شش خنج کجین و آن را کجه هم گویند و هی خزفه یدورها الصبی کأنها کره یتقامر بها. (منتهی الارب). شش خنج کجین و آن راکجه هم گویند. (آنندراج). گویی که کودکان از پارچه درست میکنند و بدان بازی مینمایند و آن را کجه نیز گویند، نهادن گرد خشک در دهان. (ناظم الاطباء)
شش خنج کجین و آن را کجه هم گویند و هی خزفه یدورها الصبی کأنها کره یتقامر بها. (منتهی الارب). شش خنج کجین و آن راکجه هم گویند. (آنندراج). گویی که کودکان از پارچه درست میکنند و بدان بازی مینمایند و آن را کجه نیز گویند، نهادن گرد خشک در دهان. (ناظم الاطباء)
کاغذی که عطار در آن مشک و عنبر یا داروی دیگر می پیچد، کاغذ در هم پیچیده و مچاله شده، برای مثال بنشست و یکی کاغذکی چکسه برون کرد / حاصل شده از کدیه به جوجو نه به مثقال (انوری - ۶۷۱) چکس، نشیمن باز و شاهین، لانه و آشیانه ای که برای پرندگان شکاری درست می کنند، برای مثال عنان به مرکب توسن مده مگر به حساب / به چکسه بازنیاید چو اوج گیرد باز (نزاری - رشیدی - چکسه)
کاغذی که عطار در آن مشک و عنبر یا داروی دیگر می پیچد، کاغذ در هم پیچیده و مچاله شده، برای مِثال بنشست و یکی کاغذکی چکسه برون کرد / حاصل شده از کدیه به جوجو نه به مثقال (انوری - ۶۷۱) چکس، نشیمن باز و شاهین، لانه و آشیانه ای که برای پرندگان شکاری درست می کنند، برای مِثال عنان به مرکب توسن مده مگر به حساب / به چکسه بازنیاید چو اوج گیرد باز (نزاری - رشیدی - چکسه)
شهر مکۀ معظمه زادهالله شرفا و تعظیما. (ناظم الاطباء). باسه و البساسه از نامهای مکه شرفهالله تعالی است. (تاج العروس). مکه معظمه و بساسه بمعنی باسه است. (منتهی الارب)
شهر مکۀ معظمه زادهالله شرفا و تعظیما. (ناظم الاطباء). باسه و البساسه از نامهای مکه شرفهالله تعالی است. (تاج العروس). مکه معظمه و بَساسَه بمعنی باسه است. (منتهی الارب)
چه بسیار که. چندانکه: بسکه بر گفته پشیمان بوده ام بسکه بر ناگفته شادان بوده ام. رودکی (از امثال و حکم دهخدا). بسکه بزرگان جهان داده اند خردسران را شرف جاودان. خاقانی. گلگون اشک بسکه دواند به هر طرف آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم. سلمان ساوجی. بسکه اندر وی غریب عور رفت صبحدم چون اختران در گور رفت. مولوی. بسکه بوسیدم امسال لب نازک او از لبش جای سخن بوسه چکد از گفتار. قاآنی (از فرهنگ ضیاء). بسکه خاموش نشستم سخن از یادم رفت بسکه ماندم بغریبی وطن از یادم رفت. (امثال و حکم دهخدا). - امثال: بسکه گفتم زبان من فرسود. (امثال و حکم دهخدا). بسکه گفتم زبانم مو برآورد. (امثال و حکم دهخدا). - از بسکه، چندانکه. آنقدر که. ز بسکه، مخفف بسم اﷲ. (آنندراج) : نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل نگفته بسم، بالحمد چون کنی مبدا. خاقانی. هست امین چار حرف و تاج سه حرف بسم بین هم سه حرف و اﷲ چار. خاقانی. ورق چو کار فروبسته بازنگشاید بهر کتاب که نامش چو بسم عنوان نیست. حیاتی گیلانی (از آنندراج)
چه بسیار که. چندانکه: بسکه بر گفته پشیمان بوده ام بسکه بر ناگفته شادان بوده ام. رودکی (از امثال و حکم دهخدا). بسکه بزرگان جهان داده اند خردسران را شرف جاودان. خاقانی. گلگون اشک بسکه دواند به هر طرف آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم. سلمان ساوجی. بسکه اندر وی غریب عور رفت صبحدم چون اختران در گور رفت. مولوی. بسکه بوسیدم امسال لب نازک او از لبش جای سخن بوسه چکد از گفتار. قاآنی (از فرهنگ ضیاء). بسکه خاموش نشستم سخن از یادم رفت بسکه ماندم بغریبی وطن از یادم رفت. (امثال و حکم دهخدا). - امثال: بسکه گفتم زبان من فرسود. (امثال و حکم دهخدا). بسکه گفتم زبانم مو برآورد. (امثال و حکم دهخدا). - از بسکه، چندانکه. آنقدر که. ز بسکه، مخفف بسم اﷲ. (آنندراج) : نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل نگفته بسم، بالحمد چون کنی مبدا. خاقانی. هست امین چار حرف و تاج سه حرف بسم بین هم سه حرف و اﷲ چار. خاقانی. ورق چو کار فروبسته بازنگشاید بهر کتاب که نامش چو بسم عنوان نیست. حیاتی گیلانی (از آنندراج)
چرخ چاه و آن چوبی گرد باشد که بر آن جویچه مانندی کنده و رسن بر وی گذاشته آب کشند. (منتهی الارب). چرخ چاه که با آن آب کشند. ج، بکر، بکرات. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). چرخ چاه. (مهذب الاسماء). چرخی که بر سر چاه نصب کنند. (غیاث) : و هی عجلات تکون للواحده منهن أربع بکرات کباّر. (ابن بطوطه، ارابه ها یا چرخهایی است که یکی از آنها چهار چرخ بزرگ دارد. (از یادداشت مؤلف). رجوع به بکران شود: به لوح پای و به پا چاه و قرقره بکره به نایژه بمکوک و به تار و پود ثیاب. خاقانی.
تأنیث بکر. قال ابوعبید: البکر من الابل بمنزله الفتی من الناس و البکره بمنزله الفتاه. (از منتهی الارب)
چرخ چاه و آن چوبی گرد باشد که بر آن جویچه مانندی کنده و رسن بر وی گذاشته آب کشند. (منتهی الارب). چرخ چاه که با آن آب کشند. ج، بَکَر، بکرات. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). چرخ چاه. (مهذب الاسماء). چرخی که بر سر چاه نصب کنند. (غیاث) : و هی عجلات تکون للواحده منهن أربع بکرات کباَّر. (ابن بطوطه، ارابه ها یا چرخهایی است که یکی از آنها چهار چرخ بزرگ دارد. (از یادداشت مؤلف). رجوع به بکران شود: به لوح پای و به پا چاه و قرقره بکره به نایژه بمکوک و به تار و پود ثیاب. خاقانی.
تأنیث بَکر. قال ابوعبید: البکر من الابل بمنزله الفتی من الناس و البکره بمنزله الفتاه. (از منتهی الارب)
ابوبکره نقیع، صحابی بود که پدرش حارث یا مسروح نام داشت و او چون در روز طایف از قلعه برچرخ آویخته بزیر آمد آن حضرت صلی الله علیه وآله او رابه ابوبکره کنیت کرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بکل السویق بالدقیق. (منتهی الارب). آمیختن پست را با آرد. (از ناظم الاطباء) ، غنیمت گرفتن، بکیله ساختن. (از منتهی الارب) (از آنندراج). گرفتن بکیله را. (ناظم الاطباء). بکیل ساختن. (تاج المصادر بیهقی)
ابوبکره نقیع، صحابی بود که پدرش حارث یا مسروح نام داشت و او چون در روز طایف از قلعه برچرخ آویخته بزیر آمد آن حضرت صلی الله علیه وآله او رابه ابوبکره کنیت کرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بکل السویق بالدقیق. (منتهی الارب). آمیختن پِسْت را با آرد. (از ناظم الاطباء) ، غنیمت گرفتن، بکیله ساختن. (از منتهی الارب) (از آنندراج). گرفتن بکیله را. (ناظم الاطباء). بکیل ساختن. (تاج المصادر بیهقی)