جدول جو
جدول جو

معنی بیزغ - جستجوی لغت در جدول جو

بیزغ
(بَ زَ)
قریه ای است از دیر عاقول از اعمال عراق، و گویند متنبی در آنجا کشته شد. (از مراصدالاطلاع) (از یادداشت مؤلف). رجوع به بیوزاء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازغ
تصویر بازغ
روشن، تابان، درخشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزغ
تصویر بزغ
قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است
غورباغه، وک، غوک، بک، پک، چغز، جغز، غنجموش، مگل، ضفدع، قاس، کلا، کلائو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیز
تصویر بیز
پسوند متصل به واژه به معنای بیزنده مثلاً خاک بیز، مشک بیز
غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سرند کردن، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، پالاییدن، پرویختن
سیخ فلزی نوک تیز، درفش
فرهنگ فارسی عمید
(زِ)
اسم از بیختن. حاصل مصدر از بیختن. (یادداشت مؤلف). رجوع به بیختن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
غلبه کردن خون و بجوش آمدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جوشش خون و پیدا گشتن آن در رگها. (از لسان العرب). شوریدن خون. (تاج المصادر بیهقی). فشار خون. غلبۀ دم. اشتداد دم. (یادداشت مؤلف). نمایان شدن سرخی خون در بدن خصوصاً بر روی لبها. (از لسان العرب) ، هلاک شدن. (منتهی الارب) ، بیغت به، فروماندم در راه بسببی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ)
هلاک گردیدن و زنده ماندن (از اضداد است). (از تاج العروس) (منتهی الارب) : بیوز، هلاک شدن. فلان لاتبیز (صحیح: لاتتیز رمیته. تاج العروس) ، یعنی زنده نمی ماند شکار زخم خوردۀ او. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) ، منحرف شدن. (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ظاهراً از کلمه بیس و بوسس آمده است که پارچه ای نفیس از کتان بوده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
درفش، (از برهان) (جهانگیری) (رشیدی)، آلت پینه دوزی، (یادداشت مؤلف)، آلت سوراخ کردن چرم برای رد کردن سوزن و نخ و دوختن:
سوزن هجوم ترا خلنده تر از بیز،
خسرو دهلوی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
ریشه بیزیدن و بیختن، و همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد، (ناظم الاطباء)، مادۀ مضارع از بیختن است و از آن صیغه های مضارع التزامی و اخباری و امر ساخته شود و نیز صفت فاعلی و صفت دائمی و صفت بیان حالت و اسم مصدر،
صفت مفعولی مرخم، بیزیده، بیخته،
صفت فاعلی مرخم، بیزنده، که بیزد، اما در این دو صورت اخیر همیشه بصورت مرکب بکاررود چنانکه در ترکیبات زیر: آردبیز، تنگ بیز، جلبیز، خاک بیز، شکربیز، عطربیز، عنبربیز، عبیربیز، غالیه بیز، کافوربیز، گردبیز، گرمه بیز، گل بیز، گلاب بیز، مشک بیز، موبیز، نرم بیز، نرمه بیز، زده، (برهان) (جهانگیری)، و رجوع به بیختن و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ بَ)
برآمدن آفتاب. (ناظم الاطباء). روشن و تابان شدن آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج). طلوع کردن خورشید. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گوی باشد که آب در آن جمع شود. (برهان) (ناظم الاطباء). باین معنی در آنندراج بفتح اول و ثانی آمده است.
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
وزغ باشد و غوک نیز گویند. (مجمعالفرس). بمعنی وزغ است که بعربی ضفدع گویند. (برهان). غوک و وزغ. (ناظم الاطباء). وزغ است و آنرا بلفظ دری بک و وک گویند. (آنندراج). غوک. چغز. (از فرهنگ اسدی). کزو. ضفدع. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). مکل. قاس. غنجموش. قورباغه. (یادداشت بخط دهخدا) :
به آب اندر شدن غرقه چو ماهی
از آن به کز بزغ زنهارخواهی.
نظامی (از آنندراج).
اگر خود شود غرقه در زهر مار
نخواهد کسی از بزغ زینهار.
نظامی (از آنندراج).
و طلسمی ساخته بود که بروز هیچ بزغ و نبات الماء و وحوش و طیور آواز ندادندی. (تاریخ طبرستان). و بدین وزهشت آب بسیار جمع شده بود و مجمع آب بود و بزغهای بسیار در آن بودند و آواز میکردند. (تاریخ قم ص 76).
مختفی گشت تیز در ریشش
چون بزغ در بزغسمه پنهان.
فیروز کاتب (از یادداشت بخط دهخدا).
ماهی از یافه درایی بزغ کم سخن است
کوه از خست آواز صدا خاموش است.
شرف شفروه (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
کدنگ گازران. ج، بیازر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گزلک. میجنه. کدنگ. کودینه. چوب جامه کوب. (یادداشت مؤلف) (زمخشری). کدین گازر. (از مهذب الاسماء). و رجوع به دزی ج 1 ص 133 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی است از دهستان زمج بخش ششتمد شهرستان سبزوار که 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد است و 1841 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). دیه برزه که آنرا بیزک خوانند. (تاریخ بیهق ص 211)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بیژن. نام پهلوانی پسر گیو و خواهرزادۀ رستم. وی بر منیژه دخترافراسیاب عشق داشت. (از غیاث). رجوع به بیژن شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
طلوع کننده. (آنندراج). طالعشونده. روشن. (غیاث اللغات). درخشان. تابان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تابنده. برآینده. ج، بوازغ. درخشنده. نورگسترنده:
زآنکه بینایی که نورش بازغ است
از عصا و از عصاکش فارغ است.
مولوی.
شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است
بر مه و خورشید نورش بازغ است.
مولوی.
از سیاهی و سپیدی فارغ است
نور ماهش بر دل و جان بازغ است.
مولوی.
عارفا تو از معرف فارغی
چون همی بینی که نوربازغی.
مولوی.
پس ز جالینوس و عالم فارغ اند
همچو ماه اندر فلک ها بازغ اند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
نشاط جوانی.
لغت نامه دهخدا
(بُ زَ)
ابن موسی الحائک. رئیس فرقۀ بزیغیه از فروع خطابیه، که بزیغ را رسول می پنداشتند و امام جعفر صادق راخدا میدانستند. (از خاندان نوبختی چ اقبال ص 251)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
ژرژ. آهنگساز فرانسوی متولد بسال 1838 میلادی در پاریس و متوفی بسال 1875 میلادی در کنسرواتوار پاریس تحصیل کرد و در 1857 میلادی جایزۀ بزرگ رم را برد. مصنف ’صیادان مروارید’ و ’دختر زیبای پرت’ و ’کارمن’ که شاهکارهایی است مشحون از حیات و سمفونی. (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
آلت بیختن. قیاساً از کلمه بیز که مفرد امر حاضر بیختن است با ’ه’ علامت اسم آلت. چون کلمه مناسبی در اول این حرف درآید از آن اسم آلت توان ساخت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان مزینان بخش داورزن شهرستان سبزوار است و 758 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
نوعی خرما در حاجی آباد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مخفف بیزنده: بادبیزن. (یادداشت مؤلف). ممکن است ’بیزن’ در کلمه بادبیزن (در تداول عامه) در اصل بادبزن (از زدن) باشد یعنی بادزننده که در لهجۀ عامیانه ’بزن’ مبدل به بیزن شده است. و رجوع به بادبزن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیز
تصویر بیز
در ترکیب بمعنی (بیزنده) آید: خاک بیز مشک بیز موبیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزغ
تصویر بزغ
برآمدن آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازغ
تصویر بازغ
دمنده روشن تابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برزغ
تصویر برزغ
نشاط جوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزغ
تصویر بزغ
((بَ زَ))
قورباغه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازغ
تصویر بازغ
((زِ))
روشن، تابان
فرهنگ فارسی معین
ناسزا توهین
فرهنگ گویش مازندرانی
اخمو
فرهنگ گویش مازندرانی
ببلع بخور امر بلعیدن از سرتحکم و تحقیر
فرهنگ گویش مازندرانی
اخم
فرهنگ گویش مازندرانی