جدول جو
جدول جو

معنی بچکستن - جستجوی لغت در جدول جو

بچکستن
چکیدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشکستن
تصویر اشکستن
شکستن، با ضربه یا فشار چیزی را چند قطعه کردن، مغلوب کردن، هزیمت دادن دشمن، قطع کردن و ناتمام رها کردن چیزی مثلاً عهد شکستن، نماز را شکستن، کم کردن ارزش چیزی یا کسی، ایجاد صدا کردن در مفاصل دست، پا، کمر یا گردن، چیزی را از حالت طبیعی خارج کردن مثلاً شکستن عکس، چند قطعه شدن چیزی بر اثر ضربه یا فشار، مغلوب شدن، از میان رفتن، کاهش یافتن، کم شدن مثلاً قیمت ها شکست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بایستن
تصویر بایستن
لازم بودن، واجب بودن، بایسته بودن، وایست، باییدن، دربایستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشکستن
تصویر بشکستن
شکستن، با ضربه یا فشار چیزی را چند قطعه کردن، مغلوب کردن، هزیمت دادن دشمن، قطع کردن و ناتمام رها کردن چیزی مثلاً عهد شکستن، نماز را شکستن، کم کردن ارزش چیزی یا کسی، ایجاد صدا کردن در مفاصل دست، پا، کمر یا گردن، چیزی را از حالت طبیعی خارج کردن مثلاً شکستن عکس، چند قطعه شدن چیزی بر اثر ضربه یا فشار، مغلوب شدن، از میان رفتن، کاهش یافتن، کم شدن مثلاً قیمت ها شکست
فرهنگ فارسی عمید
(کَ شُ دَ)
شکستن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکستن یعنی خرد کردن. (شعوری) :
عذر طرازی که میر توبه ام اشکست
نیست دروغ ترا خدای خریدار.
ناصرخسرو.
درد زه گر رنج آبستان بود
بر جنین اشکستن زندان بود.
مولوی.
و رجوع به شکستن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ وَ دَ)
شکستن و گسستن و شکسته شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به گسستن، و شعوری ج 1 ورق 219 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
جهیدن. برجهیدن. جستن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ سَ)
بستن. (ناظم الاطباء). سد. بند کردن. گرد چیزی در آوردن:
تو مپسند بیداد بیدادگر
بگفت این و بربست زرین کمر.
فردوسی.
بربسته گل از شوشتری سبزنقابی
و آلوده بکافور و بشنگرف بناگوش.
ناصرخسرو.
ای معنی را نظم خردسنج تو میزان
ای حکمت را نثر تو بربسته بمسطر.
ناصرخسرو.
برسم مهترانش حله بربست
بخاکش داد و آمد باد در دست.
نظامی.
- بربستن زبان، خاموش شدن:
تا زاغ بباغ اندر بگشاد فصاحت
بربست زبان از طرب و لحن اغانیش.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ / نِ کَ دَ)
مرکّب از: ب + زیستن، زیستن. زندگانی کردن. (یادداشت بخط دهخدا) :
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست
چون صبح شد او بمرد و بیمار بزیست.
سعدی (گلستان)،
رجوع به زیستن شود.
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ ءَ)
شکستن:
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو یک را برشکن
چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم.
مولوی.
و رجوع به شکستن شود.
- برشکستن زلف، بسوی بالا شکستن آن. شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. (یادداشت مؤلف).
- برشکستن زلف و کاکل، کنایه از هم واکردن موهای کاکل و زلف. (آنندراج). شکستن به برسو چنانکه زلف را. (یادداشت مؤلف) :
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش.
حافظ.
- برشکستن مجلس، کنایه از برهم خوردن مجلس و پاشیدن صحبت. (آنندراج) :
مجلس چو برشکست تماشا بما رسد
در بزم چون نماند کسی جا بما رسد.
ملا نظیری (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ حَ)
کم شدن. نقصان یافتن. رجوع به کاستن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کُ)
بر وزن انگشتان، مخفف برکستوان باشد و آن پوشش است که در روز جنگ پوشند و بر اسب هم پوشانند. (برهان). برکستوان. برگستوان. رجوع به برگستوان شود، خراب کردن. (یادداشت مؤلف) : (غوزیان) بهر وقتی آیند بنواحی اسلام بهر جایی که افتد و برکوبند و غارت کنند و زود بازگردند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
برکستوان. کژآغند که بر اسبان جنگی پوشند. (لغات دیوان نظام قاری ص 196 و 44). و رجوع به برگستوان شود.
- برکسون دار، برگستوان دار:
روز پوشیدن رختست و بهار و صحرا
برکسون دار کجا استر رهوار کجاست ؟
نظام قاری.
برکسوندار نباید که بود صاحب ریش
در کتاب نمدی یافته اند این اخبار.
نظام قاری.
رجوع به برگستواندار شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
لازم بودن. واجب بودن. ضروری بودن. (ناظم الاطباء). لزوم. وجوب. محتاج ٌالیه بودن. (آنندراج). ضرورت داشتن. لزوم داشتن. واجب آمدن. احتیاج پیدا شدن. مورد نیاز بودن. بکار بودن. محتوم بودن. و این فعل از افعال تأکید است که با سایر افعال صرف می شود و تأکید در صدور آنها می کند مانند فعل باییدن و شایستن وتوانستن. (ناظم الاطباء). لازم گشتن. (فرهنگ نظام). در فعل ماضی فقط واحد غایب (بایست) و واحد حاضر (بایستی) استعمال شده و در مضارع فقط غایب واحد (باید). (فرهنگ نظام) :
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی.
همی بایدت رفت و راه دور است
بسنده دار یکسر شغل ها را.
رودکی.
درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیاخن ترت باید کرد کارا.
رودکی.
نش آهن درع بایستی نه دلدل
نه سرپایانش بایستی نه مغفر.
دقیقی.
خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمد
بباید داد داد او بکام دل بهر چت کر.
دقیقی.
بیلفغد باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چارۀ من یکی است.
ابوشکور.
چو دینار باید مرا یا درم
فرازآورم من ز نوک قلم.
ابوشکور.
چه بایدت کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه به دم.
ابوشکور.
بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
همیشه کفش و پیش را کفیده بینم من
بجای کفش و پیش دل کفیده بایستی.
معروفی.
از شعر جبه باید و از گبر پوستین.
باد خزان برآمد ای بوالبصر درخش.
منجیک.
و امیران ختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند. (حدود العالم). و باران خواهند به وقتی که شان بباید و آن باران بیاید. (حدود العالم).
گویی که به پیرانه سر از می بکشی دست
آن باید کز مرگ نشان یابی دسته.
کسائی.
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است، چرا باید سوگند.
عماره.
مرا نام باید که تن مرگ راست.
فردوسی.
بر آن سان که آمد ببایست ساخت
چو سوی یلان اسب بایست تاخت.
فردوسی.
فرستاد باید فرستاده ای
درون پر ز مکر و برون ساده ای.
فردوسی.
کسی را چو من دوستگانی چه باید
که دل شاد دارد به هر دوستگانی.
فرخی.
دل ایشان را ناچار نگه باید داشت
گویم امروز نباید که شود عیش تباه.
فرخی.
چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
هر نشاطی را بخواه وهر مرادی را بجوی
هر وفایی را بیاب و هر بقایی را ببای.
منوچهری.
نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه بکار است و چه باید.
منوچهری.
آنکس که نباید بر ما زودتر آید
تو دیرتر آیی ببر ما که ببایی.
منوچهری.
چون بهر صید راست خواهی کرد
باز را مسته داد باید پیش.
بونصر طالقان.
کنون تو پادشاهی جست بایی
کجاجز پادشاهی را نشایی.
(ویس و رامین).
و بدر شهر آمد که شهر را باید... (تاریخ سیستان). امیر گفت بونصر فرستاده است ازباغ خود، خواجه گفت، بایستی که این باغ را دیده شدی. (تاریخ بیهقی ص 346). خداوند را (مسعود را) ولایت زیادت شد و مردان کار بباید و چون اریارق دیر به دست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222). خواجه گفت: بوالنصر را این حق هست و چنین مرد در پیش تخت خداوند بباید. (همان کتاب ص 286).
چو کاری برآید بی اندوه و رنج
چه باید ترا رنج و پرداخت گنج.
اسدی.
و برقع از روی خود برمی داشت تا یکبارمردم در روی او نظر میکردند تا روز دیگر طعام و شراب نبایستی. (قصص الانبیاء ص 79). وزیر گفت ترا چه می باید، گفت بزندان حاکم باشم. (قصص الانبیاء ص 179).
گر بماند جهان چه سود ترا
ور نماند ترا چه می باید؟
ناصرخسرو.
تو چه گویی که مر چرا بایست
این همه خاک و آب و ظلمت و نور.
ناصرخسرو.
کردار ببایدت به اندازۀ گفتار.
ناصرخسرو.
چون آخر عمر این جهان آمد
امروز ببایدش یکی مبدا.
ناصرخسرو.
و تا مادام آماس خام باشد، غذا کشکاب و اسفاناخ و ماش مقشر باید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
هر چیز که هست آن چنان می باید
آن چیز که آن چنان نمی باید نیست.
خیام.
خیز مسعود سعد رنجه مباش
اینچنین اند و اینچنین بایند.
مسعودسعد.
اندر عهد قباد مزدک بیرون آمد بدعوت کردن و گفت به مال و زن و هرچه باشد مردم متساوی بایند. (مجمل التواریخ و القصص). بناء کار خود بر حیلت باید نهاد. (کلیله و دمنه). و خوانندگان این کتاب را بایدکه همت بر تفهیم معانی مقصور گردانند. (کلیله و دمنه). باید که سر او بی تن بدرگاه آید. (کلیله و دمنه).
عنصری بایستی اندر مجلس تو مدح گوی
من که باشم یا چه باشد در جهان خود شعر من.
سوزنی.
تا بدانستمی ز دشمن دوست
زندگانی دوبار بایستی.
عمادی شهریاری.
آنچه بایست ندادند بمن
و آنچه دادند نبایست مرا.
خاقانی.
آنچه آمد مرا نمی بایست
و آنچه بایست بر نمی آید.
خاقانی.
نه جامه بباید ز خیر الثیابی
نه جایی بباید به خیر البقاعی.
خاقانی.
با هاشم علوی نجوم دانستی، اصفهبد را گفت امروز مصاف می بایی داد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). تو او را به همه ابواب معذور بایی داشت. (تاریخ طبرستان). گفت با من سوگند بایی خورد. عبداﷲ سوگند خورد. (تاریخ طبرستان). لامحاله حاجتمند شوی که فرومایگان را بدان منازل و مراتب بزرگان بایی رسانید. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و بعد از خراب... دانست که کارها بوقت باید. (تاریخ جهانگشای جوینی).
نخفت ارچند خوابش می ببایست
که در بر دوستان بستن نشایست.
نظامی.
درین گرمی که باد سرد باید
دل آسانست، با دل، درد باید.
نظامی.
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد.
مولوی.
الحق امنای مال ایتام همچون تو حلال زاده بایند. (صاحبیه سعدی).
چه می باید از ضعف حاکم گریست
که گر من ضعیفم پناهم قویست.
سعدی.
نبایستی ازاول عهد بستن
چو در دل داشتی پیمان شکستن.
سعدی.
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی ربود
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش.
سعدی.
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید.
سعدی.
به عقلش بباید نخست آزمود
به قدر هنر پایگاهش فزود.
سعدی.
جد و جهدی بکار می باید
آنکه را وصل یار می باید.
اوحدی.
ورنه این دردسر چه می بایست
همه خود بود هرچه می بایست.
اوحدی.
اگر سرای جهان را سزا جزایی نیست
اساس او به ازین استوار بایستی.
حافظ.
به نیمشب اگرت آفتاب می باید
ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز.
حافظ.
بهر کس آنچه می بایست داده است.
وحشی.
شوره بومست جهان ورنه بعهد مژه ام
سر بسر دهر گلستان ارم بایستی.
طالب آملی.
یار رنجید ز بدمستی دوشت حاتم
باده بایست به اندازه خوری زور نبود.
حاتم کاشی.
لغت نامه دهخدا
(تَهْ شُ دَ)
تبریک کردن. تبریک گفتن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
شکفتن. تفتیح. (زوزنی). رجوع به شکفتن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
شکستن و خاموش کردن. (ناظم الاطباء). مغلوب کردن. غالب شدن. شکست دادن. کسر. رجوع به شکستن و شعوری ج 1 ورق 207 شود:
اجزاء پیاله ای که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست.
خیام.
کشتن و مردن که بر نقش تن است
چون انار و سیب را بشکستن است.
مولوی، استفراغ و قی بسیار و مکرر. (ناظم الاطباء). و رجوع به بشکوفه و اشکوفه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بربستن
تصویر بربستن
بستن مقید کردن، نسبت دادن انتساب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایستن
تصویر بایستن
لازم بودن، ضروری بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکستن
تصویر اشکستن
شکستن، خرد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکسته
تصویر بشکسته
شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکسستن
تصویر بکسستن
شکسته شده و گسستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشکستن
تصویر برشکستن
اعراض کردن، ترک دادن منصرف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیخستن
تصویر بیخستن
درماندن و عاجز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنکشتن
تصویر بنکشتن
بلعیدن، ناجاویده فرو بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برجستن
تصویر برجستن
پریدن، جهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکستن
تصویر بشکستن
خاموش کردن، مغلوب کردن، شکست دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بربستن
تصویر بربستن
((بَ بَ تَ))
مقید کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برجستن
تصویر برجستن
((بَ جَ یا ج ِ تَ))
برجهیدن، پریدن از پایین به بالا یا به عکس، جهیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برشکستن
تصویر برشکستن
((بَ ش ِ کَ تَ))
دوری کردن، روی برتافتن، شمردن، حساب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بایستن
تصویر بایستن
((یِ تَ))
لازم بودن، ضرورت داشتن
فرهنگ فارسی معین
شکستن
فرهنگ گویش مازندرانی
خاراندن
فرهنگ گویش مازندرانی
درگیری و منازعه ی میان عوام
فرهنگ گویش مازندرانی
درگیری، منازعه، ناسزا گفتن
فرهنگ گویش مازندرانی