مُرَکَّب اَز: بی + دستگاه، بی چیز. فقیر. ناتوان: وگر وامخواهی بیاید ز راه درم خواهد از مرد بیدستگاه. فردوسی. نبینی که درویش بیدستگاه بحسرت کند در توانگر نگاه. سعدی. رجوع به دستگاه شود، بدبخت. شقی. بیچاره: دگر گفت بیدستگاه آن بود که ریزندۀ خون شاهان بود. فردوسی. ، جاهل. نادان: یکایک بدادند پیغام شاه به شیروی بی مغز و بیدستگاه. فردوسی
دارای دستگاه. صاحب جاه و جلال و شکوه. باعظمت: شنیدند مردم سخنهای شاه از آن بی هنر مرد بادستگاه. فردوسی. خروشی برآمد ز درگاه شاه که ای نامداران بادستگاه. فردوسی. بدو گفت کاندر جهان بی گناه کرا دانی ای مرد با دستگاه ؟ فردوسی. رجوع به با شود