- بیجا
- بیهوده بی فایده، بی موقع بی هنگام بی وقت، ناصواب نادرست، بی سبب
معنی بیجا - جستجوی لغت در جدول جو
- بیجا
- آنکه جا و مکان یا خانه ندارد، کنایه از بی هنگام، بی موقع، کنایه از نادرست، کنایه از بی سبب
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
نوعی از احجار کریمه شبیه بیاقوت کهربا
بیجاده، نوعی یاقوت سرخ، عقیق، کهربا
ترکی بار بر (گویش گیلکی)
در کجا و چه جا
بیابان، جمع بیداوات
تکه کاغذی را گویند که فروشنده جنس نوع کالا و اندازه و مقدار آن را می نویسد غیاث آن راهندی دانسته ولی واژه ای پارسی است بیجک قطعه کاغذی که فروشنده جنس نوع کالا و کمیت آنرا در آن یادداشت کند و بخریدار دهد فاکتور
آگاه، بصیر، بیننده
آفتاب سپیده، زن سپید پوست، تازی شده ی: پی زاو شهری در پارس، انبان، دیگ، گندم، سختی، زمین ویران مونث ابیض. سپید روشن، زن سپید پوست. یا ید بیضا. دست سفید، یکی از معجزات موسی ع و آن چنان بود که وی دست خود را از بغل بر میاورد و آن مثل آفتاب میدرخشید، مونث ابیض. سپید روشن، زن سپید پوست. یا ید بیضا. دست سفید، یکی از معجزات موسی ع و آن چنان بود که وی دست خود را از بغل بر میاورد و آن مثل آفتاب میدرخشید
بصیر
بی وقت، بی موقع، بی هنگام
ثابت، برقرار، استوار
ابیض ها، سفیدها، سفید رنگ ها، جمع واژۀ ابیض
بیابان، دشت، صحرا، زمین پهناور و بی آب و علف
بیننده، کسی که هر دو چشمش سالم باشد، کنایه از آگاه، بصیر
گیاهی که ساقۀ راست و بلند نداشته باشد و شاخه های آن روی زمین بیفتد مانند بوتۀ کدو، خربزه، خیار و مانند آن
جلونک، جلنگ، چلونک، بیاره
جلونک، جلنگ، چلونک، بیاره
آلتی که به وسیله آن پارچه کاغذ و اشیا دیگر را برند مقراض: حکیم سوزنی آن تیز قیچی فطرت که بوده ابره هزلش همیشه آسترم... توضیح بعضی اصل این کلمه را قی چین (آلتی که قی شمع را می چینند) پنداشته اند ولی این کلمه ترکی - مغولی است (قیچا) یا دم قیچی. خرده پارچه هایی که خیاط پس از برش لباس از پارچه جدا می کند و آنها قابل استفاده نیستند
کارزار، جنگ، پیکار
((بِ جَ))
فرهنگ فارسی معین
مقداری از کالا که بدون وزن کردن و شمردن، خرید و فروش شود، مقدار زمینی که بتوان در آن صد من بذر کاشت
بیننده، بصیر، آگاه، هوشیار
برگه ای که فروشنده، نوع و مقدار کالا را در آن می نویسد و برای خریدار می فرستد که از روی آن کالا را تحویل بگیرد و رسید بدهد
جنگ، کارزار، پیکار
کاری که در موقع مناسب انجام گیرد، شایسته لایق درخور سزاوار. یا بجای... دربارهء... در حق، بعوض
((~. زَ دَ))
فرهنگ فارسی معین
فعل امر از آمدن، موافقت، همراهی کن، ملاحظه کن، برای تحقیر و توهین معمولاً با نشان دادن انگشت شست
پارسی تازی گشته پا جامه
نوعی یاقوت سرخ
نوعی یاقوت سرخ، عقیق، کهربا، برای مثال شد آن تخت شاهی و آن دستگاه / زمانه ربودش چو بیجاده کاه (فردوسی - ۱/۵۲)
بیجاده رنگ، به رنگ بیجاده، زرد رنگ، به رنگ کهربا، سرخ رنگ مثلاً تیغ بیجاده گون به معنی شمشیر خون آلود