جدول جو
جدول جو

معنی بکف - جستجوی لغت در جدول جو

بکف
بیفت، بخواب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بکا
تصویر بکا
گریستن، گریه کردن، اشک ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برف
تصویر برف
قطره های منجمد شدۀ سفید، بلوری شکل و نرمی که از آسمان فرو می ریزد، فنجا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوف
تصویر بوف
جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، هامه، کوکن، مرغ بهمن، پسک، بیغوش، کنگر، کوف، کوچ، بایقوش، مرغ شب آویز، آکو، پژ، شباویز، چغو، بوم، کول، مرغ حق، پش، مرغ شباویز، اشوزشت، چوگک، پشک، کلک، کلیک برای مثال تو باز سدره نشینی فلک نشیمن توست / چرا چو بوف کنی آشیان به ویرانه (ابن یمین - ۵۱۰ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باف
تصویر باف
پسوند متصل به واژه به معنای بافنده مثلاً بوریاباف، شال باف، حریرباف، جوراب باف، پسوند متصل به واژه به معنای بافته شده مثلاً دست باف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بکر
تصویر بکر
تازه، جدید، بدیع، باکره، دوشیزه، در حال دوشیزگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بکه
تصویر بکه
مکۀ معظمه، محل خانۀ کعبه، طواف گاه کعبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بکم
تصویر بکم
گنگی، درست حرف نزدن به سبب گرفتگی زبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بکم
تصویر بکم
درختی بلند با برگ هایی مانند برگ بادام، گل های ریز، میوۀ گرد و چوب سرخ رنگ که از آن در رنگرزی استفاده می شود، بقم، برای مثال هرکه در دنیا شود قانع به کم / سرخ رو باشد به عقبی چون بکم (رشیدی - بکم)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بکم
تصویر بکم
زبان بسته، لال، گنگ، ابکم
فرهنگ فارسی عمید
نام قصبه ای است در ساحل غربی جزیره قبرس که حدود 1500تن سکنه دارد، شهری است قدیمی که توسط مهاجرنشینان یونانی بنا شده و معبدی خاص برای زهره (الهۀ عشق) در آنجا بوده است (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1199)
دهی است به خوارزم، (منتهی الارب) (معجم البلدان)، مقابل ملعون و گجسته، در خور رحمت، مرحوم، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مخفف بافنده که نعت فاعلی است از مصدر بافتن بهمه معانی، و این صورت مخفف در صفات فاعلی مرکب بیشتر متداول است، همچون: ابریشم باف، توری باف، جاجیم باف، جوراب باف، جوال باف، که صورت مخفف آن ابریشم بافنده و ... است، در کلمات مرکب ذیل ’باف’ را توان دید، بیشتر در معنی نسج: ابریشم باف،
- بوریاباف، بافندۀ بوریا، (آنندراج) :
بوریاباف اگر چه بافنده ست
نبرندش به کارگاه حریر،
سعدی،
توری باف، جاجیم باف، جوراب باف، جوال باف، حریرباف، حصیرباف، خیال باف، دروغ باف، دیباباف:
وز قیاست بوریا گر همچو دیباباف نیست
قیمتی باشد بعلم تو چو دیبا بوریا،
ناصرخسرو،
روبنده باف، زری باف، زره باف، زنده باف، زنبیل باف، شال باف، زیغباف:
زیغبافان را با وشی بافان بنهند
طبل زن را بنشانندبر رود نواز،
ابوالعباس،
شعرباف، فلسفه باف، قلنبه باف، قالی باف، کامواباف، کش باف، گلیم باف، گونی باف، گیسوباف، مخمل باف، منسوج باف:
چه خوش گفت شاگرد منسوج باف،
چو عنقا برآورد و پیل و زراف
سعدی (بوستان)،
یراق باف
لغت نامه دهخدا
(بَ)
یکی از ریزشهای آسمانی و نیز نام پوششی که از آن بر زمین تشکیل می گرددو اگرچه در عرف این کلمه هم به آنچه می بارد و هم برآنچه بر زمین نشسته است اطلاق می گردد اما ساختمان برف در این دو حالت متفاوت است. برفی که می بارد مرکب از یخ متبلور یا نیمه متبلور است ولی این بلورها پس ازنشستن بر زمین ساختمان ظریف خود را از دست می دهند وبه شکل دانه های نسبتاً مدوری درمی آیند و بدین جهت برف نشسته معمولاً عبارت از توده ای از دانه های ریز یخ می باشد. بلورهای برف در واقع بلورهای یخ می باشند که در دمائی پائین تر از نقطۀ انجماد آب بسبب تراکم بخار آب بر ذرات ریز موجود در جوّ تشکیل می گردند. این تراکم بصورت انجماد مستقیم بخار آب است یعنی بخار آب بی آنکه مایع شود منجمد می گردد، نیز اینچنین است مه های یخ که در اقلیمهای شمالگانی دیده می شود و نیز ابرهای نوع سیروس در ارتفاعات زیاد مرکب از این بلورها هستند. اندازه های آنها 1/4 میلیمتر میباشد و صورت شش پهلو دارند که بطور کلی مشخّص بلورهای یخ می باشند. وقتی که این ذرات خرد در هوای مرطوب معلق بمانند در نتیجۀ تراکمهای متوالی بخار آب بر آن ها بلورهای برف تشکیل می گردد. بلورهای برف معمولاً مانند شیشه شفافند و قطر آنها از حدود 12 تا 1/2 میلیمتر تغییر میکند، با وجود کوچکی ابعاد اگر در هوای سرد بر پارچۀ سیاهی قرار گیرند شکل و ساختمان آنها را می توان با چشم غیرمسلح مشاهده کرد. بلورهای برف زیباترین بلورهای قابل مشاهده در طبیعت هستند و از حیث تنوع در شکل بیشمار ولی جملگی شش پهلو هستند. (دایره المعارف فارسی).
آب منجمد که بصورت بلورهایی بشکل منشور مسدس القاعده متبلور می گردد و در فصل سرما از ابرها بر زمین می بارد و رنگ آن سفید است. یخ ریزه که زمستان از هوا بارد. یخ و آن به زمین سردسیر از ابر می بارد. (شرفنامۀ منیری). جمد. فرق میان برف و یخ آنست که برف چون عبیر سفید و مثل غبار می بارد ویخ چون موم گداخته قطره قطره می چکد و انجماد می پذیردو مثل سنگ سپید می گردد. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب). جلید. ثلج. هلهل. خشف و خشیف. (از منتهی الارب). بخاری که از زمین متصاعد شده و بشکل ابر در هوا متراکم گشته و در زمستان در هوا بسته میشود و شبیه ریزه های پنبه بر زمین فرودمی آید. (قاموس کتاب مقدس). برف با لفظ باریدن و ریختن و گداختن و ماندن و دمیدن مستعمل است. (آنندراج) :
بهوا درنگر که لشکر برف
چون کنند اندرو همی پرواز.
آغاجی.
بنفشه زار بپوشید روزگار ببرف
چنار گشت دوتا و زریر شد شنگرف.
کسایی.
بگفتند کاین برف و باد دمان
ز ما بود کآمد شما را زیان.
فردوسی.
ویحک ای ابر بر گنهکاران
سنگک و برف باری و باران.
عنصری.
برنشست روزهای سخت صعب سرد و برف نیک قوی و بشکارگاه رفت. (تاریخ بیهقی).
کوه چون سرسپید گشت از برف
چرخ زلفش بنفشه تاب کند.
خاقانی.
نانشان چو برف لیک سخنشان چو زمهریر
من زادۀ خلیفه نباشم گدای نان.
خاقانی.
هرگز کسی ندیده بدینسان نشان برف
گویی که لقمه ای است زمین در دهان برف
از بس که سر به خانه هر کس فروکند
سرد و گران بیمزه شد میهمان برف.
کمال اسماعیل.
چونکه هوا سرد شود یک دو ماه
برف سپید آورد ابر سیاه.
نظامی.
- برف افتادن، در تداول، برف باریدن:
ز بعد هفتاد یک برفی افتاد
بحق این پیر بقد این تیر.
- برف انبار، انباشته و متراکم و توده.
- برف انبار کردن، کنایه از بر روی هم انباشتن چیزی بدون ترتیب و نظم بی فایدتی فراهم کردن. در کارهایی بی رسیدگی مماطله کردن. (یادداشت مؤلف).
-
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوف
تصویر بوف
جغد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکل
تصویر بکل
آمیزش، غنیمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکه
تصویر بکه
دریدن و پاره کردن، مکه معظمه
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه از مردم حیله های مختلف پول و مال استخراج کند. کسی که دیگران را استثمار کند. کسی که کثیر الجماع باشد آنکه بسیار جماع کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکم
تصویر بکم
گنگ گردیدن، لال شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برف
تصویر برف
دانه های سفید مانند پنبه که در سرمای زمستان از آسمان بزمین آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلف
تصویر بلف
سخن لاف و گزاف، توپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هکف
تصویر هکف
شتاب کردن در رفتن یا دویدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکس
تصویر بکس
غلبه کردن بر خصم و دشمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکر
تصویر بکر
مرد وزنی که هرگز همخوابگی نکرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
مویش موییدن گریستن همراه با نالیدن، سرایش سراییدن، زاری رود، کمی شیر، کمی آب موینده بسیار گرینده بسیار گریه کننده. گریستن گریه کردن، گریه، گریه، اشک و زاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکی
تصویر بکی
بسیار گریه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
در ترکیب گاه بجای (بافنده) آید: بوریا باف حریر باف حصیر باف شالباف، گاه در ترکیب بجای (بافته) آید: کشباف
فرهنگ لغت هوشیار
جمع اکاف، خوی گیری ها گلیم زفت (زفت ضخیم کلفت) که زیر پالان بر پشت خر نهند، جمع کف، پنجه ها جمع کف پنجه ها کفها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکم
تصویر بکم
((بَ))
گنگ شدن، گنگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بکم
تصویر بکم
((بُ))
جمع ابکم، گنگان، لالان
صم و بکم: کران و گنگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بکم
تصویر بکم
((بَ کَ))
بقم، درختی بلند و تناور با گل های ریز و برگ هایی مانند برگ بادام، دارای میوه ای گرد و سرخ رنگ. از این درخت ماده رنگینی به نام هماتین یا هماتوکسیلین می گیرند که برای ساختن رنگ های بنفش، آبی، سرخ، خاکستری و سیاه استفاده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بکر
تصویر بکر
((بِ))
دختر دوشیزه، تازه، دست نخورده، اندیشه نو
فرهنگ فارسی معین
((بَ))
آب منجمد که به صورت بلورهایی به شکل منشور مسدس القاعده متبلور می گردد و در فصل سرما از ابرها به زمین می بارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوف
تصویر بوف
جغد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هکف
تصویر هکف
((هَ کَ))
بیهوده، بی فایده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بکر
تصویر بکر
دست نخورده
فرهنگ واژه فارسی سره