پوسیده شدن، پوده شدن چیز کهنه، پوده شدن چیزی در اثر رطوبت یا مرور زمان، برای مثال تبه گردد این روی و رنگ رخان / بپوسد به خاک اندرون استخوان (فردوسی - لغت نامه - پوسیدن)
پوسیده شدن، پوده شدن چیز کهنه، پوده شدن چیزی در اثر رطوبت یا مرور زمان، برای مِثال تبه گردد این روی و رنگ رخان / بپوسد به خاک اندرون استخوان (فردوسی - لغت نامه - پوسیدن)
بوسه دادن. (آنندراج). بوسه دادن. بوس کردن. ماچ کردن. (فرهنگ فارسی معین). بوسه زدن. بوسه کردن. (ناظم الاطباء). تقبیل: ز مشکوی شیرین بیامد برش ببوسید پای و دو دست و سرش. فردوسی. ببوسید رستهم تخت ای شگفت نیا را یکی نو ستایش گرفت. فردوسی. بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن. حافظ (دیوان چ غنی ص 270). دست و پای باغبان بوسیدن از دون همتی است سعی کن تا با کلید این در برویت وا شود. صائب. - وا بوسیدن، اعراض کردن. (آنندراج)
بوسه دادن. (آنندراج). بوسه دادن. بوس کردن. ماچ کردن. (فرهنگ فارسی معین). بوسه زدن. بوسه کردن. (ناظم الاطباء). تقبیل: ز مشکوی شیرین بیامد برش ببوسید پای و دو دست و سرش. فردوسی. ببوسید رستهم تخت ای شگفت نیا را یکی نو ستایش گرفت. فردوسی. بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن. حافظ (دیوان چ غنی ص 270). دست و پای باغبان بوسیدن از دون همتی است سعی کن تا با کلید این در برویت وا شود. صائب. - وا بوسیدن، اعراض کردن. (آنندراج)
مرکّب از: بیوس + یدن مصدری، امید داشتن. (برهان) (ناظم الاطباء)، انتظار بردن. انتظار. چشم داشتن. چشمداشت. توقع. ترصد. امید داشتن. أمل. تأمیل. (یادداشت مؤلف)، تأمیل. (مجمل اللغه) : که بیوسد ز زهر طعم شکر نکند میل بی هنر به هنر. عنصری. چه آن کز وی بیوسد مهربانی چه آن کز کور جویددیده بانی. (ویس و رامین)، چو تو مهر برادر راندانی من از تو چون بیوسم مهربانی. (ویس و رامین)، ای دل ز فلک چرا بیوسی آزرم هم با دم سرد ساز و با گریۀ گرم. انوری. خدای تعالی ایمن کند ویرا از آنچه می ترسد و بدهد آنچه می بیوسند. (کیمیای سعادت)، چون اعتماد بر فضل خدای تعالی است. داند که از جائی که نبیوسد رساند. و اگر نرساند از آن بود که خیرت وی در آن بود. (کیمیای سعادت) ، امیدوار گردیدن. امید بستن، طمع کردن. (برهان) (ناظم الاطباء)، طمع داشتن. طمع بردن. (یادداشت مؤلف) ، چاپلوس بودن. (برهان) (ناظم الاطباء)، و رجوع به بیوس شود
مُرَکَّب اَز: بیوس + َیدن مصدری، امید داشتن. (برهان) (ناظم الاطباء)، انتظار بردن. انتظار. چشم داشتن. چشمداشت. توقع. ترصد. امید داشتن. أمل. تأمیل. (یادداشت مؤلف)، تأمیل. (مجمل اللغه) : که بیوسد ز زهر طعم شکر نکند میل بی هنر به هنر. عنصری. چه آن کز وی بیوسد مهربانی چه آن کز کور جویددیده بانی. (ویس و رامین)، چو تو مهر برادر راندانی من از تو چون بیوسم مهربانی. (ویس و رامین)، ای دل ز فلک چرا بیوسی آزرم هم با دم سرد ساز و با گریۀ گرم. انوری. خدای تعالی ایمن کند ویرا از آنچه می ترسد و بدهد آنچه می بیوسند. (کیمیای سعادت)، چون اعتماد بر فضل خدای تعالی است. داند که از جائی که نبیوسد رساند. و اگر نرساند از آن بود که خیرت وی در آن بود. (کیمیای سعادت) ، امیدوار گردیدن. امید بستن، طمع کردن. (برهان) (ناظم الاطباء)، طمع داشتن. طمع بردن. (یادداشت مؤلف) ، چاپلوس بودن. (برهان) (ناظم الاطباء)، و رجوع به بیوس شود
متخلخل و سبک شدن چیزی از گذشتن زمان بروی یا بعلتی دیگر. چرّیدن (در تداول مردم قزوین). سخت سوده و نزدیک بریخته شدن. (شرفنامه) : زری که در لحد خاک بود پوسیده کفن دریده و گردید مسکۀ دینار. سلمان. ریزیدن. بریزیدن. افزار. (منتهی الارب). پوسیده شدن. لبس. (تاج المصادر بیهقی). سلس. (المنجد). بلاء. تآکل: سلست الخشبه، پوسید و ریزه ریزه گردید چوب. (منتهی الارب). رمیم، رمه، رمم، پوسیدن استخوان. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) ، عفن. عفونت. نخر. وهی. (از منتهی الارب). بلا. بلا: طبایع گر بتن استن ستون را هم بپوسد بن نگردد هرگز آن فانی کش از طاعت زنی فانه. کسائی. تبه گردد این روی و رنگ رخان بپوسد بخاک اندرون استخوان. فردوسی. دلم ز روزه بپوسید و هم ز توبه گرفت چنان همی نتوان برد روزگار بسر. فرخی. پارسی عفونت پوسیدن است. یعنی رطوبتی تباه شده و از حال خویش بگردیده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر اندر تن رطوبتها و خلطهاء فزونی باشد آن را عفن کند یعنی پوسیده کند. و پوسیدن خلط آن باشد که گنده و تباه گردد و مایۀ تب شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جوهر او نپوسد اندر آب آتش او را نسوزد اندر تاب. اوحدی. زود پوسد جامۀ پرهیز ما کاین قصب بر ماهتاب انداخته است. اوحدی. ، و در لغت نامه ها بکلمه پوسیدن معنی آماسیدن هم داده اند، پژمرده شدن. (شرفنامه) ، سخت سوده کردن. (شرفنامه)
متخلخل و سبک شدن چیزی از گذشتن زمان بروی یا بعلتی دیگر. چرّیدن (در تداول مردم قزوین). سخت سوده و نزدیک بریخته شدن. (شرفنامه) : زری که در لحد خاک بود پوسیده کفن دریده و گردید مسکۀ دینار. سلمان. ریزیدن. بریزیدن. افزار. (منتهی الارب). پوسیده شدن. لبس. (تاج المصادر بیهقی). سَلَس. (المنجد). بلاء. تآکل: سلست الخشبه، پوسید و ریزه ریزه گردید چوب. (منتهی الارب). رمیم، رمه، رمم، پوسیدن استخوان. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) ، عفن. عفونت. نخر. وهی. (از منتهی الارب). بَلا. بِلا: طبایع گر بتن استن ستون را هم بپوسد بن نگردد هرگز آن فانی کش از طاعت زنی فانه. کسائی. تبه گردد این روی و رنگ رخان بپوسد بخاک اندرون استخوان. فردوسی. دلم ز روزه بپوسید و هم ز توبه گرفت چنان همی نتوان برد روزگار بسر. فرخی. پارسی عفونت پوسیدن است. یعنی رطوبتی تباه شده و از حال خویش بگردیده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر اندر تن رطوبتها و خلطهاء فزونی باشد آن را عفن کند یعنی پوسیده کند. و پوسیدن خلط آن باشد که گنده و تباه گردد و مایۀ تب شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جوهر او نپوسد اندر آب آتش او را نسوزد اندر تاب. اوحدی. زود پوسد جامۀ پرهیز ما کاین قصب بر ماهتاب انداخته است. اوحدی. ، و در لغت نامه ها بکلمه پوسیدن معنی آماسیدن هم داده اند، پژمرده شدن. (شرفنامه) ، سخت سوده کردن. (شرفنامه)