جدول جو
جدول جو

معنی بکسه - جستجوی لغت در جدول جو

بکسه
تکه ای از گوشت
تصویری از بکسه
تصویر بکسه
فرهنگ فارسی عمید
بکسه
(بُ سَ)
شش خنج کجین و آن را کجه هم گویند و هی خزفه یدورها الصبی کأنها کره یتقامر بها. (منتهی الارب). شش خنج کجین و آن راکجه هم گویند. (آنندراج). گویی که کودکان از پارچه درست میکنند و بدان بازی مینمایند و آن را کجه نیز گویند، نهادن گرد خشک در دهان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بکسه
(بُ سَ / سِ)
حصّه و پارچه ای از گوشت را گویند. (برهان). قطعه ای از گوشت. (ناظم الاطباء). پارچۀ گوشت. (رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بکسه
قطعه گوشت
تصویری از بکسه
تصویر بکسه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

عملی که با گذاشتن هر دو لب بر روی گونه یا لب های کسی یا بر روی چیزی صورت می گیرد، ماچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چکسه
تصویر چکسه
کاغذی که عطار در آن مشک و عنبر یا داروی دیگر می پیچد، کاغذ در هم پیچیده و مچاله شده، برای مثال بنشست و یکی کاغذکی چکسه برون کرد / حاصل شده از کدیه به جوجو نه به مثقال (انوری - ۶۷۱)
چکس، نشیمن باز و شاهین، لانه و آشیانه ای که برای پرندگان شکاری درست می کنند، برای مثال عنان به مرکب توسن مده مگر به حساب / به چکسه بازنیاید چو اوج گیرد باز (نزاری - رشیدی - چکسه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بکشه
تصویر بکشه
زخم یا ورمی که در شکم یا گردن پیدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکسه
تصویر آکسه
بند شده، درآویخته، برای مثال هیچ اهل هوا و بدعت را / چنگ در دامن تو آکسه نیست (سوزنی - لغتنامه - آکسه)، قلاب
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
جمع واژۀ باکی. (از اقرب الموارد). رجوع به باکی شود
لغت نامه دهخدا
(سْ سَ)
شهر مکۀ معظمه زادهالله شرفا و تعظیما. (ناظم الاطباء). باسه و البساسه از نامهای مکه شرفهالله تعالی است. (تاج العروس). مکه معظمه و بساسه بمعنی باسه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام شهری در قسمتهای شمالی فرانسه در 24 هزارگزی شهر لیل که دارای قریب 3500 تن جمعیت است. شهری صنعتی و دارای کارخانه های نختابی و قندریزی است
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سیاه رو. (کذا فی القنیه). (آنندراج). سیه روی. بی آبرو. رسوا. گناهکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ سَ / سِ)
پوشیده و پنهان. (برهان) (انجمن آرا). نهان. مخفی:
دی بسی کس ز شاه مدرسه رفت
ظاهر است این نهان و برکسه نیست.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بَ سِ)
دهی است از دهستان دوهزار شهرستان شهسوار. سکنۀ آن 320 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ کِ)
چه بسیار که. چندانکه:
بسکه بر گفته پشیمان بوده ام
بسکه بر ناگفته شادان بوده ام.
رودکی (از امثال و حکم دهخدا).
بسکه بزرگان جهان داده اند
خردسران را شرف جاودان.
خاقانی.
گلگون اشک بسکه دواند به هر طرف
آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم.
سلمان ساوجی.
بسکه اندر وی غریب عور رفت
صبحدم چون اختران در گور رفت.
مولوی.
بسکه بوسیدم امسال لب نازک او
از لبش جای سخن بوسه چکد از گفتار.
قاآنی (از فرهنگ ضیاء).
بسکه خاموش نشستم سخن از یادم رفت
بسکه ماندم بغریبی وطن از یادم رفت.
(امثال و حکم دهخدا).
- امثال:
بسکه گفتم زبان من فرسود. (امثال و حکم دهخدا).
بسکه گفتم زبانم مو برآورد. (امثال و حکم دهخدا).
- از بسکه، چندانکه. آنقدر که. ز بسکه، مخفف بسم اﷲ. (آنندراج) :
نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل
نگفته بسم، بالحمد چون کنی مبدا.
خاقانی.
هست امین چار حرف و تاج سه حرف
بسم بین هم سه حرف و اﷲ چار.
خاقانی.
ورق چو کار فروبسته بازنگشاید
بهر کتاب که نامش چو بسم عنوان نیست.
حیاتی گیلانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَسَ)
نام موضعی است یا چشمه ای به یمامه. (ناظم الاطباء). جایی است در یمامه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ / رِ)
چرخ چاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
بامداد. پگاه. (منتهی الارب). بامداد. پگاه. یقال أتیته بکره، أی باکراً. ج، بکر. (ناظم الاطباء). بامداد. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 27) (غیاث) (مهذب الاسماء). صباح. سحر. غدوه. غدات. مقابل عشی: بکرهً و عشیاً (قرآن 11/19). مقابل اصیل: بکرهً و أصیلاً (قرآن 5/25).
- بکرۀ حساب، صبح محشر است. (انجمن آرا).
- بکرۀ حیات، کنایه از ایام شباب. (انجمن آرا) ، خران بانشاط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
چرخ چاه و آن چوبی گرد باشد که بر آن جویچه مانندی کنده و رسن بر وی گذاشته آب کشند. (منتهی الارب). چرخ چاه که با آن آب کشند. ج، بکر، بکرات. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). چرخ چاه. (مهذب الاسماء). چرخی که بر سر چاه نصب کنند. (غیاث) : و هی عجلات تکون للواحده منهن أربع بکرات کباّر. (ابن بطوطه، ارابه ها یا چرخهایی است که یکی از آنها چهار چرخ بزرگ دارد. (از یادداشت مؤلف). رجوع به بکران شود:
به لوح پای و به پا چاه و قرقره بکره
به نایژه بمکوک و به تار و پود ثیاب.
خاقانی.

تأنیث بکر. قال ابوعبید: البکر من الابل بمنزله الفتی من الناس و البکره بمنزله الفتاه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
ابوبکره نقیع، صحابی بود که پدرش حارث یا مسروح نام داشت و او چون در روز طایف از قلعه برچرخ آویخته بزیر آمد آن حضرت صلی الله علیه وآله او رابه ابوبکره کنیت کرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بکل السویق بالدقیق. (منتهی الارب). آمیختن پست را با آرد. (از ناظم الاطباء) ، غنیمت گرفتن، بکیله ساختن. (از منتهی الارب) (از آنندراج). گرفتن بکیله را. (ناظم الاطباء). بکیل ساختن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(س سِ)
نوعی سگ با پاهای کوتاه
لغت نامه دهخدا
تصویری از کبسه
تصویر کبسه
هندوانه ابوجهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکسه
تصویر عکسه
در تداول عوام عطسه
فرهنگ لغت هوشیار
تماس لبهای کسی بر لب گونه دست و پای دیگری یا چیزی مقدس از روی محبت و احترام بوس قبله ماچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکسه
تصویر آکسه
درزده، درآویخته، آویزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکاه
تصویر بکاه
جمع بکا، مویه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکره
تصویر بکره
میکده و میخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکشه
تصویر بکشه
زخمی که در روی شکم یا گردن پیدا شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکله
تصویر بکله
فرانسوی تازی شده سگک سرشت ریخت چونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسکه
تصویر بسکه
چندانکه ظنقدر که یا از بسکه. چندانکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکسه
تصویر چکسه
پارچه کاغذی که در آن دوا و چیزهای دیگر پیچند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چکسه
تصویر چکسه
((چَ س))
چکس، آشیانه باز و مرغان شکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوسه
تصویر بوسه
((س ِ))
تماس لب های کسی بر لب، گونه، دست و پای کس دیگر یا چیز مقدس از روی محبت و احترام و عشق یا چاپلوسی، ماچ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بکسل
تصویر بکسل
((بُ سِ))
عمل یا فرایند یدک کشیدن یک وسیله نقلیه با وسیله نقلیه دیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بکره
تصویر بکره
((بُ رِ یا رَ))
بامداد پگاه، پگاه
فرهنگ فارسی معین