جدول جو
جدول جو

معنی بیدستگاه - جستجوی لغت در جدول جو

بیدستگاه(دَ)
مرکّب از: بی + دستگاه، بی چیز. فقیر. ناتوان:
وگر وامخواهی بیاید ز راه
درم خواهد از مرد بیدستگاه.
فردوسی.
نبینی که درویش بیدستگاه
بحسرت کند در توانگر نگاه.
سعدی.
رجوع به دستگاه شود، بدبخت. شقی. بیچاره:
دگر گفت بیدستگاه آن بود
که ریزندۀ خون شاهان بود.
فردوسی.
، جاهل. نادان:
یکایک بدادند پیغام شاه
به شیروی بی مغز و بیدستگاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیدستان
تصویر بیدستان
بیدزار، جایی که درختان بید بسیار باشد، بیدستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیاستگاه
تصویر سیاستگاه
محل مخصوص عقوبت کردن و به مجازات رسانیدن مجرمان، جای سیاست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
جای ایستادن، محل توقف وسایل نقلیه
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ)
مرکّب از: بیست + گانه، پسوند نسبت، منسوب به بیست، مانند ده گانه. رجوع به ده گانه شود
لغت نامه دهخدا
(سیا سَ)
قتلگاه و جایی که در آن اجرای سیاست و عقوبت میکنند. (ناظم الاطباء) :
در سیاستگاه قهرش بر قضای کائنات
لطف را دایم جنازه بر سر سه دختر است.
بدر چاچی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
جای بایستن. موقع لزوم و ضرورت، ضبط. (لغات مصوبۀ فرهنگستان). نام دائره ای در ادارات دولتی و بنگاههای ملی که اعضاء آن مأمور ضبط و نگاهداری پرونده ها و نامه ها هستند و بهنگام مراجعه آن اسناد را در اختیار مراجعان میگذارند. این کلمه را میتوان در برابر ترکیب دفاتر خلود (تذکره الملوک ص 6 و 15) بکار برد. (یادداشت مؤلف).
- بایگانی شدن، ضبط شدن. در پرونده قرار گرفتن نامه.
- بایگانی کردن، ضبط کردن:
در دفتر عشق بدگمانی نکنی
با فکر رقیب ما تبانی نکنی
آن دل که به دست تو سپردیم بتا
زنهار که زود بایگانی نکنی.
؟
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دارای دستگاه. صاحب جاه و جلال و شکوه. باعظمت:
شنیدند مردم سخنهای شاه
از آن بی هنر مرد بادستگاه.
فردوسی.
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای نامداران بادستگاه.
فردوسی.
بدو گفت کاندر جهان بی گناه
کرا دانی ای مرد با دستگاه ؟
فردوسی.
رجوع به با شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سیاستگاه
تصویر سیاستگاه
کیفرگاه آن جا که گناهکاران را تنبیه کنند محل سیاست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدستان
تصویر بیدستان
جایی که درخت بید بسیار باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیستگاه
تصویر زیستگاه
منشا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
جای ایستادن، محل توقف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با دستگاه
تصویر با دستگاه
صاحب جاه و جلال و شکوه، دارای دستگاه، با عظمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی دستگاه
تصویر بی دستگاه
((دَ))
بی سر و سامان، بی سرمایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
جای ایستادن، جای ایستادن وسایط نقلیه، فضایی ماهواره ای بزرگ و مجهز برای گردش بلندمدت در مدار زمین به صورت پایگاهی برای انجام مأموریت های اکتشافی، تحقیقات علمی، تعمیر ماهواره و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیستگاه
تصویر زیستگاه
محیط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیدستان
تصویر بیدستان
اضا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
Station
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
station
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
station
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
תַחֲנָה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
स्टेशन
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
stasiun
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
สถานี
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
станция
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
Station
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
estación
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
stazione
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
estação
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
stacja
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
станція
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
istasyon
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی