قسمتی از گیاه که معمولاً سبز، پهن یا سوزنی است، واحد شمارش ورقۀ کاغذ مثلاً یک برگ کاغذ، ورقی برای بازی، ورقی برای یادداشت، فیش، ساز و نوا، سامان، اسباب، توشه، کنایه از رغبت، دوستداری، میل، کنایه از توان، طاقت، نغمه، آهنگ نوعی کباب تهیه شده از قطعه های گوشت گوسفند یا گوساله، بَرگ بو: گیاهی خوش بو، با برگ های دراز شبیه آلاله که به صورت درختچه درمی آید بَرگ بید: برگ درخت بید، نوعی پیکان شبیه برگ بید، برای مِثال بُدی گر خود بُدی دیو سپیدی / به پیش بیدبرگش برگِ بیدی (نظامی۲ - ۱۲۴) بید برگ: برگ درخت بید، نوعی پیکان شبیه برگ بید، بَرگ بید بَرگ سبز: کنایه از چیزی کم بها که از روی محبت به کسی هدیه می دهند، برای مِثال بینوایان را به برگ سبز گاهی یاد کن / چون ز نیرنگ جهان خرج خزان خواهد شدن (صائب) بَرگ نو: درختچه ای از تیرۀ زیتونیان، با برگ های درشت و بیضی شکل که همیشه سبز و گل هایش سفید و معطر است
آلبان. (1885- 1936 میلادی) آهنگ ساز اتریشی، شاگرد آ. شونبرگ و از پیروان او. طرفدار آتونالیته (دستگاه جدید تحریر نتهای موسیقی که تابع قوانین تن نیست) ، مصنف اپرای وتزک. (از فرهنگ فارسی معین) (از دایره المعارف فارسی) ، فیصله دادن. تمام کردن. انجام دادن: وی این کار را برنخواهد گذاشت و امیری خراسان وی را خوش آمده است. (تاریخ بیهقی ص 545). و رجوع به برگذاردن شود
آن جزء از هر گیاهی که نازک و پهن است و از کناره های ساقه و یا شاخه های باریک میروید. (ناظم الاطباء). به عربی ورق گویند. (از برهان). جزوی از گیاه که نازک و پهن است و از کناره های ساقه یا شاخه ها روید وبیشتر برنگ سبز است. اندامی از گیاه که اغلب بصورت صفحات پهن و سبز بر اثر رشد و نمو جوانۀ انتهائی یاجوانه های محوری بر روی ساقۀ گیاه ظاهر میشود. غالباً این عضو دارای تقارن دوطرفی است. برگها به اشکال گوناگون در گیاهان مختلف دیده میشوند. ورق. ورقه. (فرهنگ فارسی معین). غَرَف. (منتهی الارب) : چون برگ لاله بوده ام و اکنون چون سیب پژمریده بر آونگم. رودکی. ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک خواهی که چون چکوک بپرّی سوی هوا. لبیبی. و کنون باز ترا برگ همی خشک شود بیم آنست مرا بشک بخواهد زدنا. بلعباس عباسی. یکایک به دستان رسید آگهی که پژمرده شد برگ سرو سهی. فردوسی. مر او را سپارد گل و برگ و باغ بهاری بکردار روشن چراغ. فردوسی. بدان مهربانی دل شهریار بسان درختی پر از برگ و بار. فردوسی. شود برگ پژمرده و بیخ سست سرش سوی پستی گراید نخست. فردوسی. به رستم چنین گفت کاوس کی که از کوه البرز تا برگ نی. فردوسی. چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ چو شاخ بید درختان او تهی از بار. فرخی. طوطی میان باغ دمان و کشی کنان چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی. منوچهری. بجملگی همه زاسبان درآمدند بخاک بسان برگ رزان از نهیب باد خزان. قطران. گفتار تو بار است و کار برگست که اشنود چنین بار و برگ زیبا؟ ناصرخسرو. در زیر بر و برگ تو گریزد گمراه ز سرمای جهل و گرما. ناصرخسرو. گرفت آب کاشه ز سرمای سخت چو زرین ورق گشت برگ درخت. عمعق. کآنچه با برگ درختان می کند با تن و جان شما آن می کند. مولوی. برگ درختان سبز در نظر هوشیار هرورقی دفتریست معرفت کردگار. سعدی. ز سنگ اگر ندیده ای چسان جهد شرارها ببرگهای لاله بین میان مرغزارها. قاآنی. اختباط، برگ از درخت فروکردن ازبرای چهارپای. (تاج المصادر بیهقی). اًعبال، برگ درخت ریختن. (از منتهی الارب). افرار، برگ ریختن داشتن. (تاج المصادر بیهقی). اًمصاخ، برگ و شاخ بیرون آوردن یز. اُمصوخه،برگ و شاخ یزبن و نصی. أملوج، برگ درختی صحرایی شبیه برگ سرو. ایراق، بسیار شدن برگ درخت. (از منتهی الارب). براده، برگ که از سرما ریخته باشد. (دهار). تَقنیب، بابرگ شدن کشت. (از منتهی الارب). تَلجین، برگ خطمی بهم بزدن تا ستبر و پوسیده شود. (تاج المصادر بیهقی). تَمرید، برگ دور کردن از درخت. تَمشّر، سبز شدن برگ. جُثاله، برگ افتاده از درخت. (از منتهی الارب). خَبط، برگ از درخت بیفکندن. برگ فروکوفتن و جز آن خواستن. (دهار). برگ درخت ریختن به عصا. خَبَط، هر برگ که از درخت زده باشند. (از منتهی الارب). خَرط، برگ از درخت فروکردن. (دهار). دست فرومالیدن بر درخت تا برگ او فروریزد. خَزَمه، برگ بافتۀ مقل. (از منتهی الارب). خوص، برگ خرما، بافته باشد یا غیربافته. (منتهی الارب) (از دهار). رَشاش، برگ ریخته. سَفیر، برگ از درخت افتاده و خشک شده که باد آنرا بروبد. شَری،برگ درخت حنظل. (منتهی الارب). شَطْء، اول برگ کشت. (دهار). خوشۀ کشت و یا برگ آن. شَعَن، برگ خشک افتاده از گیاه و درخت. عَبَل، برگ درخت ریختن. برگ از درخت فروریخته. برگ باریک دراز یا کوتاه. برگ نو درآورده. (منتهی الارب). عُصافه، برگ کشت افتاده. عَصف، برگ کشت. (دهار) (منتهی الارب). برگ کشت بریدن. (تاج المصادر بیهقی). عَواذ، عَوَذ، برگ فروریخته از درخت. (منتهی الارب). عَیل، برگ از درخت فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). غار، برگ درخت رز. غَف ّ، برگ خشک شده. غَلفَق، برگ درخت مادام که بر درخت باشد. فرش، کشت برگ گسترده. قِناب، برگ گرد در سر کشت چون به بار آوردن شروع کند. قُنّابه، برگ کشت، و برگ که در آن خوشه فراهم آید. لَجَن، برگ کوفتۀ با آرد آمیخته. لَجین، برگ افتاده. مفرش، کشت برگ گسترده. (منتهی الارب). وَرق، برگ از درخت فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). وَریق، درخت بسیاربرگ. (دهار). هَت ّ، فروافتادن برگ درخت. هُدّاب، برگی که پهنا ندارد. هِریاع، برگ که از باد بیفتد. (از منتهی الارب). هَش ّ، برگ از درخت بریزانیدن برای گوسپند. (دهار). به عصا زدن برگ درخت را تا فروافتد. (از منتهی الارب). برگ درخت فروکردن برای گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). شجره هَشِره و هَشور، درخت که زود برگش بیفتد. (منتهی الارب). - برگ آوردن درخت، بیرون آمدن برگهای آن. برگ کردن درخت. ایراق. تصنیف. توریق. دثور. ورق: اِرقطاط، اِرقیطاط، برگ آوردن درخت عرفج. تصنّف،آماده شدن گیاه و درخت برگ آوردن را. (از منتهی الارب). - برگ باباآدم، اراقیطون، که گیاهی است از تیره مرکبیان و دارای برگهای پهن و در کنار جاده ها و زمینهای علفزار میروید. (از فرهنگ فارسی معین) (از گیاه شناسی گل گلاب). چون این گیاه برگهای بسیار پهن دارد گویند آنگاه که آدم از بهشت طرد شد برای ستر عورت دو برگ از برگ باباآدم داشت. (یادداشت دهخدا). - برگ برآوردن، برگ بیرون آوردن. وَرق. (از منتهی الارب). برگ کردن درخت: اِعصاف، برگ برآوردن کشت. اِعبال، عَبل، مَأی، برگ برآوردن درخت. تروّح، دوباره برگ برآوردن درخت. تمشّر، برگ و شاخ برآوردن درخت. (از منتهی الارب). - برگ بستن، بیرۀ پان بستن. (آنندراج) : تنبولی به بستن برگ سبز به سرخروئی دست برآورد. (ملا طغرا، از آنندراج). - برگ بغرا، عبارت از تنگهای بغرا که زوالۀ آرد گندم پهن کرده بشکل برگ سازند و به شربت و قند پزند. بَغرا نام پادشاه ترکستان است که موجد طعام موصوف است. و نیز بغرا طعامی است که آنرا بورک هم گویند. (از غیاث) (از آنندراج) : برگ بغرا لطیف چون نسرین همه تن گوش از پی تحسین. سلیم (از آنندراج). - برگ بو. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - برگ بیاوردن، برگ آوردن. ظاهر کردن برگ: اًحواص، برگ بیاوردن خرما. (تاج المصادر بیهقی). - برگ بید. رجوع به این ترکیب در ردیف خود، و به بید برگ شود. - برگ بیرون آمدن، ظاهر شدن برگ درخت: وَراق، وقت برگ بیرون آمدن درخت. (دهار). - برگ بیرون آوردن، آشکار کردن برگ درخت: تَمشیر، برگ و شاخ بیرون آوردن درخت و آشکار کردن آنرا. (از منتهی الارب). - برگ ْپیوند، برگی که آنرا با شاخی برگ دیگر پیوند دهند، و پیوندی که نهال راکنند، از عالم شاخ پیوند و نخل پیوند. (آنندراج) : در حریم حسن هر شمعی که برخیزد ز خاک از پر پروانۀ ما برگ پیوندش کند. میرزا صائب (از آنندراج). بوسه ام پان خورده داد ازلعل خویش برگ پیوندی است شفتالوی او. میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج). ز برگ سیلی استاد برگ پیونداست که می دهد ثمر اعتبار نخل ادب. رفیع واعظ (از آنندراج). - برگ تتماج، قسمی از آش است. رجوع به تُتماج شود. - برگ تنبول، نوعی از برگ فلفل که هندوها آنرا می خایند. (ناظم الاطباء). ورق التنبول. رجوع به تَنبول شود. - برگ توت، ورق درخت توت: تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک برگ توت است که گشته ست بتدریج اطلس. سنائی. - برگ چغندر، ورق و برگ چغندر. - ، برافراختن. رفعت بخشیدن. درگذرانیدن. برتر بردن. برگذراندن: خرد پاسبان باشد و نیکخواه سرش برگذارد ز ابر سیاه. فردوسی. جهد آن کن که از این کان جهان جان را برگذاری بخرد زین فلک گردان. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 379). به دانش گرای ای برادر که دانش ترا برگذارد ازین چرخ اخضر. ناصرخسرو بلگ. پلک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به پلک شود. - برگ چشم، مژۀ چشم که به عربی جفن خوانند. (آنندراج). بلگ چشم. (ناظم الاطباء)