مرکّب از: بی + خورد = خوردن، - بیخورد شدن، از خورش و طعام بازماندن از میان رفتن اشتها. - بیخورد و بیخواب شدن، مضطرب و پریشان و آشفته شدن از غمی یا مصیبتی یا خطری: چو بشنید این شاه پرتاب شد از اندوه بیخورد و بیخواب شد. فردوسی
مُرَکَّب اَز: بی + خورد = خوردن، - بیخورد شدن، از خورش و طعام بازماندن از میان رفتن اشتها. - بیخورد و بیخواب شدن، مضطرب و پریشان و آشفته شدن از غمی یا مصیبتی یا خطری: چو بشنید این شاه پرتاب شد از اندوه بیخورد و بیخواب شد. فردوسی
تصادف، ملاقات، به هم رسیدن دو چیز یا دو تن هنگام رد شدن و گذشتن از جایی برخورد کردن: همدیگر را دیدن، ملاقات کردن، تصادف کردن، کنایه از باشدت وخشونت رفتار کردن
تصادف، ملاقات، به هم رسیدن دو چیز یا دو تن هنگام رد شدن و گذشتن از جایی برخورد کردن: همدیگر را دیدن، ملاقات کردن، تصادف کردن، کنایه از باشدت وخشونت رفتار کردن
برخوردن. ملاقات. تصادم. ملاقی شدن. (از غیاث). - بد برخورد، ترشرو و متکبر و خشن بهنگام دیدار. - برخورد خوبی نکردن، نیک تلقی نکردن و به ترشروئی و سردی دیدار کردن. - خوش برخورد، گشاده رو و مؤدب بهنگام ملاقات.
برخوردن. ملاقات. تصادم. ملاقی شدن. (از غیاث). - بد برخورد، ترشرو و متکبر و خشن بهنگام دیدار. - برخورد خوبی نکردن، نیک تلقی نکردن و به ترشروئی و سردی دیدار کردن. - خوش برخورد، گشاده رو و مؤدب بهنگام ملاقات.
بی خویش. که با خود نباشد. که حواس او موقتاً کار نکند. مغمی علیه که از هوش شده باشد. بیهوش. مدهوش. از حال رفته. از حال طبیعی خارج شده که اشعار نداشته باشد. که حواس او از کار افتاده باشد. مقابل هشیار: زمانی فتادی چو مصروع بیخود زمانی معلق زدی چون کبوتر. عمعق بخاری. بیخود افتاد بر در غاری هر گیاهی به چشم او ماری. نظامی. چو گفتی نیمروز مجلس افروز خرد بیخود بدی تا نیمۀ روز. نظامی. تو گر هوشیاری نه من بیخودم همان هوشیارم همان بخردم. نظامی. همچو مرغ نیم بسمل مانده ام بیخود و سرگشتۀ تیمار او. عطار. یکی بیخود از خشمناکی چو مست یکی بر زمین می زند هر دودست. (بوستان چ یوسفی ص 119). ، غافل. (ترجمان القرآن) ، بی اراده. بی قصد. بی آنکه خواهد و اراده کند: سخن چون زان بهار نو برآمد خروشی بیخود از خسرو برآمد. نظامی. آمد از بشر بیخود آوازی چون ز طفلی که برگرد گازی. نظامی. ، مقابل با خود. غیرمعتقد به خویشتن خویش. از خودرسته. از خویشتن خویش برآمده: رازدارم مرا ز دست مده بیخودان را به خودپرست مده. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 800). ، واله. شیدا. که خودی را فانی ساخته باشد. شوریده: با خودی تو لیک مجنون بیخود است در طریق عشق بیداری بد است. مولوی. که تا با خودی در خودت راه نیست از این نکته جز بیخود آگاه نیست. سعدی. زآن بیخودم که عاشق صادق نباشدش پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست. سعدی. بی خود از شعشۀ پرتو ذاتم کردند باده از جام تجلی صفاتم دادند. حافظ. ، یاوه و لغو. بیهوده و بیهودگی. (ناظم الاطباء) : عیش ناخوش همی کنی به سخط سود بیخود چرا کشی به ستم. مسعودسعد. سخنگو چون سخن بیخود نگوید اگر جز بد بگوید بد نگوید. نظامی. ، در تداول عوام. بی سبب. بی علت. بی جهت. (یادداشت مؤلف). فلان بی خود این کار را کرد، بی جهت به انجام دادن آن پرداخت
بی خویش. که با خود نباشد. که حواس او موقتاً کار نکند. مغمی علیه که از هوش شده باشد. بیهوش. مدهوش. از حال رفته. از حال طبیعی خارج شده که اشعار نداشته باشد. که حواس او از کار افتاده باشد. مقابل هشیار: زمانی فتادی چو مصروع بیخود زمانی معلق زدی چون کبوتر. عمعق بخاری. بیخود افتاد بر در غاری هر گیاهی به چشم او ماری. نظامی. چو گفتی نیمروز مجلس افروز خرد بیخود بدی تا نیمۀ روز. نظامی. تو گر هوشیاری نه من بیخودم همان هوشیارم همان بخردم. نظامی. همچو مرغ نیم بسمل مانده ام بیخود و سرگشتۀ تیمار او. عطار. یکی بیخود از خشمناکی چو مست یکی بر زمین می زند هر دودست. (بوستان چ یوسفی ص 119). ، غافل. (ترجمان القرآن) ، بی اراده. بی قصد. بی آنکه خواهد و اراده کند: سخن چون زان بهار نو برآمد خروشی بیخود از خسرو برآمد. نظامی. آمد از بشر بیخود آوازی چون ز طفلی که برگرد گازی. نظامی. ، مقابل با خود. غیرمعتقد به خویشتن خویش. از خودرسته. از خویشتن خویش برآمده: رازدارم مرا ز دست مده بیخودان را به خودپرست مده. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 800). ، واله. شیدا. که خودی را فانی ساخته باشد. شوریده: با خودی تو لیک مجنون بیخود است در طریق عشق بیداری بد است. مولوی. که تا با خودی در خودت راه نیست از این نکته جز بیخود آگاه نیست. سعدی. زآن بیخودم که عاشق صادق نباشدش پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست. سعدی. بی خود از شعشۀ پرتو ذاتم کردند باده از جام تجلی صفاتم دادند. حافظ. ، یاوه و لغو. بیهوده و بیهودگی. (ناظم الاطباء) : عیش ناخوش همی کنی به سخط سود بیخود چرا کشی به ستم. مسعودسعد. سخنگو چون سخن بیخود نگوید اگر جز بد بگوید بد نگوید. نظامی. ، در تداول عوام. بی سبب. بی علت. بی جهت. (یادداشت مؤلف). فلان بی خود این کار را کرد، بی جهت به انجام دادن آن پرداخت