جدول جو
جدول جو

معنی بوپتال - جستجوی لغت در جدول جو

بوپتال
سوسک بدبو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوستان
تصویر بوستان
(دخترانه)
بستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بوپار
تصویر بوپار
(پسرانه)
نام یکی از سرداران داریوش سوم پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بوتان
تصویر بوتان
(پسرانه)
لهجهای در زبان کردی (نگارش کردی: بتان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کوپال
تصویر کوپال
گرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، گرزه، دبوس، لخت، چماق، سرپاش، سرکوبه، عمود، مقمعه، برای مثال نمایم به گیتی یکی دستبرد / که گردد ز کوپال من کوه خرد (نظامی۵ - ۹۲۳)، کنایه از گردن ستبر و بر و بازوی قوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوستان
تصویر بوستان
باغی که دارای گل های فراوان باشد، گلستان، بستان، پارک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توپال
تصویر توپال
توبال، ریزه هایی که از مس یا آهن تفته هنگام کوبیدن و چکش زدن آن می ریزد، براده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوپال
تصویر گوپال
کوپال، برای مثال به پای آورد زخم گوپال من / نراند کسی نیزه بر یال من (فردوسی - ۲/۱۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
لخت آهنین بود، تازیش عمود است، (لغت فرس اسدی)، عمود و گرز آهنین را گویند، (برهان)، به معنی گرزو عمود باشد و به بای عربی معنی آن روشن تر شود یعنی کوبندۀ بال و بازو و به قانونی که در فارسی رسم است یک با را حذف کرده کوب بال را کوبال گویند، (آنندراج)، گوپال، کردی، کوپال (عصا، چوب دست چوپان)، کوپال (چوب دست شبان)، ولف در شاهنامه گوپال (با کاف پارسی) آورده است، (حاشیۀ برهان چ معین) :
به پای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بربال من،
فردوسی (از لغت فرس)،
از او باد بر سام نیرم درود
خداوند شمشیر و کوپال و خود،
فردوسی،
اگر داد مردی بخواهیم داد
ز کوپال و شمشیر گیریم یاد،
فردوسی،
بر و بر منوچهر کرد آفرین
که بی تو مباد اسب و کوپال و زین،
فردوسی،
ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت
چون کرنجی که فروکوفته باشد به جواز،
فرخی،
این ز کوپال گران خوردن مغفر همه پست
وآن ز خون دل و از خون جگر جوشن تر،
فرخی،
من نه مسلمانم و نه مرد جوانمرد
تا سرتان نگسلم ز دوش به کوپال،
منوچهری،
از دل گردان برآرزهره به پیکان
در سر مردم بکوب مغز به کوپال،
منوچهری،
یکی تیغ پولاد گرز گران
همان درع و کوپال و برگستوان،
اسدی،
زبر مغز کوبنده کوپال بود
به زیر از یلان بر سر و یال بود،
اسدی،
ز گردان خاور سواری چو ببر
برون تاخت با گرز و کوپال و گبر،
اسدی (از آنندراج)،
ز نیزه نیستان شده روی خاک
زکوپالها کوه گشته مغاک،
نظامی،
ز بس زخم کوپال خاراستیز
زمین را شده استخوان ریزریز،
نظامی،
بر آن بود رایم که عزم آورم
به کوپال با پیل رزم آورم،
نظامی،
نمایم به گیتی یکی دستبرد
که گردد ز کوپال من کوه خرد،
نظامی،
نه در خشت و کوپال و گرز گران
که آن شیوه ختم است بر دیگران،
سعدی،
، گردن سطبر و گنده را نیز گفته اند، (برهان)، گردن سطبر و قوی، (آنندراج) :
جوانی و کوپال و نیرو نماند
ز من هیچ جزنام نیکو نماند،
فردوسی (از فرهنگ رشیدی)،
من از دور دیدم بر و یال اوی
چنان برز بالا و کوپال اوی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
کوزۀ بی گوشه، (از ’ب ق ل’) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، ج، بواقیل، (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
حساب مخارج اهل خانه و نیز مخارج بازار، و گفته اند این لفظ مأخوذ از بیوتات تازی میباشد، (ناظم الاطباء)، بوتات نویسی غلط است و صحیح، بیوتات نویسی است و این، جمع بیوت است و بیوت، جمع بیت است که بمعنی خانه باشد، (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کشوری است در شمال شرقی هندوستان و جنوب تبت، مردم آنجا از نژاد مغول و دینشان بودایی است، این کشور 46440 کیلومتر مربع وسعت دارد و جمعیت آن 700000 تن است، پایتخت آن شهر کوچک ’پوناکا’ است، محصولات عمده: برنج، ذرت، ارزن و غیره، (فرهنگ فارسی معین)، تحت الحمایۀ هند، بهوتان، (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(شِ وِ)
دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهاباد. دارای 125 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
نامی است که در کتول به سرخدار دهند. سخدار. سرخه دار. رجوع به سرخدار و دیوآلبالو شود. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دهی است که در بخش گچساران شهرستان بهبهان واقعاست، دارای 250 تن سکنه است و ساکنین از طایفۀ ماشت بابویی میباشند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
پهلوی ’بوستان’. مخفف بستان، مرکب از بو (= بوی - رایحه) و ستان (اداه مکان). جایی که گلهای خوشبو در آن بسیار باشد. باغ باصفا. (حاشیۀ برهان چ معین). مرکب از کلمه بو و کلمه ستان که بمعنی جای پیدا شدن است. (غیاث). جنت. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). حدیقه. جایی که درختان گل و درختان که میوه هاشان خوشبو باشد، چون سیب و امرود و ترنج و نارنج و امثال آن. (از شرفنامۀ منیری). جایی که بوی بسیار از آن خیزد از عالم گلستان. (آنندراج). جایی که گلهای خوشبودر آن بسیار باشد. (فرهنگ فارسی معین) :
گه بر آن کندز بلند نشین
گه در این بوستان چشم گشای.
رودکی.
خزّ بجای ملحم وخرگاه
بدل باغ و بوستان آمد.
رودکی.
چنان بد که یک روز با دوستان
همی باده خوردند با دوستان.
فردوسی.
چنین گفت کاین نو برآورده جای
همه گلشن و بوستان و سرای.
فردوسی.
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چاوله.
عنصری.
یکی بوستانی پراکنده نعمت
بدین سخت بسته بر آن نیک بازی.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
فریفته مشو ای نوجوان بر آنکه بر او
چو بوستان و به قد سرو بوستان شده ای.
ناصرخسرو.
اول کسی که باغ ساخت او [منوچهر بود و ریاحین گوناگون که بر کوهسارها ودشتها رسته بود، جمع کرد و بکشت و فرمود تا چهار دیوار گرد آن درکشیدند و آنرا بوستان نام کرد، یعنی معدن بویها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 37).
چون خزاین مربوستان را زعفران داد ای شگفت
پس چرا بازایستاد از خنده خندان بوستان.
مسعودسعد.
منوچهر، بسیاری شکوفه ها و گل و ریاحین ازکوه و صحرا بشهرها آورد و بکشت و دیوار فرمود کشیدن پیرامون آن. چون شکفت و بوی خوش یافت، آنرا بوستان نام نهاد. (مجمل التواریخ).
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی یابم.
خاقانی.
پندار سر خر و بن خار
در عرصۀ بوستان ببینم.
خاقانی.
هر آن کسی که تمنای بوستان دارد
ضرورت است تحمل ز بوستان بانش.
سعدی.
گل آورد سعدی سوی بوستان
بشوخی و فلفل به هندوستان.
سعدی.
از این بوستان که بودی تحفه ای کرامت کن. (گلستان سعدی). رجوع به بستان شود.
لغت نامه دهخدا
ریزۀ زر و سیم و مس و امثال آن باشد و آنرا براده نیز گویند، (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی)، همان توبال به بای موحده است، (برهان) (آنندراج)، ریزه های زر و سیم و آهن و مس، توبال، (ناظم الاطباء)، اما در قاموس بالضم و بای تازی، ریزۀ مس و آهن که در وقت کوفتن جدا شود و بنابراین عربی خواهد بود یا معرب کرده اند، (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
نام مبارزی است از خویشان پادشاه روس، (جهانگیری) (برهان)، و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است، (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از موتال
تصویر موتال
لرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوتال
تصویر کوتال
مغولی کتل بنگرید به کتل اسب سواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوپال
تصویر اوپال
لاتینی خور چشم
فرهنگ لغت هوشیار
گرز آهنین عمود: وز و باد بر سام نیرم درود خداوند شمشیر و کوپال و خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توپال
تصویر توپال
ریزه های مس و آهن تفته که بر اثر کوبیدن و چکش زدن ریزد سوتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آپتال
تصویر آپتال
فرانسوی بی گلبرگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوستان
تصویر بوستان
جانی که گلهای خوشبو در آن بسیار باشد، باغ باصفا
فرهنگ لغت هوشیار
گازی بی رنگ و خفه کننده که جهت سوخت و ساخت لاستیک مصنوعی به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توپال
تصویر توپال
ریزه هایی از مس و آهن تفته که بر اثر کوبیدن و چکش زدن بریزد، توبال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوتال
تصویر کوتال
اسب سواری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوپال
تصویر کوپال
عمود، گرز آهنین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوستان
تصویر بوستان
جایی که گل های خوشبو در آن بسیار باشد، باغ مصفا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توپال
تصویر توپال
فلز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آپتال
تصویر آپتال
بی گلبرگان
فرهنگ واژه فارسی سره
بستان، پارک، باغ، حدیقه، روضه، گلستان
متضاد: کویر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بسیار شور، پرنمک
فرهنگ گویش مازندرانی
آبدار، پرآب، میوه ی آب، نگهبان آب، غرق در آب، آبدار
فرهنگ گویش مازندرانی