قسمتی از گیاه که معمولاً سبز، پهن یا سوزنی است، واحد شمارش ورقۀ کاغذ مثلاً یک برگ کاغذ، ورقی برای بازی، ورقی برای یادداشت، فیش، ساز و نوا، سامان، اسباب، توشه، کنایه از رغبت، دوستداری، میل، کنایه از توان، طاقت، نغمه، آهنگ نوعی کباب تهیه شده از قطعه های گوشت گوسفند یا گوساله، برگ بو: گیاهی خوش بو، با برگ های دراز شبیه آلاله که به صورت درختچه درمی آید برگ بید: برگ درخت بید، نوعی پیکان شبیه برگ بید، برای مثال بدی گر خود بدی دیو سپیدی / به پیش بیدبرگش برگ بیدی (نظامی۲ - ۱۲۴) بید برگ: برگ درخت بید، نوعی پیکان شبیه برگ بید، برگ بید برگ سبز: کنایه از چیزی کم بها که از روی محبت به کسی هدیه می دهند، برای مثال بینوایان را به برگ سبز گاهی یاد کن / چون ز نیرنگ جهان خرج خزان خواهد شدن (صائب) برگ نو: درختچه ای از تیرۀ زیتونیان، با برگ های درشت و بیضی شکل که همیشه سبز و گل هایش سفید و معطر است
قسمتی از گیاه که معمولاً سبز، پهن یا سوزنی است، واحد شمارش ورقۀ کاغذ مثلاً یک برگ کاغذ، ورقی برای بازی، ورقی برای یادداشت، فیش، ساز و نوا، سامان، اسباب، توشه، کنایه از رغبت، دوستداری، میل، کنایه از توان، طاقت، نغمه، آهنگ نوعی کباب تهیه شده از قطعه های گوشت گوسفند یا گوساله، بَرگ بو: گیاهی خوش بو، با برگ های دراز شبیه آلاله که به صورت درختچه درمی آید بَرگ بید: برگ درخت بید، نوعی پیکان شبیه برگ بید، برای مِثال بُدی گر خود بُدی دیو سپیدی / به پیش بیدبرگش برگِ بیدی (نظامی۲ - ۱۲۴) بید برگ: برگ درخت بید، نوعی پیکان شبیه برگ بید، بَرگ بید بَرگ سبز: کنایه از چیزی کم بها که از روی محبت به کسی هدیه می دهند، برای مِثال بینوایان را به برگ سبز گاهی یاد کن / چون ز نیرنگ جهان خرج خزان خواهد شدن (صائب) بَرگ نو: درختچه ای از تیرۀ زیتونیان، با برگ های درشت و بیضی شکل که همیشه سبز و گل هایش سفید و معطر است
شاه دانه، گیاهی یکساله با برگ هایی بلند و دانه هایی به اندازۀ فندق که از آن مواد مخدر و الیاف گرفته می شود، گردی مخدر که از سرشاخ های این گیاه گرفته می شود و به صورت تدخین یا خوردن مصرف می شود فنگ، بنج، زمرّد گیاه، زمرّدگیا، شاهدانج، شهدانج، کنودانه
شاه دانه، گیاهی یکساله با برگ هایی بلند و دانه هایی به اندازۀ فندق که از آن مواد مخدر و الیاف گرفته می شود، گردی مخدر که از سرشاخ های این گیاه گرفته می شود و به صورت تدخین یا خوردن مصرف می شود فَنگ، بَنج، زُمُرُّد گیاه، زُمُرُّدگیا، شاهدانَج، شَهدانَج، کَنَودانه
شبنم، رطوبتی که شب روی گیاه ها یا چیزهای دیگر تولید می شود، قطره ای شبیه دانۀ باران که شب در روی برگ گل یا گیاه می نشیند، بشم، بژم، بشک، اپشک، افشک، افشنگ
شبنم، رطوبتی که شب روی گیاه ها یا چیزهای دیگر تولید می شود، قطره ای شبیه دانۀ باران که شب در روی برگ گل یا گیاه می نشیند، بشم، بژم، بشک، اپشک، افشک، افشنگ
سانسکریت ’بهنگ’. اوستا ’بنگهه’. پهلوی ’منگ’ (کنب). بنج و منج معرب آن است و آن به حشیش اطلاق شود. گاه برگ آن و گاه دانۀ آن (چرس) را فروشند. دانه های کوبیدۀ بنگ را با شیر مخلوط کنند و در کره بزنند تا روغن بنگ بدست آید. مایع آن (بنگاب) را مانند چای مینوشند و آن در مداوای حرقهالبول بکار رود. (از حاشیۀبرهان چ معین). گیاهی است معروف مسکر و با لفظ زدن و رساندن بمعنی خوردن و نشئه مند شدن. (از آنندراج). گردی است که از کوبیدن برگها و سرشاخه های گلدار شاهدانه گیرند که بمناسبت داشتن مواد سمی و مخدره در تداوی بمقادیر بسیار کم مورد استعمال دارد و مانند دیگرمخدرات بمصرف تدخین نیز برسد. این گرد بصورت تودۀ یکنواخت فشرده ای است که بعلت وجود مقدار کمی رزین دربرگها و گلها بیکدیگر چسبندگی یافته اند... (فرهنگ فارسی معین). روغنی باشد که از شاهدانه گیرند. (گل گلاب). پوست درختی است خوشبو شبیه به پوست درخت توت و گویند پوست درخت مغیلان یمنی است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). مادۀ سبزی که از برگ کنب گیرند و از آن بنگ آب ساخته دراویش مانند مخدر مسکر بنوشند و از این مادۀ سبز، مادۀ سقزی و سمی گیرند که چرس گویند و آن را درسر غلیان با تنباکو مخلوط کرده بکشند و کیف کنند. (ناظم الاطباء). بنج، معرب بنگ فارسی است و آن گیاهی است خواب آور و دورگردانندۀ حس. (از اقرب الموارد) : فصیح تر کس، جایی که او سخن گوید چنان بود ز پلیدی که خورده باشد بنگ. فرخی. سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ. فرخی. سپس بیهشان دهر مرو گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ. ناصرخسرو. خر بنگ خورد گویی و دیوانه شد به شعر خرزهره خورده بودی باری به جای بنگ. سوزنی. تا بنگ و کوکنار به دیوانگی کشد دیوانه باد خصم تو بی کوکنارو بنگ. سوزنی. گر بنگ خوری چو سنگ مانی برجای یکباره چو بنگ میخوری سنگ بخور. سعدی. شیرازی در مسجد بنگ می پخت، خادم مسجد بدو رسید با او از در سفاهت درآمد. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 147). عربی بنگ خورده بود و در مسجدی خفته، مؤذن به غلط گفت: النوم خیر من الصلوه. عرب گفت: والله صدقت یا مؤذن بالف مره. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 167). بنگت آن اشتها دهد بدروغ که چو ماءالعسل بلیسی دوغ. اوحدی. میزند بنگ صرف مرشد خواف فارغ ازنوشداروی عنبی است گرچه الشیخ کالنبی گویند کالنبی نیست شیخ ما کنبی است. کمال خجندی. و رجوع به بنج و تحفۀ حکیم مؤمن و الفاظالادویه شود. - بنگ از سر پریدن. بنگ از کله پریدن، ناگاه خبردار شدن. ناگهان هشیار گشتن. (فرهنگ فارسی معین). - بنگ ساختن، فریب دادن و دل ربودن. (ناظم الاطباء). - بنگ رسایی، بنگی که نشئۀ کامل دارد. (غیاث) (آنندراج).
سانسکریت ’بهنگ’. اوستا ’بنگهه’. پهلوی ’منگ’ (کنب). بنج و منج معرب آن است و آن به حشیش اطلاق شود. گاه برگ آن و گاه دانۀ آن (چرس) را فروشند. دانه های کوبیدۀ بنگ را با شیر مخلوط کنند و در کره بزنند تا روغن بنگ بدست آید. مایع آن (بنگاب) را مانند چای مینوشند و آن در مداوای حرقهالبول بکار رود. (از حاشیۀبرهان چ معین). گیاهی است معروف مسکر و با لفظ زدن و رساندن بمعنی خوردن و نشئه مند شدن. (از آنندراج). گردی است که از کوبیدن برگها و سرشاخه های گلدار شاهدانه گیرند که بمناسبت داشتن مواد سمی و مخدره در تداوی بمقادیر بسیار کم مورد استعمال دارد و مانند دیگرمخدرات بمصرف تدخین نیز برسد. این گرد بصورت تودۀ یکنواخت فشرده ای است که بعلت وجود مقدار کمی رزین دربرگها و گلها بیکدیگر چسبندگی یافته اند... (فرهنگ فارسی معین). روغنی باشد که از شاهدانه گیرند. (گل گلاب). پوست درختی است خوشبو شبیه به پوست درخت توت و گویند پوست درخت مغیلان یمنی است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). مادۀ سبزی که از برگ کنب گیرند و از آن بنگ آب ساخته دراویش مانند مخدر مسکر بنوشند و از این مادۀ سبز، مادۀ سقزی و سمی گیرند که چرس گویند و آن را درسر غلیان با تنباکو مخلوط کرده بکشند و کیف کنند. (ناظم الاطباء). بنج، معرب بنگ فارسی است و آن گیاهی است خواب آور و دورگردانندۀ حس. (از اقرب الموارد) : فصیح تر کس، جایی که او سخن گوید چنان بود ز پلیدی که خورده باشد بنگ. فرخی. سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ. فرخی. سپس بیهشان دهر مرو گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ. ناصرخسرو. خر بنگ خورد گویی و دیوانه شد به شعر خرزهره خورده بودی باری به جای بنگ. سوزنی. تا بنگ و کوکنار به دیوانگی کشد دیوانه باد خصم تو بی کوکنارو بنگ. سوزنی. گر بنگ خوری چو سنگ مانی برجای یکباره چو بنگ میخوری سنگ بخور. سعدی. شیرازی در مسجد بنگ می پخت، خادم مسجد بدو رسید با او از در سفاهت درآمد. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 147). عربی بنگ خورده بود و در مسجدی خفته، مؤذن به غلط گفت: النوم خیر من الصلوه. عرب گفت: والله صدقت یا مؤذن بالف مره. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 167). بنگت آن اشتها دهد بدروغ که چو ماءالعسل بلیسی دوغ. اوحدی. میزند بنگ صرف مرشد خواف فارغ ازنوشداروی عنبی است گرچه الشیخ کالنبی گویند کالنبی نیست شیخ ما کنبی است. کمال خجندی. و رجوع به بنج و تحفۀ حکیم مؤمن و الفاظالادویه شود. - بنگ از سر پریدن. بنگ از کله پریدن، ناگاه خبردار شدن. ناگهان هشیار گشتن. (فرهنگ فارسی معین). - بنگ ساختن، فریب دادن و دل ربودن. (ناظم الاطباء). - بنگ رسایی، بنگی که نشئۀ کامل دارد. (غیاث) (آنندراج).
شبنم. (برهان) (ناظم الاطباء). بشم. بمعنی شبنم است که بشک هم گویند. (فرهنگ شعوری). شبنم و بخار بامداد که روی زمین را بپوشد. گفته اند صحیح نزم است بکسر نون و زای تازی که بشک نیز گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). بشک. بشم. صقیع. (برهان). و رجوع به بشک و بشم شود
شبنم. (برهان) (ناظم الاطباء). بشم. بمعنی شبنم است که بشک هم گویند. (فرهنگ شعوری). شبنم و بخار بامداد که روی زمین را بپوشد. گفته اند صحیح نِزْم است بکسر نون و زای تازی که بشک نیز گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). بَشْک. بشم. صقیع. (برهان). و رجوع به بَشْک و بشم شود
گل و لای تیره و متعفن باشد که در بن حوضها و جویها بهم رسد. (برهان) (مجمع الفرس) (فرهنگ شعوری) (اوبهی) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). آن را لای، لجن، لژن گویند. (فرهنگ جهانگیری) (شعوری) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). خرد. خر. خره. و رجوع به لای شود
گِل و لای تیره و متعفن باشد که در بن حوضها و جویها بهم رسد. (برهان) (مجمع الفرس) (فرهنگ شعوری) (اوبهی) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). آن را لای، لجن، لژن گویند. (فرهنگ جهانگیری) (شعوری) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). خرد. خر. خره. و رجوع به لای شود
آن جزء از هر گیاهی که نازک و پهن است و از کناره های ساقه و یا شاخه های باریک میروید. (ناظم الاطباء). به عربی ورق گویند. (از برهان). جزوی از گیاه که نازک و پهن است و از کناره های ساقه یا شاخه ها روید وبیشتر برنگ سبز است. اندامی از گیاه که اغلب بصورت صفحات پهن و سبز بر اثر رشد و نمو جوانۀ انتهائی یاجوانه های محوری بر روی ساقۀ گیاه ظاهر میشود. غالباً این عضو دارای تقارن دوطرفی است. برگها به اشکال گوناگون در گیاهان مختلف دیده میشوند. ورق. ورقه. (فرهنگ فارسی معین). غرف. (منتهی الارب) : چون برگ لاله بوده ام و اکنون چون سیب پژمریده بر آونگم. رودکی. ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک خواهی که چون چکوک بپرّی سوی هوا. لبیبی. و کنون باز ترا برگ همی خشک شود بیم آنست مرا بشک بخواهد زدنا. بلعباس عباسی. یکایک به دستان رسید آگهی که پژمرده شد برگ سرو سهی. فردوسی. مر او را سپارد گل و برگ و باغ بهاری بکردار روشن چراغ. فردوسی. بدان مهربانی دل شهریار بسان درختی پر از برگ و بار. فردوسی. شود برگ پژمرده و بیخ سست سرش سوی پستی گراید نخست. فردوسی. به رستم چنین گفت کاوس کی که از کوه البرز تا برگ نی. فردوسی. چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ چو شاخ بید درختان او تهی از بار. فرخی. طوطی میان باغ دمان و کشی کنان چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی. منوچهری. بجملگی همه زاسبان درآمدند بخاک بسان برگ رزان از نهیب باد خزان. قطران. گفتار تو بار است و کار برگست که اشنود چنین بار و برگ زیبا؟ ناصرخسرو. در زیر بر و برگ تو گریزد گمراه ز سرمای جهل و گرما. ناصرخسرو. گرفت آب کاشه ز سرمای سخت چو زرین ورق گشت برگ درخت. عمعق. کآنچه با برگ درختان می کند با تن و جان شما آن می کند. مولوی. برگ درختان سبز در نظر هوشیار هرورقی دفتریست معرفت کردگار. سعدی. ز سنگ اگر ندیده ای چسان جهد شرارها ببرگهای لاله بین میان مرغزارها. قاآنی. اختباط، برگ از درخت فروکردن ازبرای چهارپای. (تاج المصادر بیهقی). اًعبال، برگ درخت ریختن. (از منتهی الارب). افرار، برگ ریختن داشتن. (تاج المصادر بیهقی). اًمصاخ، برگ و شاخ بیرون آوردن یز. امصوخه،برگ و شاخ یزبن و نصی. أملوج، برگ درختی صحرایی شبیه برگ سرو. ایراق، بسیار شدن برگ درخت. (از منتهی الارب). براده، برگ که از سرما ریخته باشد. (دهار). تقنیب، بابرگ شدن کشت. (از منتهی الارب). تلجین، برگ خطمی بهم بزدن تا ستبر و پوسیده شود. (تاج المصادر بیهقی). تمرید، برگ دور کردن از درخت. تمشّر، سبز شدن برگ. جثاله، برگ افتاده از درخت. (از منتهی الارب). خبط، برگ از درخت بیفکندن. برگ فروکوفتن و جز آن خواستن. (دهار). برگ درخت ریختن به عصا. خبط، هر برگ که از درخت زده باشند. (از منتهی الارب). خرط، برگ از درخت فروکردن. (دهار). دست فرومالیدن بر درخت تا برگ او فروریزد. خزمه، برگ بافتۀ مقل. (از منتهی الارب). خوص، برگ خرما، بافته باشد یا غیربافته. (منتهی الارب) (از دهار). رشاش، برگ ریخته. سفیر، برگ از درخت افتاده و خشک شده که باد آنرا بروبد. شری،برگ درخت حنظل. (منتهی الارب). شطء، اول برگ کشت. (دهار). خوشۀ کشت و یا برگ آن. شعن، برگ خشک افتاده از گیاه و درخت. عبل، برگ درخت ریختن. برگ از درخت فروریخته. برگ باریک دراز یا کوتاه. برگ نو درآورده. (منتهی الارب). عصافه، برگ کشت افتاده. عصف، برگ کشت. (دهار) (منتهی الارب). برگ کشت بریدن. (تاج المصادر بیهقی). عواذ، عوذ، برگ فروریخته از درخت. (منتهی الارب). عیل، برگ از درخت فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). غار، برگ درخت رز. غف ّ، برگ خشک شده. غلفق، برگ درخت مادام که بر درخت باشد. فرش، کشت برگ گسترده. قناب، برگ گرد در سر کشت چون به بار آوردن شروع کند. قنّابه، برگ کشت، و برگ که در آن خوشه فراهم آید. لجن، برگ کوفتۀ با آرد آمیخته. لجین، برگ افتاده. مفرش، کشت برگ گسترده. (منتهی الارب). ورق، برگ از درخت فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). وریق، درخت بسیاربرگ. (دهار). هت ّ، فروافتادن برگ درخت. هدّاب، برگی که پهنا ندارد. هریاع، برگ که از باد بیفتد. (از منتهی الارب). هش ّ، برگ از درخت بریزانیدن برای گوسپند. (دهار). به عصا زدن برگ درخت را تا فروافتد. (از منتهی الارب). برگ درخت فروکردن برای گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). شجره هشره و هشور، درخت که زود برگش بیفتد. (منتهی الارب). - برگ آوردن درخت، بیرون آمدن برگهای آن. برگ کردن درخت. ایراق. تصنیف. توریق. دثور. ورق: ارقطاط، ارقیطاط، برگ آوردن درخت عرفج. تصنّف،آماده شدن گیاه و درخت برگ آوردن را. (از منتهی الارب). - برگ باباآدم، اراقیطون، که گیاهی است از تیره مرکبیان و دارای برگهای پهن و در کنار جاده ها و زمینهای علفزار میروید. (از فرهنگ فارسی معین) (از گیاه شناسی گل گلاب). چون این گیاه برگهای بسیار پهن دارد گویند آنگاه که آدم از بهشت طرد شد برای ستر عورت دو برگ از برگ باباآدم داشت. (یادداشت دهخدا). - برگ برآوردن، برگ بیرون آوردن. ورق. (از منتهی الارب). برگ کردن درخت: اعصاف، برگ برآوردن کشت. اعبال، عبل، مأی، برگ برآوردن درخت. تروّح، دوباره برگ برآوردن درخت. تمشّر، برگ و شاخ برآوردن درخت. (از منتهی الارب). - برگ بستن، بیرۀ پان بستن. (آنندراج) : تنبولی به بستن برگ سبز به سرخروئی دست برآورد. (ملا طغرا، از آنندراج). - برگ بغرا، عبارت از تنگهای بغرا که زوالۀ آرد گندم پهن کرده بشکل برگ سازند و به شربت و قند پزند. بغرا نام پادشاه ترکستان است که موجد طعام موصوف است. و نیز بغرا طعامی است که آنرا بورک هم گویند. (از غیاث) (از آنندراج) : برگ بغرا لطیف چون نسرین همه تن گوش از پی تحسین. سلیم (از آنندراج). - برگ بو. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - برگ بیاوردن، برگ آوردن. ظاهر کردن برگ: اًحواص، برگ بیاوردن خرما. (تاج المصادر بیهقی). - برگ بید. رجوع به این ترکیب در ردیف خود، و به بید برگ شود. - برگ بیرون آمدن، ظاهر شدن برگ درخت: وراق، وقت برگ بیرون آمدن درخت. (دهار). - برگ بیرون آوردن، آشکار کردن برگ درخت: تمشیر، برگ و شاخ بیرون آوردن درخت و آشکار کردن آنرا. (از منتهی الارب). - برگ پیوند، برگی که آنرا با شاخی برگ دیگر پیوند دهند، و پیوندی که نهال راکنند، از عالم شاخ پیوند و نخل پیوند. (آنندراج) : در حریم حسن هر شمعی که برخیزد ز خاک از پر پروانۀ ما برگ پیوندش کند. میرزا صائب (از آنندراج). بوسه ام پان خورده داد ازلعل خویش برگ پیوندی است شفتالوی او. میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج). ز برگ سیلی استاد برگ پیونداست که می دهد ثمر اعتبار نخل ادب. رفیع واعظ (از آنندراج). - برگ تتماج، قسمی از آش است. رجوع به تتماج شود. - برگ تنبول، نوعی از برگ فلفل که هندوها آنرا می خایند. (ناظم الاطباء). ورق التنبول. رجوع به تنبول شود. - برگ توت، ورق درخت توت: تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک برگ توت است که گشته ست بتدریج اطلس. سنائی. - برگ چغندر، ورق و برگ چغندر. - ، برافراختن. رفعت بخشیدن. درگذرانیدن. برتر بردن. برگذراندن: خرد پاسبان باشد و نیکخواه سرش برگذارد ز ابر سیاه. فردوسی. جهد آن کن که از این کان جهان جان را برگذاری بخرد زین فلک گردان. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 379). به دانش گرای ای برادر که دانش ترا برگذارد ازین چرخ اخضر. ناصرخسرو بلگ. پلک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به پلک شود. - برگ چشم، مژۀ چشم که به عربی جفن خوانند. (آنندراج). بلگ چشم. (ناظم الاطباء)
آن جزء از هر گیاهی که نازک و پهن است و از کناره های ساقه و یا شاخه های باریک میروید. (ناظم الاطباء). به عربی ورق گویند. (از برهان). جزوی از گیاه که نازک و پهن است و از کناره های ساقه یا شاخه ها روید وبیشتر برنگ سبز است. اندامی از گیاه که اغلب بصورت صفحات پهن و سبز بر اثر رشد و نمو جوانۀ انتهائی یاجوانه های محوری بر روی ساقۀ گیاه ظاهر میشود. غالباً این عضو دارای تقارن دوطرفی است. برگها به اشکال گوناگون در گیاهان مختلف دیده میشوند. ورق. ورقه. (فرهنگ فارسی معین). غَرَف. (منتهی الارب) : چون برگ لاله بوده ام و اکنون چون سیب پژمریده بر آونگم. رودکی. ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک خواهی که چون چکوک بپرّی سوی هوا. لبیبی. و کنون باز ترا برگ همی خشک شود بیم آنست مرا بشک بخواهد زدنا. بلعباس عباسی. یکایک به دستان رسید آگهی که پژمرده شد برگ سرو سهی. فردوسی. مر او را سپارد گل و برگ و باغ بهاری بکردار روشن چراغ. فردوسی. بدان مهربانی دل شهریار بسان درختی پر از برگ و بار. فردوسی. شود برگ پژمرده و بیخ سست سرش سوی پستی گراید نخست. فردوسی. به رستم چنین گفت کاوس کی که از کوه البرز تا برگ نی. فردوسی. چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ چو شاخ بید درختان او تهی از بار. فرخی. طوطی میان باغ دمان و کشی کنان چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی. منوچهری. بجملگی همه زاسبان درآمدند بخاک بسان برگ رزان از نهیب باد خزان. قطران. گفتار تو بار است و کار برگست که اشنود چنین بار و برگ زیبا؟ ناصرخسرو. در زیر بر و برگ تو گریزد گمراه ز سرمای جهل و گرما. ناصرخسرو. گرفت آب کاشه ز سرمای سخت چو زرین ورق گشت برگ درخت. عمعق. کآنچه با برگ درختان می کند با تن و جان شما آن می کند. مولوی. برگ درختان سبز در نظر هوشیار هرورقی دفتریست معرفت کردگار. سعدی. ز سنگ اگر ندیده ای چسان جهد شرارها ببرگهای لاله بین میان مرغزارها. قاآنی. اختباط، برگ از درخت فروکردن ازبرای چهارپای. (تاج المصادر بیهقی). اًعبال، برگ درخت ریختن. (از منتهی الارب). افرار، برگ ریختن داشتن. (تاج المصادر بیهقی). اًمصاخ، برگ و شاخ بیرون آوردن یز. اُمصوخه،برگ و شاخ یزبن و نصی. أملوج، برگ درختی صحرایی شبیه برگ سرو. ایراق، بسیار شدن برگ درخت. (از منتهی الارب). براده، برگ که از سرما ریخته باشد. (دهار). تَقنیب، بابرگ شدن کشت. (از منتهی الارب). تَلجین، برگ خطمی بهم بزدن تا ستبر و پوسیده شود. (تاج المصادر بیهقی). تَمرید، برگ دور کردن از درخت. تَمشّر، سبز شدن برگ. جُثاله، برگ افتاده از درخت. (از منتهی الارب). خَبط، برگ از درخت بیفکندن. برگ فروکوفتن و جز آن خواستن. (دهار). برگ درخت ریختن به عصا. خَبَط، هر برگ که از درخت زده باشند. (از منتهی الارب). خَرط، برگ از درخت فروکردن. (دهار). دست فرومالیدن بر درخت تا برگ او فروریزد. خَزَمه، برگ بافتۀ مقل. (از منتهی الارب). خوص، برگ خرما، بافته باشد یا غیربافته. (منتهی الارب) (از دهار). رَشاش، برگ ریخته. سَفیر، برگ از درخت افتاده و خشک شده که باد آنرا بروبد. شَری،برگ درخت حنظل. (منتهی الارب). شَطْء، اول برگ کشت. (دهار). خوشۀ کشت و یا برگ آن. شَعَن، برگ خشک افتاده از گیاه و درخت. عَبَل، برگ درخت ریختن. برگ از درخت فروریخته. برگ باریک دراز یا کوتاه. برگ نو درآورده. (منتهی الارب). عُصافه، برگ کشت افتاده. عَصف، برگ کشت. (دهار) (منتهی الارب). برگ کشت بریدن. (تاج المصادر بیهقی). عَواذ، عَوَذ، برگ فروریخته از درخت. (منتهی الارب). عَیل، برگ از درخت فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). غار، برگ درخت رز. غَف ّ، برگ خشک شده. غَلفَق، برگ درخت مادام که بر درخت باشد. فرش، کشت برگ گسترده. قِناب، برگ گرد در سر کشت چون به بار آوردن شروع کند. قُنّابه، برگ کشت، و برگ که در آن خوشه فراهم آید. لَجَن، برگ کوفتۀ با آرد آمیخته. لَجین، برگ افتاده. مفرش، کشت برگ گسترده. (منتهی الارب). وَرق، برگ از درخت فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). وَریق، درخت بسیاربرگ. (دهار). هَت ّ، فروافتادن برگ درخت. هُدّاب، برگی که پهنا ندارد. هِریاع، برگ که از باد بیفتد. (از منتهی الارب). هَش ّ، برگ از درخت بریزانیدن برای گوسپند. (دهار). به عصا زدن برگ درخت را تا فروافتد. (از منتهی الارب). برگ درخت فروکردن برای گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). شجره هَشِره و هَشور، درخت که زود برگش بیفتد. (منتهی الارب). - برگ آوردن درخت، بیرون آمدن برگهای آن. برگ کردن درخت. ایراق. تصنیف. توریق. دثور. ورق: اِرقطاط، اِرقیطاط، برگ آوردن درخت عرفج. تصنّف،آماده شدن گیاه و درخت برگ آوردن را. (از منتهی الارب). - برگ باباآدم، اراقیطون، که گیاهی است از تیره مرکبیان و دارای برگهای پهن و در کنار جاده ها و زمینهای علفزار میروید. (از فرهنگ فارسی معین) (از گیاه شناسی گل گلاب). چون این گیاه برگهای بسیار پهن دارد گویند آنگاه که آدم از بهشت طرد شد برای ستر عورت دو برگ از برگ باباآدم داشت. (یادداشت دهخدا). - برگ برآوردن، برگ بیرون آوردن. وَرق. (از منتهی الارب). برگ کردن درخت: اِعصاف، برگ برآوردن کشت. اِعبال، عَبل، مَأی، برگ برآوردن درخت. تروّح، دوباره برگ برآوردن درخت. تمشّر، برگ و شاخ برآوردن درخت. (از منتهی الارب). - برگ بستن، بیرۀ پان بستن. (آنندراج) : تنبولی به بستن برگ سبز به سرخروئی دست برآورد. (ملا طغرا، از آنندراج). - برگ بغرا، عبارت از تنگهای بغرا که زوالۀ آرد گندم پهن کرده بشکل برگ سازند و به شربت و قند پزند. بَغرا نام پادشاه ترکستان است که موجد طعام موصوف است. و نیز بغرا طعامی است که آنرا بورک هم گویند. (از غیاث) (از آنندراج) : برگ بغرا لطیف چون نسرین همه تن گوش از پی تحسین. سلیم (از آنندراج). - برگ بو. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - برگ بیاوردن، برگ آوردن. ظاهر کردن برگ: اًحواص، برگ بیاوردن خرما. (تاج المصادر بیهقی). - برگ بید. رجوع به این ترکیب در ردیف خود، و به بید برگ شود. - برگ بیرون آمدن، ظاهر شدن برگ درخت: وَراق، وقت برگ بیرون آمدن درخت. (دهار). - برگ بیرون آوردن، آشکار کردن برگ درخت: تَمشیر، برگ و شاخ بیرون آوردن درخت و آشکار کردن آنرا. (از منتهی الارب). - برگ ْپیوند، برگی که آنرا با شاخی برگ دیگر پیوند دهند، و پیوندی که نهال راکنند، از عالم شاخ پیوند و نخل پیوند. (آنندراج) : در حریم حسن هر شمعی که برخیزد ز خاک از پر پروانۀ ما برگ پیوندش کند. میرزا صائب (از آنندراج). بوسه ام پان خورده داد ازلعل خویش برگ پیوندی است شفتالوی او. میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج). ز برگ سیلی استاد برگ پیونداست که می دهد ثمر اعتبار نخل ادب. رفیع واعظ (از آنندراج). - برگ تتماج، قسمی از آش است. رجوع به تُتماج شود. - برگ تنبول، نوعی از برگ فلفل که هندوها آنرا می خایند. (ناظم الاطباء). ورق التنبول. رجوع به تَنبول شود. - برگ توت، ورق درخت توت: تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک برگ توت است که گشته ست بتدریج اطلس. سنائی. - برگ چغندر، ورق و برگ چغندر. - ، برافراختن. رفعت بخشیدن. درگذرانیدن. برتر بردن. برگذراندن: خرد پاسبان باشد و نیکخواه سرش برگذارد ز ابر سیاه. فردوسی. جهد آن کن که از این کان جهان جان را برگذاری بخرد زین فلک گردان. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 379). به دانش گرای ای برادر که دانش ترا برگذارد ازین چرخ اخضر. ناصرخسرو بلگ. پلک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به پلک شود. - برگ چشم، مژۀ چشم که به عربی جفن خوانند. (آنندراج). بلگ چشم. (ناظم الاطباء)
آلبان. (1885- 1936 میلادی) آهنگ ساز اتریشی، شاگرد آ. شونبرگ و از پیروان او. طرفدار آتونالیته (دستگاه جدید تحریر نتهای موسیقی که تابع قوانین تن نیست) ، مصنف اپرای وتزک. (از فرهنگ فارسی معین) (از دایره المعارف فارسی) ، فیصله دادن. تمام کردن. انجام دادن: وی این کار را برنخواهد گذاشت و امیری خراسان وی را خوش آمده است. (تاریخ بیهقی ص 545). و رجوع به برگذاردن شود
آلبان. (1885- 1936 میلادی) آهنگ ساز اتریشی، شاگرد آ. شونبرگ و از پیروان او. طرفدار آتونالیته (دستگاه جدید تحریر نتهای موسیقی که تابع قوانین تن نیست) ، مصنف اپرای وتزک. (از فرهنگ فارسی معین) (از دایره المعارف فارسی) ، فیصله دادن. تمام کردن. انجام دادن: وی این کار را برنخواهد گذاشت و امیری خراسان وی را خوش آمده است. (تاریخ بیهقی ص 545). و رجوع به برگذاردن شود
دهی از دهستان بربرود است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 210 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) ، میوۀ درخت خرمابن که چاتلانقوش نیز گویند. (ناظم الاطباء). گیاه درختی از تیره سماقی ها که شبیه پستۀ معمولی است. ارتفاعش تا 4 یا 5 متر هم میرسد و گونه های مختلفش در جنگلهای خشک نواحی خراسان و کرمان ویزد و فارس و لرستان و کردستان و دیگر کوهستانهای ایران فراوان است. گل این گیاه رنگ قرمزی میدهد که دررنگ رزی استعمال میشود و میوه اش را چاتلانقوش و چتلاقوچ نامند و از آن مربا یا ترشی کنند. معمولاً به این گیاه پیوند پستۀ معمولی را به منظور تکثیر پسته میزنند. از پوست این درخت بوسیلۀ تعبیۀ شکافی، صمغی استخراج میکنند که سقز یا بطم نامیده میشود و در صنعت از این سقز در موارد مختلف استفاده می کنند. بن. بنگ، حبهالخضرا. درخت چاتلانقوش. بوی کلک. (فرهنگ فارسی معین)
دهی از دهستان بربرود است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 210 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) ، میوۀ درخت خرمابن که چاتلانقوش نیز گویند. (ناظم الاطباء). گیاه درختی از تیره سماقی ها که شبیه پستۀ معمولی است. ارتفاعش تا 4 یا 5 متر هم میرسد و گونه های مختلفش در جنگلهای خشک نواحی خراسان و کرمان ویزد و فارس و لرستان و کردستان و دیگر کوهستانهای ایران فراوان است. گل این گیاه رنگ قرمزی میدهد که دررنگ رزی استعمال میشود و میوه اش را چاتلانقوش و چتلاقوچ نامند و از آن مربا یا ترشی کنند. معمولاً به این گیاه پیوند پستۀ معمولی را به منظور تکثیر پسته میزنند. از پوست این درخت بوسیلۀ تعبیۀ شکافی، صمغی استخراج میکنند که سقز یا بطم نامیده میشود و در صنعت از این سقز در موارد مختلف استفاده می کنند. بن. بَنَگ، حبهالخضرا. درخت چاتلانقوش. بوی کلک. (فرهنگ فارسی معین)
برگ. (فرهنگ فارسی معین). برگ و ورق که از اعضای گیاه است. رجوع به برگ شود: پس هریکی بلگی از درخت انجیر باز کردند. (ترجمه تفسیر طبری). چون مدتی برآمد شاخهاش بسیار شد و بلگها پهن گشت. (نوروزنامه).
برگ. (فرهنگ فارسی معین). برگ و ورق که از اعضای گیاه است. رجوع به برگ شود: پس هریکی بلگی از درخت انجیر باز کردند. (ترجمه تفسیر طبری). چون مدتی برآمد شاخهاش بسیار شد و بلگها پهن گشت. (نوروزنامه).
مخفف بانگ است: از هیچ دیه کس بنگ خروه نمی شنید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 358) ، مؤخرهالجیش. ساقه: بفرمود تا گوش دارد بنه کند میسره راست با میمنه. فردوسی. نرمک نرمک مرا بشرم همی گفت با بنۀ میر قصد رفتن داری. فرخی. بامدادان حرب غم را تعبیه کن لشکری اختیارش بر طلایه افتخارش بر بنه. منوچهری. این قوم را که با بنه اند بجنبانند و حیری به ری رسد و ایشان را درشورانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). هرچند خوارزم شاه کدخدایش را با بنه و ساقۀ قوی ایستاننده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). درفش و بنه پاک بگذاشتند گریزان ز کین روی برگاشتند. اسدی. ، بیخ و بنیاد هر چیز. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). بن. (رشیدی). ته و بیخ و بنیاد. (ناظم الاطباء). - از بنه، از بیخ و بن. ازاصل: که اسفندیار ازبنه خود مباد نه آنکس به گیتی کز او هست شاد. فردوسی. به تابوت زرینش اندرنهاد تو گفتی زریر از بنه خود نزاد. فردوسی. مگر بیخشان از بنه برکنیم به بوم و برش آتش اندرزنیم. فردوسی. می نمود او را کاین از تو توانم ستدن ره تبه کردن تو خود ز بنه بود گناه. فرخی. اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد. منوچهری. نبایست از بنه آزاد جستن کنون این پوزش بسیار جستن. (ویس ورامین). دروغ از بنه آب رو بسترد نگوید دروغ آنکه دارد خرد. اسدی. نژاد شهان از بنه گم مکن مکن خاندانی که باشد کهن. اسدی. همه منع یوسف به زن بازگشت دلش فرش عشق از بنه درنوشت. شمسی (یوسف و زلیخا). از نام بد ار همی بترسی با یار بد از بنه مپیوند. ناصرخسرو. جز که با درخورد خود صحبت ندارند از بنه بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند. ناصرخسرو. جهان را نبود از بنه هیچ ساز بفرمان او نقش بست این طراز. نظامی. نکرد از بنه هیچ بر وی پدید که بر قفل تو هست ما را کلید. نظامی. ، خانه و مکان و منزل. (برهان) (آنندراج). خانه و مکان و منزل و مسکن و جا و بودباش. (ناظم الاطباء) : چو سیمرغ را بچه شد گرسنه به پرواز برشد بلند از بنه. فردوسی. ظلمتیان را بنه بی نور کن جوهریان را ز عرض دور کن. نظامی. ، دکان. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، املاک. (برهان). اموال و سامان. (ناظم الاطباء). مایملک از دکان و خانه. (فرهنگ فارسی معین) : به پیش اندر آورد یکسر گله بنه هرچه کردند ترکان یله. فردوسی. ، خاصۀ حیوانات بارکش و گاوآهن و غیره متعلق به زارع. (فرهنگ فارسی معین) ، جفت (بمعنی زمین، بیشتر در تهران). (فرهنگ فارسی معین). و رجوع بمعنی بعد شود، در اصطلاح کشاورزی مقداری از زمین زراعتی که عمل رعیتی که عمل در آن با 4 یا 6 یا در بعضی دهات 8 گاو انجام می گیرد در ایران غالباً چند نفر زارع گاودار در کشت یک بنه با یکدیگر شرکت می کنند. (دایرهالمعارف فارسی). - بنه بندی، تقسیم کار در ده. (یادداشت مؤلف). ، درخت و بیخ درخت. (ناظم الاطباء). بیخ درخت. اصل. ریشه. (فرهنگ فارسی معین). در گیلکی بنه بمعنی نهال و درخت است. (حاشیۀ برهان چ معین)
مخفف بانگ است: از هیچ دیه کس بنگ خروه نمی شنید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 358) ، مؤخرهالجیش. ساقه: بفرمود تا گوش دارد بنه کند میسره راست با میمنه. فردوسی. نرمک نرمک مرا بشرم همی گفت با بنۀ میر قصد رفتن داری. فرخی. بامدادان حرب غم را تعبیه کن لشکری اختیارش بر طلایه افتخارش بر بنه. منوچهری. این قوم را که با بنه اند بجنبانند و حیری به ری رسد و ایشان را درشورانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). هرچند خوارزم شاه کدخدایش را با بنه و ساقۀ قوی ایستاننده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). درفش و بنه پاک بگذاشتند گریزان ز کین روی برگاشتند. اسدی. ، بیخ و بنیاد هر چیز. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). بن. (رشیدی). ته و بیخ و بنیاد. (ناظم الاطباء). - از بنه، از بیخ و بن. ازاصل: که اسفندیار ازبنه خود مباد نه آنکس به گیتی کز او هست شاد. فردوسی. به تابوت زرینْش اندرنهاد تو گفتی زریر از بنه خود نزاد. فردوسی. مگر بیخشان از بنه برکنیم به بوم و برش آتش اندرزنیم. فردوسی. می نمود او را کاین از تو توانم ستدن ره تبه کردن تو خود ز بنه بود گناه. فرخی. اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد. منوچهری. نبایست از بنه آزاد جستن کنون این پوزش بسیار جستن. (ویس ورامین). دروغ از بنه آب رو بسترد نگوید دروغ آنکه دارد خرد. اسدی. نژاد شهان از بنه گم مکن مکن خاندانی که باشد کهن. اسدی. همه منع یوسف به زن بازگشت دلش فرش عشق از بنه درنوشت. شمسی (یوسف و زلیخا). از نام بد ار همی بترسی با یار بد از بنه مپیوند. ناصرخسرو. جز که با درخورد خود صحبت ندارند از بنه بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند. ناصرخسرو. جهان را نبود از بنه هیچ ساز بفرمان او نقش بست این طراز. نظامی. نکرد از بنه هیچ بر وی پدید که بر قفل تو هست ما را کلید. نظامی. ، خانه و مکان و منزل. (برهان) (آنندراج). خانه و مکان و منزل و مسکن و جا و بودباش. (ناظم الاطباء) : چو سیمرغ را بچه شد گرسنه به پرواز برشد بلند از بنه. فردوسی. ظلمتیان را بنه بی نور کن جوهریان را ز عرض دور کن. نظامی. ، دکان. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، املاک. (برهان). اموال و سامان. (ناظم الاطباء). مایملک از دکان و خانه. (فرهنگ فارسی معین) : به پیش اندر آورد یکسر گله بنه هرچه کردند ترکان یله. فردوسی. ، خاصۀ حیوانات بارکش و گاوآهن و غیره متعلق به زارع. (فرهنگ فارسی معین) ، جفت (بمعنی زمین، بیشتر در تهران). (فرهنگ فارسی معین). و رجوع بمعنی بعد شود، در اصطلاح کشاورزی مقداری از زمین زراعتی که عمل رعیتی که عمل در آن با 4 یا 6 یا در بعضی دهات 8 گاو انجام می گیرد در ایران غالباً چند نفر زارع گاودار در کشت یک بنه با یکدیگر شرکت می کنند. (دایرهالمعارف فارسی). - بنه بندی، تقسیم کار در ده. (یادداشت مؤلف). ، درخت و بیخ درخت. (ناظم الاطباء). بیخ درخت. اصل. ریشه. (فرهنگ فارسی معین). در گیلکی بَنَه بمعنی نهال و درخت است. (حاشیۀ برهان چ معین)
دهی از دهستان خوسف در بخش خوسف شهرستان بیرجند است که در 18 هزارگزی شمال باختری خوسف قرار دارد. دامنه ای است معتدل و 120 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولش پنبه و شغل مردم آنجا زراعت و کرباسبافی است. راه مالرو دارد و اهل محل تجک نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان خوسف در بخش خوسف شهرستان بیرجند است که در 18 هزارگزی شمال باختری خوسف قرار دارد. دامنه ای است معتدل و 120 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولش پنبه و شغل مردم آنجا زراعت و کرباسبافی است. راه مالرو دارد و اهل محل تجک نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
جزوی از گیاه که نازک و پهن است و از کنارهای ساقه یا شاخه ها روید و بیشتر برنگ سبراست اندامی از گیاه که اغلب بصورت صفحات پهن و سبربراثر رشد و نمو جوانه انتهائی یا جوانه های محوری برروی ساقه گیاه ظاهر میشود. غالبا این عضو دارای تقارن دو طرفی است. برگها باشکال گوناگون در گیاهان مختلف دیده میشود ورق ورقه بلگ، نوعی درفش برای قطع کردن کرباس در طول تخت گیوه، ساز نوا اسباب دستگاه سامان (خصوصا مهمانی)، توشه آزوقه، قصد عزم، التفات توجه پروا، نغمه آهنگ. یا برگ کازرونی. انیسون بری یا برگ نیل. وسمه
جزوی از گیاه که نازک و پهن است و از کنارهای ساقه یا شاخه ها روید و بیشتر برنگ سبراست اندامی از گیاه که اغلب بصورت صفحات پهن و سبربراثر رشد و نمو جوانه انتهائی یا جوانه های محوری برروی ساقه گیاه ظاهر میشود. غالبا این عضو دارای تقارن دو طرفی است. برگها باشکال گوناگون در گیاهان مختلف دیده میشود ورق ورقه بلگ، نوعی درفش برای قطع کردن کرباس در طول تخت گیوه، ساز نوا اسباب دستگاه سامان (خصوصا مهمانی)، توشه آزوقه، قصد عزم، التفات توجه پروا، نغمه آهنگ. یا برگ کازرونی. انیسون بری یا برگ نیل. وسمه