جدول جو
جدول جو

معنی بکالی - جستجوی لغت در جدول جو

بکالی(بِ)
منسوبست به بکال که بطنی است از حمیر. (از سمعانی). منسوبست بقبیلۀ بکاله و بکال که دربان امیرالمؤمنین علی کرم اﷲ وجهه بود. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالی
تصویر بالی
کهنه، مندرس، فرسوده، پوسیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کالی
تصویر کالی
نگهبان، محافظت کننده
فرهنگ فارسی عمید
(دَکْ کا)
لقب محمد بن علی دکالی سلاوی، مورخ قرن چهاردهم هجری، از اهالی مغرب اقصی. او به سال 1285 هجری قمری در سلامتولد شد و در 1364 هجری قمری در فاس درگذشت. او راست: أدواح البستان فی اخبار العدوثین و من درج بهما من الاعیان، اتحاف الملا باخبار الرباط و سلا، الدره الیتیمه فی اخبار شاله الحدیثه و القدیمه، السکک الاسلامیه، الحسبه فی الاسلام، أحوال الیهود فی المغرب و ضوء النبراس لدوله بنی وطاس. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 197)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از دهستان هلایجان بخش ایذۀ شهرستان اهواز. سکنۀ آن 175 تن. آب از چشمه. محصول آنجا گندم و جو. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
عنبر ماهی، نوعی پستاندار عظیم الجثۀ دریایی شبیه ماهی، بال، وال، و رجوع به بال شود، بکار انداختن چنانکه موتوری را
لغت نامه دهخدا
شیخ بالی خلیفه الصوفیه، وی یکی از شراح فصوص الحکم محیی الدین عربی است، او بسال 960 هجری قمری درگذشته است، او راست: رساله ای در قضا و قدر، و شرح حدیث: ’کنت کنزاً مخفیا’، (از کشف الظنون)
بالی ابن علقمه پدر شمویل از انبیاء بنی اسرائیل بود و نسبت او این است: شمویل بن بالی بن عقمه بن یرخام بن الیهوبن تهوبن صوف، (از طبری از مجمل التواریخ و القصص ص 143 و 207)
محمد سعید بالی دمشقی، او راست: ’تنویرالبصائر بسیره الشیخ طاهر’ این کتاب در سیرت شیخ طاهر جزایری است و در سال 1339 ه، ق، در دمشق بچاپ رسیده است، (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
خوش طبع بالی از طایفۀ تکلوو ظاهراً معاصر شاه عباس بوده است، خوش طبع و سپاهی منش و مصاحب است، این رباعی را به خودش نسبت میداد:
می آمد، چهره از عرق تر کرده
چوگان به کف و اسب طرب برکرده
واندر خم زلفهای گردآلودش
دلهای شکسته خاک برسر کرده،
در استراباد در رکاب بدرخان به دست تراکمه کشته شد و جسدش هم به دست نیامد، (از تذکرۀ مجمع الخواص ص 124)، دعای نیک و آفرین کردن، دعای خوب گفتن، پس این کلمه از اضداد است، کار نیک کردن، (از آنندراج)، راهنمایی کردن، براه سپردن، هدایت کردن:
پیوسته خیرخواهی دشمن طریق ماست
بیراهه ای براه سپردن طریق ماست،
؟
لغت نامه دهخدا
نام جزیره ای در مشرق جاوه که بوسیلۀ ترعۀ بالی از جزیره لومبوک جدا می شود و از مهمترین و پرفعالیت ترین جزایر شبه جزیره سند محسوب می شود، جمعیت آن از یک ملیون و پانصد هزارتن افزون است، معادن مس و آهن فراوان دارد، محصول عمده آن برنج و پنبه و قهوه است، مهمترین مرتفعات آن 3414 گز است، و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1218 شود
لغت نامه دهخدا
کهن، کهنه، (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ نظام)، پوسیده، تباه شده، (یادداشت مؤلف)، مندرس، بال، (ناظم الاطباء)،
- ثوب بالی، لباس کهنه،
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کبل بمعنی رسن و طناب و مراد از کبالی شاید بافنده و تابندۀ رسن باشد. (حاشیۀ دیوان ناصرخسرو) :
دین فخر تو است و ادب و خط و دبیری
پیشه ست چو حلاجی و درزی و کبالی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ لا / دُ لا)
نام شیطان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
طاهر بن شیخ عبدالرحیم بن علی رکاکی داغستانی حسینی. او راست: بارقه السیوف الداغستانیه فی بعض الغزوات الشاملیه. (از معجم المطبوعات مصر)
لغت نامه دهخدا
(ثَ لا)
جمع واژۀ ثکلی
لغت نامه دهخدا
(بَقْ قا)
عمل و شغل و حرفۀ بقال. خواربارفروشی، گشاده و فراخ گردانیدن چیزی را، و منه حدیث الانک: فبقرت لها الحدیث، ای فتحته و کشفته. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). فراخ گردانیدن چیزی را. (از آنندراج) ، در حدیث هدهد سلیمان (ع) : فبقرالارض، یعنی دید آب را در زیرزمین. (منتهی الارب). نگریستن هدهد موضع آب را پس دیدن آنرا: بقرالهدهد الارض بقراً. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، تفتیش کردن و پی بردن به امور ایشان: بقر فی بنی فلان، تفتیش کرد و پی برد به امور ایشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مانده شدن. (آنندراج). مانده گردیدن. (منتهی الارب). درماندن. (تاج المصادر بیهقی) ، شگفت داشتن سگ بدیدار گاو. (از آنندراج) (منتهی الارب) ، کنده شدن چشم مرد از دیدن دور. (آنندراج). فرومانده بینایی شدن از دیدن دور. (منتهی الارب). و رجوع به بقر شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
رجوع به زیاد بن عبدالله بن طفیل مکنی به ابومحمد شود، زن و ناقه که یک شکم بیش نزاده باشد، اول هر چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کودک جوان، و منه الحدیث: لاتعلموا ابکار اولادکم کتب النصاری، هر کار نوپیدا که مانند آن پیشتر نشده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر کاری که مانند آن پیشترنشده باشد. (غیاث) ، گاو ماده که هنوز باردار نشده باشد. گاو مادۀ جوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جوان گاو. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 27). گاو جوانه. (مهذب الاسماء) ، بچۀ ناقه. (تاریخ قم ص 177). اشتر جوان. (مهذب الاسماء) ، ابر بسیارباران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، فرزند نخستین مادر و پدر که پس از وی هنوز دیگر نزاده باشد، یستوی فیه المذکر و المؤنث. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) ، درخت انگور که پیش از این بار نیاورده باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
- ضربه بکر، آنکه در یک بار صاف ببرد. الحدیث: کانت ضربات علی (رض) ابکاراً اذا اعتلی قد و اذا اعترض قط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ)
منسوب و متعلق به بکاول، لوازم مطبخ و آشپزخانه. (ناظم الاطباء). رجوع به بکاول شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
بکیله، غذایی است که آرد با رب یا بروغن و خرما سرشته با پست تر کرده شده یا پست با خرما و شیر یا آردی که به پست مخلوط کرده به آب و روغن یا زیت تر کرده باشند یا قروت خشک مخلوط برطب یا آرد و خرما مخلوط بزیت. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَطْ طا)
منسوب به بطال که نام جد ابوعبداﷲ محمد... بطال بهانی بطالی بود. (سمعانی). و رجوع به اللباب شود
منسوبست به بطال. رجوع به بطال شود
لغت نامه دهخدا
(بَکْ کا)
نسبتی است به بنی البکار از بنی عامر. (از سمعانی).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابوطاهر محمد بن علی بن بلال، از اصحاب امام یازدهم و از منکران وکالت ابوجعفر عمری که خودرا بجای ابوجعفر وکیل امام غایب میخوانده است، و پیروان او را بلالیه میخواندند. (از حاشیۀ عباس اقبال بر خاندان نوبختی ص 235). و رجوع به کتاب الغیبۀ طوسی ص 260 و احتجاج ص 245 و ریحانه الادب ج 1 ص 174 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بقلی. لقب محمد بن ابی القاسم خوارزمی. (منتهی الارب). ابوالفضل زین الدین محمد بن قاسم از مشاهیر علمای عامه بود و در خوارزم نشو و نما یافته و در سال 562 هجری قمری درگذشت. تألیفات بسیاری بدو منسوبست و از آنجمله است: کتاب صلوه البقلی و کتاب فضایل العرب. (از ریحانه الادب). و رجوع به زین المشایخ و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود، نام یکی از سالهای دوازده گانه است و هر سال بنام جانوری منسوبست:
موش و بقر و پلنگ و خرگوش شمار
زین چار چو بگذری نهنگ آید و مار.
(نصاب).
، شخص گیج. ابله. احمق. (دزی ج 1 ص 102).
- البقر الابیض، نامی است که به نشخوارکنندگان وحشی بلندقد داده اند. (دزی ج 1 ص 102).
- البقر الاحمر، حیوانی است وحشی با شاخهایی عجیب و بلند و مابین گاو و نشخوارکنندگان وحشی بلند قد قرار دارد. (از دزی ج 1ص 102).
- بقرالوحش، نوعی گاو کوهی و بز کوهی است که در صحراهای عربستان زندگی کند. (از دزی ج 1 ص 102). و رجوع به بقرالوحش در ردیف خود شود.
- عیون البقر، انگوری سیاه و کلان و گرد و کم شیرینی. و اهل فلسطین آنرا نوعی از آلودانند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- لحم بقری، گوشت گاو. (دزی ج 1 ص 102)
لغت نامه دهخدا
(بِ کُلْ لی)
تمام. تمام و کمال. کلاً. تماماً. بالمره:
ما بمردیم و بکلّی کاستیم
بانگ حق آمد همه برخاستیم.
مولوی.
و رجوع به کل شود، خرمابن زودرس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بکلی
تصویر بکلی
تمام و کمال، کلاً، تماماً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالی
تصویر بالی
کهن، کهنه، پوسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کالی
تصویر کالی
وامی که تاخیر افتد، نگاهبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقالی
تصویر بقالی
عمل و شغل بقال خوار و بار فروشی، دکان بقال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکالت
تصویر بکالت
رنگینک از خوراک ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکاله
تصویر بکاله
رنگینک از خوراک ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکلی
تصویر بکلی
((بِ کُ لّ))
کلاً، تماماً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کالی
تصویر کالی
محافظت کننده، نگاهبان، متأخر، بیعانه، وامی که به تأخیر افتد و در پرداخت آن درنگ شود
فرهنگ فارسی معین
خواربارفروشی، سقطفروشی، مغازه، دکان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بقالی کردن در خواب، جهد کردن است در کارها و چیزی حاصل کردن به جهت معیشت. اگر بیندبقالی میکرد، دلیل که به کار و کسب دنیا مشغول شود و به قدر آن چه داشت ویرا از متاع دنیا حاصل شود. محمد بن سیرین
بقالی کردن در خواب بر سه وجه باشد. اول: کسب کردن، دوم: منفعت یافتن، سوم: غم و اندوه. دیدن بقالی در خواب که لبنیات تازه و پاکیزه بفروش میرساند، علامت آرامش و راحتی است .
اگر بیند متاع های بقالی را به زر و درم میفروخت، دلیل بر غم و اندوه کند، زیرا که زر و درم به تاویل غم و اندوه است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
قله ای به ارتفاع ۲۶۲۸ متر از کوه دازنو در ارتفاعات جنوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
بهبود، مرمّت، بازسازی، بازتوانی
دیکشنری اردو به فارسی