جدول جو
جدول جو

معنی بپوسیدن - جستجوی لغت در جدول جو

بپوسیدن
پلاسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیوسیدن
تصویر بیوسیدن
امید داشتن، توقع داشتن، برای مثال نکند میل بی هنر به هنر / که بیوسد ز زهر طعم شکر؟ (عنصری - ۳۶۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوسیدن
تصویر پوسیدن
پوسیده شدن، پوده شدن چیز کهنه، پوده شدن چیزی در اثر رطوبت یا مرور زمان، برای مثال تبه گردد این روی و رنگ رخان / بپوسد به خاک اندرون استخوان (فردوسی - لغت نامه - پوسیدن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
بوسه زدن، بوسه گرفتن، ماچ کردن
فرهنگ فارسی عمید
(گِ شُ دَ نِ رِ)
بوسه دادن. (آنندراج). بوسه دادن. بوس کردن. ماچ کردن. (فرهنگ فارسی معین). بوسه زدن. بوسه کردن. (ناظم الاطباء). تقبیل:
ز مشکوی شیرین بیامد برش
ببوسید پای و دو دست و سرش.
فردوسی.
ببوسید رستهم تخت ای شگفت
نیا را یکی نو ستایش گرفت.
فردوسی.
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن.
حافظ (دیوان چ غنی ص 270).
دست و پای باغبان بوسیدن از دون همتی است
سعی کن تا با کلید این در برویت وا شود.
صائب.
- وا بوسیدن، اعراض کردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ شُ دَ)
مرکّب از: بیوس + یدن مصدری، امید داشتن. (برهان) (ناظم الاطباء)، انتظار بردن. انتظار. چشم داشتن. چشمداشت. توقع. ترصد. امید داشتن. أمل. تأمیل. (یادداشت مؤلف)، تأمیل. (مجمل اللغه) :
که بیوسد ز زهر طعم شکر
نکند میل بی هنر به هنر.
عنصری.
چه آن کز وی بیوسد مهربانی
چه آن کز کور جویددیده بانی.
(ویس و رامین)،
چو تو مهر برادر راندانی
من از تو چون بیوسم مهربانی.
(ویس و رامین)،
ای دل ز فلک چرا بیوسی آزرم
هم با دم سرد ساز و با گریۀ گرم.
انوری.
خدای تعالی ایمن کند ویرا از آنچه می ترسد و بدهد آنچه می بیوسند. (کیمیای سعادت)، چون اعتماد بر فضل خدای تعالی است. داند که از جائی که نبیوسد رساند. و اگر نرساند از آن بود که خیرت وی در آن بود. (کیمیای سعادت) ، امیدوار گردیدن. امید بستن، طمع کردن. (برهان) (ناظم الاطباء)، طمع داشتن. طمع بردن. (یادداشت مؤلف) ، چاپلوس بودن. (برهان) (ناظم الاطباء)، و رجوع به بیوس شود
لغت نامه دهخدا
(گِرِهْ بَ زَ دَ)
متخلخل و سبک شدن چیزی از گذشتن زمان بروی یا بعلتی دیگر. چرّیدن (در تداول مردم قزوین). سخت سوده و نزدیک بریخته شدن. (شرفنامه) :
زری که در لحد خاک بود پوسیده
کفن دریده و گردید مسکۀ دینار.
سلمان.
ریزیدن. بریزیدن. افزار. (منتهی الارب). پوسیده شدن. لبس. (تاج المصادر بیهقی). سلس. (المنجد). بلاء. تآکل: سلست الخشبه، پوسید و ریزه ریزه گردید چوب. (منتهی الارب). رمیم، رمه، رمم، پوسیدن استخوان. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) ، عفن. عفونت. نخر. وهی. (از منتهی الارب). بلا. بلا:
طبایع گر بتن استن ستون را هم بپوسد بن
نگردد هرگز آن فانی کش از طاعت زنی فانه.
کسائی.
تبه گردد این روی و رنگ رخان
بپوسد بخاک اندرون استخوان.
فردوسی.
دلم ز روزه بپوسید و هم ز توبه گرفت
چنان همی نتوان برد روزگار بسر.
فرخی.
پارسی عفونت پوسیدن است. یعنی رطوبتی تباه شده و از حال خویش بگردیده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر اندر تن رطوبتها و خلطهاء فزونی باشد آن را عفن کند یعنی پوسیده کند. و پوسیدن خلط آن باشد که گنده و تباه گردد و مایۀ تب شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
جوهر او نپوسد اندر آب
آتش او را نسوزد اندر تاب.
اوحدی.
زود پوسد جامۀ پرهیز ما
کاین قصب بر ماهتاب انداخته است.
اوحدی.
، و در لغت نامه ها بکلمه پوسیدن معنی آماسیدن هم داده اند، پژمرده شدن. (شرفنامه) ، سخت سوده کردن. (شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیوسیدن
تصویر بیوسیدن
امید داشتن، توقع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
ماچ و بوسه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
متخلخل و سبک شدن چیزی بر اثر گذشت زمان یا بعللی دیگر فساد پذیرفتن، عفونت یافتن، پژمرده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوسیدن
تصویر بیوسیدن
((بَ دَ))
انتظار داشتن، چشم داشتن، طمع داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
((دَ))
بوسه دادن، ماچ کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوسیدن
تصویر پوسیدن
((دَ))
فرسوده شدن، فاسد شدن، کهنه شدن، عفونت یافتن، پژمرده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
تقبيل
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
Kiss
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
embrasser
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
キスする
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
поцеловать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
küssen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
بوسہ دینا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
চুমু খাওয়া
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
kubusu
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
키스하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
לנשק
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
całować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
चुमना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
mencium
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
จูบ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
kussen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
поцілувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
besar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
baciarsi
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بوسیدن
تصویر بوسیدن
beijar
دیکشنری فارسی به پرتغالی