جدول جو
جدول جو

معنی بوینا - جستجوی لغت در جدول جو

بوینا
از الفاظ اشاره به معنی: این را نگاه کن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوین
تصویر بوین
(دخترانه)
قانع (نگارش کردی: بون)، خوشبو (نگارش کردی: بویان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بویا
تصویر بویا
دارای بوی خوش، خوش بو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بینا
تصویر بینا
بیننده، کسی که هر دو چشمش سالم باشد، کنایه از آگاه، بصیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بویان
تصویر بویان
بویا، دارای بوی خوش، خوش بو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوینگ
تصویر بوینگ
نوعی ریحان با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سرخ رنگ، ریحان کوهی، بادروج، بادرو، بورنگ، ترۀ خراسانی
فرهنگ فارسی عمید
(ثُ وَ)
آرد خشکی که زیر پرازده گسترند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بوی کننده، (برهان) (آنندراج)، بوی کننده و دارای بوی، (ناظم الاطباء) :
نور ظلمت ز بویۀ قدمت
خاک کویت چو عاشقان بویان،
انوری، بوی دادن غیرمعروف، (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)، بوی آمدن، بو دادن، پراکندن رایحه:
همی از لبت شیر بوید هنوز
که زد بر کمان تو از جنگ توز،
فردوسی،
جهان خرم و آب چون انگبین
همی مشک بویید خاک زمین،
فردوسی،
همه رنگ شرم آید از گردنت
همه مشک بوید ز پیراهنت،
فردوسی،
بخندد همی باغ چون روی دلبر
ببوید همی خاک چون مشک اذفر،
فرخی،
مردمی آزادمردی زو همی بوید بطبع
همچنان کز کلبۀ عطار بوید مشک و بان،
فرخی،
مشک آن است که ببوید، نه آنکه عطار بگوید، (گلستان)،
نیاساید مشام از طبلۀ عود
بر آتش نه، که چون عنبر ببوید،
سعدی
لغت نامه دهخدا
بلغت زند و پازند بمعنی ماه است که بعربی شهر گویند، (برهان)، شهر و ماه، یک قسم گیاه دراز، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بین، ریشه مضارع ’دیدن = بینیدن + ا، پسوند فاعلی، صفت دائمی، بیننده، (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی)، مقابل نابینا، مردم چشمدار، مردم بیننده، (یادداشت مؤلف)، دارای نیروی بینایی، بصیر، (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) :
شبی دیرند و ظلمت را مهیا
چو نابینا در او دو چشم بینا،
رودکی،
بلندیش بینا همی دیر دید
سر کوه چون تیغ شمشیر دید،
فردوسی،
ستاره ست رخشان ز چرخ بلند
که بینا شمارش نداند که چند،
فردوسی،
یکی باره ای کرد گرداندرش
که بینا بدیده ندیدی برش،
فردوسی،
چه خواهد کور جز دو چشم بینا،
(ویس و رامین)،
ز دانائیست پنهان جان چنانک از چشم بینایی
ز نادانست پنهان جان چنانک از گوش کر الحان،
ناصرخسرو،
تا چشم و گوش یافته ای بنگر
تا بر شنوده است گوا بینا،
ناصرخسرو،
چنانکه دو مرددر چاهی افتند یکی بینا یکی نابینا، (کلیله و دمنه)،
پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من،
خاقانی،
روضۀ ترکیب ترا حور ازوست
نرگس بینای ترا نور ازوست،
نظامی،
هرچه را خوب و کش و زیبا کنند
از برای دیدۀ بینا کنند،
مولوی،
چون تو بینائی پی خر رو که جست
چند پالان دوزی ای پالان پرست،
مولوی،
- بینا شدن، دیدن و نگریستن، (ناظم الاطباء) : پس یوسف پیراهن را از تن بیرون کرد و به برادران داد و گفت بر چشم پدر نهید تا بقدرت خدا بینا شود، (قصص الانبیاء ص 84)،
هر که را از فضل یزدان چشم او بینا شود
گرچه باشد زیر دریا بر سر جوزا شود،
ناصرخسرو،
چونکه بینا شد ببوی جامه یوسف را پدرش
زان سپس کز چشم نابینا ببود از بس محن،
ناصرخسرو،
چرا داماد خود را علاج نکنی گفت میترسم که بینا شود و دخترم را طلاق گوید، (گلستان)،
- بینا کردن، قادر بدیدن کردن، (ترجمان القرآن)، تبصره، (زوزنی) : تبصیر، بینا کردن، (زوزنی) (ترجمان القرآن) :
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چونکه چشمت را بخود بینا کند،
مولوی،
که حاصل کند نیکبختی بزور
بسرمه که بینا کند چشم کور،
سعدی،
- بینا گشتن، دیده ور شدن، قدرت دید یافتن:
بینا و زنده گشت زمین ایرا
باد صبا فسون مسیحا شد،
ناصرخسرو،
- چشم بینا، رجوع به همین ترکیب شود،
- دیدۀ بینا، رجوع به همین ترکیب شود،
- نابینا، رجوع به همین ترکیب شود،
، دیده و چشم را گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، بیننده، دیده ور، (برهان) (جهانگیری) (هفت قلزم)، بمعنی دیده ور باشد یعنی صاحب بصیرت، (انجمن آرا) (آنندراج)، دیدور و آگاه و دوربین و تیزنظر، (ناظم الاطباء) :
بپرسید ازو شاه نوشیروان
که ای مرد بینا و روشن روان،
فردوسی،
کواکب را بچشم سر همیدیدم چو بیداران
بچشم دل نمیدیدم یکی بیدار بینایی،
ناصرخسرو،
اندر مثل من نکو نگه کن
گر چشم جهان بینت هست بینا،
ناصرخسرو،
کور آن باشد که او بینای نفس خود نشد
کآنکه او بینا بنفس خویشتن شد کور نیست،
معزی،
دور بیند هر که او را چشم دل بینا بود،
معزی،
چشم زرقا را کشیده کحل غیب
هم بنور غیب بینا دیده ام،
خاقانی،
بسا بینا که از زر کور گردد
بس آهن کو بزر بیزور گردد،
نظامی،
طالب حکمت شو ای مرد حکیم
تا ازو گردی تو بینا و علیم،
مولوی،
- بینادل، روشن ضمیر و هوشیار و زیرک، (ناظم الاطباء)، دل آگاه:
خردمند و بینادل آنرا شناس
که دارد ز دادار گیتی سپاس،
فردوسی،
بدانست بینادل و رای و راد
که دورند خاتون و خاقان ز داد،
فردوسی،
بیاور یکی خنجر آبگون
یکی مرد بینادل پرفسون،
فردوسی،
ترا دردانۀ خرماست ای بینادل این بنده
که او بر سرت هر سالی همی خرما فروبارد،
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 137)،
بینادلان ز گفتۀ من در بشاشتند
کوری آن گروه که جز در حزن نیند،
خاقانی،
- بینادل شدن، استبصار، (زوزنی) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر)، بصیر، (زوزنی)، بصاره، (تاج المصادر)،
- بینا شدن، مجازاً، آگاه شدن، (ناظم الاطباء)
- بینا شدن بدل، آگاه شدن:
بدل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا
بدیشان ده دلت را تا بدل بینا شوی زیشان،
ناصرخسرو،
- بیناکردن، بمجاز، آگاه کردن، (ناظم الاطباء)، بصیر کردن:
ثناها همه ایزد پاک را
که دانا و بینا کند خاک را،
فردوسی،
راستی کن تا بدل چون چشم سر بینا شوی
راستی در دل ترا چشم دگر بینا کند،
ناصرخسرو،
کوری تو کنون بوقت نادانی
آموختنت کند بحق بینا،
ناصرخسرو،
بینا کن دل بآشنایی
روزآور شب بروشنایی،
نظامی
لغت نامه دهخدا
پهلوی ’بویاک’، (حاشیۀ برهان چ معین)، چیزهایی را گویندکه بوی خوش دهد، (آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان) (از ناظم الاطباء)، خوشبوی، معطر، (فرهنگ فارسی معین)، خوشبودار، (غیاث)، بوی خوش دهنده، (رشیدی)، طیب، ارج، (نصاب الصبیان)، ذورائحه، معطر، خوشبو:
بیامد بر آن کرسی زر نشست
پر از خشم، بویا ترنجی بدست،
فردوسی،
یکی جام کافور بر پرگلاب
چنان کن که بویا بود جای خواب،
فردوسی،
چو مشک بویا لیکنش نافه بود ز غژب
چو شیر صافی پستانش بوده از پاشنگ،
عسجدی،
بویا چون مشک مکی بینمش
گاه جوانمردی و گاه وقار،
منوچهری،
ز خون تبه مشک بویا کند
ز خاک سیه جان گویا کند،
اسدی،
گلش سربسر درّ گویا بود
درخت و گیا مشک بویا بود،
اسدی،
تن و جامه کردی ز عطر و گلاب
دوصد بار بویاتر از مشک ناب،
شمسی (یوسف و زلیخا)،
بویات نفس باید چون عنبر
شاید اگر جسد نبود بویا،
ناصرخسرو،
این زشت و پلید و آن به و نیکو
آن گنده و تلخ و این خوش و بویا،
ناصرخسرو،
می بویا فراز آور که مرغ گنگ شد گویا
ببانگ مرغ گویا خور بباغ اندر می بویا،
قطران،
بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی
چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا،
مسعودسعد،
به بوی نافۀ آهوست سنبل بویا
به روی رنگ تذرو است لالۀ سیراب،
مسعودسعد،
بر آن نان که بویاتر از مشک بود
نمک یافته ماهیی خشک بود،
نظامی،
مهر رخشا لیک از او مرمود جوید اجتناب
مشک بویا لیک از او مزکوم دارد انزجار،
قاآنی (دیوان چ شیراز ص 134)،
، رستنی که آنرا شاه تره میگویند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ یَ)
شهری است در ساحل نیل در مغرب آن در صعید مصر. گویند آنجا طلسمی است که چون تمساح از آنجا بگذرد به پشت برمیگردد. (از مراصد) (از معجم البلدان). شهریست (به مصر) بر کران نیل بر مغرب وی نهاده، آبادان و خرم و با نعمت بسیار، و اندر وی درخت آبنوس است بسیار. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
بوزینه، (فرهنگ فارسی معین) :
حلوا نخورد چو جو بیابد خر
دیبا نبرد بکار بوزینا،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(حَنْ نا)
کنیت یحیی علیه السلام. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
تره ای است شبیه به ریحان و آنرا بعربی بادروج خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به بونیگ شود
لغت نامه دهخدا
(بُ تَ)
توبه. پشیمانی. ندامت. بتینه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دارای بوی بد، بدبو، متعفن، (فرهنگ فارسی معین)، عفن، متعفن، گنده، نتن، بدبوی: گوشت تو بویناک و زیانکار است، (کلیله و دمنه)،
نمک در مردم آرد بوی پاکی
تو با چندین نمک چون بویناکی،
نظامی (خسروشیرین ص 282)
لغت نامه دهخدا
(یَ نَ)
نام قریه ای است در دوفرسخی مرو. (انساب سمعانی) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
همان بین است که به اشباع فتحه الف پیدا گردیده گویند و بینا نحن کذا. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، بینا و بینمااز حروف ابتداء است و نزد اصمعی مابعد بینما مجرور باشد به اضافت اگر بجای آن بین راست آید، و نزد غیر اصمعی مابعد هر دو نیز مرفوع آید به ابتدائیت و خبریت. (از منتهی الارب). هرگاه بخواهیم کلمه بین را به اوقات اضافه نمائیم که او خود به جملۀ دیگری اضافه شده است، باید در این صورت ’اوقات’ را حذف نموده بجای آن ’الف’ یا ’ما’ که محلاً منصوب است قرار دهیم و در این هنگام عامل آن معنای اذ فجائیه خواهد بود مانند: بینا انا متکلم ولج علینا فلان، و المعنی انه ولج علینا بین اوقات تکلمی و آنچه بعد از بینا و بینما قرار گرفته است بنابر ابتداء و خبر مرفوع میشود و اصمعی مابعد بینا را مجرور میکرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
منسوب به بوینه که نام قریه ای است در دوفرسخی مرو. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بینا
تصویر بینا
آگاه، بصیر، بیننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بویناک
تصویر بویناک
دارای بوی بد، متعفن، عفن، گنده، بد بوی دارای بوی بد بدبو متعفن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوزینا
تصویر بوزینا
بوزینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بویان
تصویر بویان
بوی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بویا
تصویر بویا
دارای بو، خوشبو معطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بویا
تصویر بویا
خوشبو، معطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بینا
تصویر بینا
بیننده، بصیر، آگاه، هوشیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بویناک
تصویر بویناک
دارای بوی بد، بدبو، متعفن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بویا
تصویر بویا
معطر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بینا
تصویر بینا
بصیر
فرهنگ واژه فارسی سره
بصیر، دانا، عالم، مبصر
متضاد: نادان، بیننده، دیده ور، مستبصر
متضاد: نابینا، کور، اعمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوشبو، دماغ پرور، شامه نواز، عطرآگین، معطر
متضاد: بدبو، متعفن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدبو، متعفن، بودار
متضاد: بی بو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از ارتفاعات بخش یانه سر واقع در هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
کوتاه قد، کوتوله
دیکشنری اردو به فارسی