جدول جو
جدول جو

معنی بیستگانی - جستجوی لغت در جدول جو

بیستگانی
جیره و مواجب، جیره و پولی که در قدیم به سپاهیان می داده اند، برای مثال یکی را ز بن بیستگانی نبخشی / یکی را دوباره دهی بیستگانی (منوچهری - ۱۳۸)
تصویری از بیستگانی
تصویر بیستگانی
فرهنگ فارسی عمید
بیستگانی
منسوب به بیستگان، ماهیانه که بنوکر دهند، (رشیدی)، مواجب لشکریان و جیره و ماهیانۀ نوکران و هرچیزی که بجهت ایشان مقرر کرده باشند، (برهان)، ماهیانه و مواجب که به لشکریان و چاکران مقرر کرده باشند، (از انجمن آرا)، مواجبی بوده است که سالیانه چهار بار به لشکر می داده اند و این رسم دیوان خراسان بوده است، (مفاتیح العلوم ص 42)، این کلمه را بعربی ’العشرینیه’ میگفته اند و شاید پولی بوده است به وزن بیست مثقال چنانکه هزارگانی بمعنی هزار مثقال میگفته اند، (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 59) : رزق، بیستگانی لشکر، عشرینیه، (مهذب الاسماء) :
به بخشش و گر بیستگانی بود
همه بهر او زرّ کانی بود،
فردوسی،
ز بهر تقرب قوی لشکرت را
سپهر از ستاره دهد بیستگانی،
فرخی،
سپاهی است او را که از دخل گیتی
بسختی توان دادشان بیستگانی،
فرخی،
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی،
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 138)،
یکساله بیستگانی کوتوال و پیادگان بدادند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 560)، برات لشکربیستگانی به بوسهل اسماعیل روان شد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 470)، و بیستگانی نباید داد یک سال تا مال بخزانه بازرسد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258)، و حاجب را گو که لشکر را بیستگانی تا کدام وقت داده است، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 54)، لشکر او را بیستگانی ترتیب داد که در وجوه مهمات و عوارض حاجات صرف کنند، (ترجمه تاریخ یمینی ص 181)، سپس سیستان بشورید ... و سپاه بیستگانی خواست، (تاریخ سیستان)، لیث علی بیستگانی وعطا همی داد و سپاه بر او جمع شد، (تاریخ سیستان)، و احمد بن اسماعیل چهار بیستگانی سپاه را داد، (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
بیستگانی
پول و مواجبی بوده که بسپاهیان میداده اند عشرینیه
تصویری از بیستگانی
تصویر بیستگانی
فرهنگ لغت هوشیار
بیستگانی
حقوق و مقرری به سپاهیان
تصویری از بیستگانی
تصویر بیستگانی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیستان
تصویر بیستان
(دخترانه)
جالیز (نگارش کردی: بستان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دوستگانی
تصویر دوستگانی
باده گساری با دوستان یا به یاد دوستان، باده ای که با دوست یا به یاد دوست بنوشند، پیالۀ شراب که کسی از روی محبت و صفا به دست دیگری بدهد، برای مثال کسی را چو من «دوستگانی» چه باید / که دلشاد باشد به هر دوستگانی (فرخی - ۳۸۳)، دوستی، عشق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باستانی
تصویر باستانی
قدیمی، دیرینه، تاریخی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیوگانی
تصویر بیوگانی
عروسی، ازدواج، جشنی که به مناسبت ازدواج دو نفر برگذار می شود، طوی، طو، زلّه، پیوگانی، عرس برای مثال ساخت آنگه یکی بیوگانی / هم بر آیین و رسم یونانی (عنصری - ۳۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیستاخی
تصویر بیستاخی
گستاخی، برای مثال بسیار شد این سخن فراخی / ز اندازه گذشت بیستاخی (امیرخسرو- مجمع الفرس - بیستاخ)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شستگانی
تصویر شستگانی
اساس، بنیان، برای مثال ز قلب درگه او ساز شستگانی عمر / که قلب کعبه کند شستگانی محراب (ابوالفرج رونی - ۲۵)، بنیاد و پی عمارت
فرهنگ فارسی عمید
منسوب به سیستان، اهل سیستان، یکی از لهجه های مهم ایرانی است که مردم سیستان بدان تکلم کنند، فرهنگ نویسان آنرا یکی از چهار زبان متروک پارسی یاد کرده اند، ابوریحان بیرونی در صیدنه چند لغت از لهجۀ سیستان قدیم آورده است، (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پیوگانی. عروسی. (حاشیۀ لغت فرس اسدی) (اوبهی). عروسی و نکاح. (ناظم الاطباء). صاحب برهان نویسد: ’عروس’ را گویند چه بیوگ بمعنی عروس باشد. اما ظاهراً ’عروسی’ باید خواند و عروس سهو مطبعی است. (یادداشت لغتنامه). شادی. کتخدایی، که آنرا در ترکی طوی گویند. (غیاث) :
ساخت آنگه یکی بیوگانی
هم بر آیین و رسم یونانی.
عنصری.
- جشن بیوگانی، جشن عروسی. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ تَ)
اساس و بنیادو پی عمارت. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (آنندراج). در برهان به معنی اساس و بنیاد عمارت آمده نمی دانم در بیت زیر از ابوالفرج رونی کلمه معنی اساس می دهد یا نه، و شاهد دیگری برای شستگانی نیافتم. (یادداشت مؤلف) :
ز گرد درگه او ساز شستگانی عمر
که قلب کعبه بود شستگانی محراب.
ابوالفرج رونی
لغت نامه دهخدا
بیست بیست، (یادداشت مؤلف)، به دسته های بیست تائی، بیست تا بیست تا: لشکر از جهت نان و خان دمان دهگان و بیستگان در گریختن آمدند، (راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
دوستکانی، دوستگامی باشد که می خوردن با معشوق و به یاد دوستان است، (از شرفنامۀ منیری)، نخب، (قاموس)، نخبه، (دهار)، شرابی که به یاد دوستان نوشند، شراب با جام بزرگ که به سلامتی کسی گیرند، (یادداشت مؤلف) : النخب، الشربه العظیمه، النخبه ما هی بالفارسیه دوستگانی، (از تاج العروس) :
به دوستگانی این باده ای بدان آورد
به شادمانی آن دسته ای ازین بربود،
مسعودسعد،
دوستگانی یافت از تو زهرۀ بربطنواز
لاجرم آب حیات آنک به ساغر می کشد،
سیداشرف،
چو در مجلس او تو حاضر نبودی
فرستاد نزدیک تو دوستگانی،
عبدالواسع جبلی،
هر دشمنی که زهر دهد دوستگانیم
زهرش به یاد نوش لبان تو می خورم،
خاقانی،
منم و من و یکی دل نه به می به خون دیده
دوبدو نشسته با هم همه شب به دوستگانی،
خاقانی،
گل گرفته جام یاقوتین به دست زمردین
پیش شاهنشه به بوی دوستگانی آمده ست،
خاقانی،
کو زهر که نام دوستگانیش نهم
کو تیغ که آب زندگانیش نهم،
خاقانی،
دوستگانی داد شاهم جام دریاشکل و من
خوردم آن جام و شکوفه کردم و رفتم ز دست،
خاقانی،
بر در نیشابور درهم افتادند و به جام انتقام در دوستگانی جند بر یکدیگر کردند، (ترجمه تاریخ یمینی)، تا یک روز آتش حرب بالا گرفت و بهرام نطاق بگشاد و دور دوستگانی طعن و ضرب در میان فریقین بداد، (ترجمه تاریخ یمینی)،
رجوع به دوستکانی شود،
- دوستگانی خوار، هم پیاله، دو حریف که به سلامتی هم خورند، (یادداشت مؤلف)، شادی خوار:
که شد از عدل شاه شاه تبار
گرگ با میش دوستگانی خوار،
سنایی،
- دوستگانی دادن، جام شراب دادن:
چشم نرگس ناتوانی می دهد
داغ لاله دوستگانی می دهد،
زلالی (از آنندراج)،
،
پیاله و شرابی که با دوست خورند یا از مجلس خود از برای او بفرستند، (آنندراج) (از فرهنگ اوبهی) (از غیاث)، پیالۀ شرابی که کسی در نوبت خود به دیگری تکلیف کند، (از غیاث)، قدح بزرگ، (صحاح الفرس)، دوستکامی، امروز به معنی ظرفی بزرگ مسین یا غیر مسین است پایه دار و دهان فراخ که کمابیش بیست من مایع گیرد و در آن به روضه خوانیها و عروسیها شربت قند کنند، (یادداشت مؤلف)، رجوع به دوستکامی و دوستکانی شود،
تواضع کردن، (از غیاث)، تواضع، احترام، بزرگداشت: چون به جناب مأمون رسید بدو دل نمودگی کرد وبه دوستگانی او به زانو درآمد، (ترجمه تاریخ یمینی)، عشق، محبت، (یادداشت مؤلف)، دوستی، دوستداری:
کسی را چو من دوستگانی چه باید
که دل شاد باشد به هر دوستگانی،
فرخی،
چنین باید که باشد مهربانی
چنین باید که باشد دوستگانی،
(ویس و رامین)،
لطف تو ببست جان و دل را
بر آخور چرب دوستگانی،
سنایی
لغت نامه دهخدا
حالت و کیفیت بیستاخ، گستاخی:
بسیار شد این سخن فراخی
زاندازه گذشت بیستاخی،
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
قسمی از موسیقی است، (یادداشت مؤلف)، رجوع به آهنگ شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به بوستان است:
ای سرو بلند بوستانی
در پیش درخت قامتت پست،
سعدی،
رجوع به بوستان و بستانی شود
لغت نامه دهخدا
قدیم، کهن، عتیق، دیرینه، قدیمی:
بکوه اندرون مانده ای دیر گاهی
بسنگ اندرون بوده ای باستانی،
فرخی،
بدان خانه باستانی شدم
به هنجار چون آزمایشگری،
منوچهری،
بر آن وزن این شعر گفتم که گفته ست
ابوالشیص اعرابی باستانی،
منوچهری،
دلجویی کن که نیکوان را
دلجویی رسم باستانی است،
خاقانی،
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
مرکّب از: بیست + گانه، پسوند نسبت، منسوب به بیست، مانند ده گانه. رجوع به ده گانه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
یا کسور شستگانی، آنک منجمان بکار دارند چون دقیقه و ثالثه. (التفهیم)
لغت نامه دهخدا
باستانی. قدیم. کهنه. و این صورت را بیرونی در التفهیم بیشتر در مورد ایرانیان قدیم فرموده است. (ازمقدمۀ جلال الدین همائی بر التفهیم بیرونی ص قلو) ، ضباط. کسی که نامه ها و نوشته های اداری را در محلی نگاه میدارد تا هنگام نیازمندی بتوان به آسانی از آنها استفاده کرد. (لغات مصوبۀ فرهنگستان). متصدی بایگانی. متصدی آرشیو، خزانه دار. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خزینه دار. (فرهنگ ضیاء). خازن. گنجور
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوستانی
تصویر بوستانی
منسوب به بستان بوستانی: گیاه بستانی، باغبان
فرهنگ لغت هوشیار
قدیمی کهن. یا آثار باستانی. آثار و ابنیه قدیمی و تاریخی اشیا عتیقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوگانی
تصویر بیوگانی
عروسی نکاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوستگانی
تصویر دوستگانی
پیاله پر شراب که کسی در نوبت خود از روی محبت و صفا بدیگری دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایستانی
تصویر بایستانی
باستانی، قدیم، کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیسامانی
تصویر بیسامانی
بی ترتیبی بی نظمی، بی برگی بی توشگی، بی خانمانی، فقر
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به سیستان از مردم سیستان اهل سیستان سگزی، زبان و لهجه مردم سیستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوگانی
تصویر بیوگانی
((بَ))
عروسی، نکاح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باستانی
تصویر باستانی
قدیمی، کهنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیوگانی
تصویر بیوگانی
عروسی
فرهنگ واژه فارسی سره
دیرینه، عتیقه، قدیم، قدیمی، کهن، کهنه
متضاد: جدید، نوین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دست انبو
فرهنگ گویش مازندرانی
سکوت در سکوت مطلق
فرهنگ گویش مازندرانی