر سر آن تخته ای بصورت بیل نصب نموده باشند و در اطراف غراب و کشتی و کشتی کوچک تعبیه نموده و کشتی و غراب به آن برانند و آن را چینه نیزخوانند. (جهانگیری) (از رشیدی). پاروب کشتی بان. (ناظم الاطباء). چوبی باشد که بر سر آن تخته ای بصورت بیل نصب نموده باشند و در اطراف غراب و کشتی کوچک تعبیه نموده و کشتی و غراب به آن برانند و آن را چینه نیزخوانند. (از جهانگیری) (از رشیدی). پاروب کشتی ران برای راندن کشتی. (انجمن آرا) (آنندراج). بِلّیج السفینه، بیلۀ کشتی، معربست. (منتهی الارب). رجوع به بیل شود، پیکانی که مانند بیل سازند. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء). نام پیکان است و پیکان را بیلک خوانند. (فرهنگ اسدی). پیکانی بود سرپهن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). حالا بیلک گویند و آن تیری باشد که پیکان آن به صورت سر بیل باشد. (اوبهی). بیلک. (جهانگیری) (غیاث) (از رشیدی). پیکان پهن. پیله. (یادداشت مؤلف). پیکانی بود سرپهن شبیه بیل که در تیرنشانند و آن تیر را بیلکی گویند. (یادداشت مؤلف) : اگر که رستم پیلی بکشت در خردی بتیر بیله ز بیلی تو کرده ای دو تبر. فرخی. چنانچون سوزن از وشّی و آب روشن از توزی بطوسی پیل بگذاری به آماج اندرون بیله. فرخی. رجوع به بیله شود. - تیر بیله، تیر که پیکان آن به شکل بیل باشد: بتیغ شاخ فکندی ز کرگ تا یکچند به تیر بیله، ز سیمرغ بفکنی مخلب. فرخی. ، چرک و ریمی که از زخم آید. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء). ریم که از خون شود. (شرفنامۀ منیری). رجوع به پیله شود، پیلۀ ابریشم. (برهان) (ناظم الاطباء). کرم ابریشم که تخم ابریشم است. (شرفنامۀ منیری). پیله. (انجمن آرا). و رجوع به پیله شود، در خراسان بمعنای دفعه بکار رود: در بیلۀ دیگر اینقدر دوا بخور، در دفعۀ دیگر..
گوشۀ خانه. (فرهنگ اسدی). کنجی بود از خانه. بیغله. گوشه بود یعنی زاویه. پیغله و پیغوله و کنج یکی باشد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). زاویه. (زمخشری). کنج و گوشه بود در جایی یا در خانه ای. (اوبهی). گوشه: بیغولۀ خانه، گوشۀ خانه. (یادداشت مؤلف). گوشه و کنج. بیغله. چون گوشه باشد در جایی. کنج: گروهی ایذون گویند که یعقوب را ندید ولیکن از بیغولۀ خانه آواز آمد. (ترجمه طبری بلعمی). به بیغوله ای شد فرود از جهان پر از درد بنشست خسته روان. فردوسی. به بیغوله ای شو ز پیشش نهان که کس نشنود نامت اندر جهان. فردوسی. ز هر بیغولۀ باغی نوای مطربی برشد دگر باید شدن ما را کنون کافاق دیگر شد. فرخی. گفت (خواجه احمد حسن) .... دست از من نخواهد داشت تا به بیغوله ای بنشینم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). پس از بار بدیوان شد و روزی سخت سردبود و در آن صفۀ باغ عدنانی در بیغوله ای بنشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610). پنج قلاشیم در بیغوله ای با حریفی کو رباب خوش زند. انوری. پس غولان روزگار مرو تو و بیغولۀ سرای صبوح. خاقانی. چند بیغاره که در بیغولۀ غاری شدی ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من. خاقانی. چرا گشتی درین بیغوله پابست چنین نقد عراقی بر کف دست. نظامی. چو غولی مانده در بیغوله گاهی که آنجا بگذرد موری بماهی. نظامی. پی غولان در این بیغوله بگذار فرشته شو قدم زین فرش بردار. نظامی. که حالش بگردید و رنگش بریخت ز هیبت به بیغوله ای درگریخت. سعدی. ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین کاندرین بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو. سعدی. رجوع به بیغله و پیغله شود. - بیغولۀ چشم، گوشۀ چشم: آماق، بیغوله های چشم. (یادداشت مؤلف). ماق، بیغولۀ چشم از سوی بینی. (دهار). آمق و آن دو بیغوله است: بیغولۀ بزرگ که از سوی بینی است و بیغولۀ کوچک که از سوی گوش است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : باقر، رگیست در بیغولۀ چشم. (منتهی الارب). شدق، بیغولۀ دهن. (دهار). ماق، بیغوله (یا) بیغولۀ چشم. (تفلیسی). - بیغولۀ ران، کش ران. کشال ران. اربیه. (یادداشت مؤلف) : پس گوش و بیغوله های ران و آنجا خراجی و آماسی پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هرگاه که (درد) در بیغولۀ ران فرودآید بباید دانست که سنگ در مجرای بول مانده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بهم بیامیزند و بر کمرگاه و بیغوله های ران می نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، گوشه ای دور از آبادی. ویرانه. نهان جای: کدخدای غازی و قومش چون حالها بر این جمله دیدند پس بدو سه روز از بیغوله ها بیرون آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235)
گوشۀ خانه. (فرهنگ اسدی). کنجی بود از خانه. بیغله. گوشه بود یعنی زاویه. پیغله و پیغوله و کنج یکی باشد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). زاویه. (زمخشری). کنج و گوشه بود در جایی یا در خانه ای. (اوبهی). گوشه: بیغولۀ خانه، گوشۀ خانه. (یادداشت مؤلف). گوشه و کنج. بیغله. چون گوشه باشد در جایی. کنج: گروهی ایذون گویند که یعقوب را ندید ولیکن از بیغولۀ خانه آواز آمد. (ترجمه طبری بلعمی). به بیغوله ای شد فرود از جهان پر از درد بنشست خسته روان. فردوسی. به بیغوله ای شو ز پیشش نهان که کس نشنود نامت اندر جهان. فردوسی. ز هر بیغولۀ باغی نوای مطربی برشد دگر باید شدن ما را کنون کافاق دیگر شد. فرخی. گفت (خواجه احمد حسن) .... دست از من نخواهد داشت تا به بیغوله ای بنشینم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). پس از بار بدیوان شد و روزی سخت سردبود و در آن صفۀ باغ عدنانی در بیغوله ای بنشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610). پنج قلاشیم در بیغوله ای با حریفی کو رباب خوش زند. انوری. پس غولان روزگار مرو تو و بیغولۀ سرای صبوح. خاقانی. چند بیغاره که در بیغولۀ غاری شدی ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من. خاقانی. چرا گشتی درین بیغوله پابست چنین نقد عراقی بر کف دست. نظامی. چو غولی مانده در بیغوله گاهی که آنجا بگذرد موری بماهی. نظامی. پی غولان در این بیغوله بگذار فرشته شو قدم زین فرش بردار. نظامی. که حالش بگردید و رنگش بریخت ز هیبت به بیغوله ای درگریخت. سعدی. ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین کاندرین بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو. سعدی. رجوع به بیغله و پیغله شود. - بیغولۀ چشم، گوشۀ چشم: آماق، بیغوله های چشم. (یادداشت مؤلف). ماق، بیغولۀ چشم از سوی بینی. (دهار). آمق و آن دو بیغوله است: بیغولۀ بزرگ که از سوی بینی است و بیغولۀ کوچک که از سوی گوش است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : باقر، رگیست در بیغولۀ چشم. (منتهی الارب). شدق، بیغولۀ دهن. (دهار). ماق، بیغوله (یا) بیغولۀ چشم. (تفلیسی). - بیغولۀ ران، کش ران. کشال ران. اربیه. (یادداشت مؤلف) : پس گوش و بیغوله های ران و آنجا خراجی و آماسی پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هرگاه که (درد) در بیغولۀ ران فرودآید بباید دانست که سنگ در مجرای بول مانده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بهم بیامیزند و بر کمرگاه و بیغوله های ران می نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، گوشه ای دور از آبادی. ویرانه. نهان جای: کدخدای غازی و قومش چون حالها بر این جمله دیدند پس بدو سه روز از بیغوله ها بیرون آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235)
دهی است از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد که در 60 هزارگزی باختر کوهدشت و60 هزارگزی باختر راه شوسۀ فرعی خرم آباد به کوهدشت در تپه ماهور واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 120 تن سکنه، آب آنجا از چشمۀ باغله تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان سیاه چادر بافی وراهش اتومبیل رو است. ساکنین آن از طایفۀ کاکاوند وچادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد که در 60 هزارگزی باختر کوهدشت و60 هزارگزی باختر راه شوسۀ فرعی خرم آباد به کوهدشت در تپه ماهور واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 120 تن سکنه، آب آنجا از چشمۀ باغله تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان سیاه چادر بافی وراهش اتومبیل رو است. ساکنین آن از طایفۀ کاکاوند وچادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
حصۀ شبیه به بغل در جسمی یا چیزی. حرف ’ها’ در آخر لفظ مذکور بمعنی شباهت است مثل زبانه، پایه، دهانه. (از فرهنگ نظام) ، شیرینی یا بهای شیرینی باشد که در وقت جامۀ نو پوشیدن بخش کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) ، مژده و نوید. (ناظم الاطباء) (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). مژده. (رشیدی) (جهانگیری). بغیاذ. فغیاذ. بغیار. فغیار. فغیاز. (سروری). فغیاز. (لغت فرس اسدی). برمغاز. (سروری). و رجوع به بغیازی شود
حصۀ شبیه به بغل در جسمی یا چیزی. حرف ’ها’ در آخر لفظ مذکور بمعنی شباهت است مثل زبانه، پایه، دهانه. (از فرهنگ نظام) ، شیرینی یا بهای شیرینی باشد که در وقت جامۀ نو پوشیدن بخش کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) ، مژده و نوید. (ناظم الاطباء) (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). مژده. (رشیدی) (جهانگیری). بغیاذ. فغیاذ. بغیار. فغیار. فغیاز. (سروری). فغیاز. (لغت فرس اسدی). برمغاز. (سروری). و رجوع به بغیازی شود