بومهن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به به بومهن شود، مجامعت کردن با زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آگاه شدن بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : مابهت له ، ای مافطنت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
بومهن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به به بومهن شود، مجامعت کردن با زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آگاه شدن بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : مابهت له ُ، ای مافطنت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
نوعی گل سفید رنگ با بوتۀ پرخار و برگ های دراز و بریده و ریشۀ شبیه زردک که در جنگل ها و کوه ها می روید و در زمستان و میان برف گل می دهد، بهمن، گل بهمن، بهمنان
نوعی گُل سفید رنگ با بوتۀ پرخار و برگ های دراز و بریده و ریشۀ شبیه زردک که در جنگُل ها و کوه ها می روید و در زمستان و میان برف گُل می دهد، بَهمَن، گُلِ بَهمَن، بَهمَنان
رحم، عضوی کیسه مانند در شکم که جنین تا قبل از تولد در آن زندگی می کند، جای بچه در شکم زن یا حیوان ماده، زهدان، بچّه دان، بوگان، پوگان، بویگان، پرکام
رَحِم، عضوی کیسه مانند در شکم که جنین تا قبل از تولد در آن زندگی می کند، جای بچه در شکم زن یا حیوان ماده، زَهدان، بچّه دان، بوگان، پوگان، بویگان، پُرکام
یزید بن کیسان. محدث است. محدثان در تاریخ اسلام به عنوان پیشگامان علم حدیث شناخته می شوند که در زمینه تشخیص احادیث صحیح از غیرصحیح، به تبحر رسیدند. این افراد با دقت فراوان در مورد اسناد روایات، ویژگی های راویان و شرایط نقل حدیث تحقیق می کردند تا از تحریف و اشتباهات جلوگیری کنند. مهم ترین ویژگی یک محدث این است که توانایی تحلیل دقیق احادیث را داشته باشد و با رعایت معیارهای علمی، روایت های صحیح را از ضعیف تمییز دهد.
یزید بن کیسان. محدث است. محدثان در تاریخ اسلام به عنوان پیشگامان علم حدیث شناخته می شوند که در زمینه تشخیص احادیث صحیح از غیرصحیح، به تبحر رسیدند. این افراد با دقت فراوان در مورد اسناد روایات، ویژگی های راویان و شرایط نقل حدیث تحقیق می کردند تا از تحریف و اشتباهات جلوگیری کنند. مهم ترین ویژگی یک محدث این است که توانایی تحلیل دقیق احادیث را داشته باشد و با رعایت معیارهای علمی، روایت های صحیح را از ضعیف تمییز دهد.
شهری است از اعمال هرات و آن قصبۀ ناحیۀ بادغیس باشد و در نسبت بدان بامنجی گفته شود. بدانجا منسوبند گروهی از آن جمله ابوالغنائم اسعد بن احمد بن یوسف البامنجی الخطیب متوفی بسال 548 هجری قمری و ابونصرالیاس بن احمد بن محمود الصوفی البامنجی متوفی بسال 542 و متولد حدود سال 460 هجری قمری ابوسعد از این هر دو تن روایت دارد. (از معجم البلدان). شعوری در لسان العجم گوید: بامئین از توابع هرات است و با اسقاط همزه بامین هم گفته اند و شعر ذیل را از ناصرخسرو بشاهد آرد: دیگر چو تو کیست چون تو گشتی مفتی و فقیه بلخ و بامین را. اما این شعر در دیوان ناصرخسرو نیست و آنجا شعر دیگری هست بصورت ذیل: گویی که فلان فقیه گفتست آن فخر امام بلخ بامین. و تصور میرود که در مصراع دوم شعر منقول در شعوری بلخ و بامین نادرست و صحیح آن بلخ بامین و مراد از آن بلخ بامی باشد و یا بلخ بامین صورت دیگری از بلخ بامی باشد با اندک تغییری در علامت نسبت ’ین’ به ’ی’ که هردو نسبت نیز درست است. بهرحال از بامین در شعر منسوب به ناصرخسروبامئین که قصبۀ ناحیۀ بادغیس است مراد نیست، بام. گاه صبح. صبحگاهان. مقابل مساء. بکره. (ترجمان القرآن). وقت طلوع فجر. پیش از طلوع آفتاب. (آنندراج). صبیحه. صباح. صدیع. صریم. (منتهی الارب). غدوه. بکره. (نصاب الصبیان). اصبوحه. (مهذب الاسماء). فلق. غداه. بکور. وقت صبح. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 156). غدوّ. ابکار. مقابل عشی. بریم. شبگیر. صبح از وقت طلوع فجر تا طلوع آفتاب. (فرهنگ نظام). صبح زود. مابین طلوع فجر و برآمدن آفتاب. بین الطلوعین. (ناظم الاطباء) : گلیمی که خواهد ربودنش باد ز گردن بشخشدهم ازبامداد. ابوشکور. امروز بامداد مرا ترسا بگشود باسلیق به نشکرده. کسائی. هم اندر زمان برنشستند شاد غو کوس برخاست از بامداد. فردوسی. بشد دختر شاه را مژده داد شد ایمن جم و بود تا بامداد. فردوسی. گزیده سپهبد هم از بامداد بزد کوس و لشکر بنه برنهاد. فردوسی. ورا پهلوان گوهر و سیم داد همان شب ببودند تا بامداد. فردوسی. ده روز با او بصید بودم هرروز از بامداد تا شام. فرخی. روز مبارک شود آنرا که او از تو ملک یاد کند بامداد. فرخی. روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد روی من چون شنبلید پژمریده در چمن. منوچهری. آمد نوروز ماه می خور و می ده پگاه هر روز تا شامگاه، هرشب تا بامداد. منوچهری. لشکر از بامداد تانماز دیگر بیش مقام نتوانست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 409). همه شب براندند و بامداد برنشست، کوسها فروکوفتند. (تاریخ بیهقی). غسل کرد و نماز جماعت بامداد بگزارد. (تاریخ بیهقی). دستوری دادیم، فردا صبوح باید کرد که بامداد باغ خوشتر باشد. (تاریخ بیهقی). اختر سرسبز مگر بامداد گفت زمین را که سرت سبز باد. اسدی. چون بامداد شد دیگر باره بندویه با آن زینت پادشاهی بر بام دیر آمد. (فارسنامۀ ابن بلخی چ اروپا ص 101). تا رسم تهنیت بود اندر جهان به عید هر بامداد برتو چو عید خجسته باد. انوری. آن ناله ای که فاخته میکرد بامداد امروز یاد دار که فردا من آن کنم. خاقانی. سبحه درکف می گذشتم بامداد بانگ ناقوس مغان بیرون فتاد. خاقانی. پس او را با باغی نقل کردند تا بامداد بر آن نمط که از حضرت فرمان رسد پیش گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی). دختری این مرغ بدان مرغ داد شیربها خواهد ازو بامداد. نظامی. هنوز از جاه و دولت تا چه بیند که روز دولتش رابامداد است. شمس طبسی. شب چو عقد نماز می بندم چه خورد بامداد فرزندم. سعدی (گلستان). دو بامداد گر آید کسی بخدمت شاه سوم هر آینه در وی کند بلطف نگاه. سعدی. خواهم که بامدادی بیرون روی بصحرا تا بوستان بریزد، گلهای بامدادی. سعدی. بوی گل بامداد نوروز وآواز خوش هزاردستان. (از ابدع البدایع). تصبیح، بامداد خفتن. (تاج المصادر بیهقی). بامداد آمدن. (ترجمان القرآن). تصبح، بامداد شراب خوردن. اصطباح، بامداد شراب خوردن. صبوحی کردن. تبکیر، ابتکار، بامداد آمدن. (منتهی الارب). بامداد از جای شدن. (تاج المصادر بیهقی). سبره، بامداد خنک. بکور، بامداد برخاستن. (منتهی الارب). ابکار، بامداد کردن. (ترجمان القرآن). مصبح، اصباح، بامداد شدن. (تاج المصادر بیهقی). بامداد درآمدن. انفجار، روشن گردیدن بامداد. (منتهی الارب). وضح، سپیدی بامداد. جهر، بامداد بی آگهی نزدیک کسی شدن. بامداد روشن. (منتهی الارب). - بامدادبر در کسی نشستن، به امید و چشمداشت احسانی سحرگاه بر در خانه منعمی مقام کردن. بر در ارباب خانه دنیا نشستن که خواجه درآید و کرمی کند. به انتظار خروج صاحبخانه صبحگاه بر در خانه او جای گرفتن: ای بردر بامداد پندار فارغ چو همه خران نشسته. انوری. - بامداد پگاه، صبح زود. بکره. (منتهی الارب). شبگیر: همیگفت از بامداد پگاه بپوزش بیایم برتو براه. فردوسی. چو شب روز شد بامداد پگاه بفرمود تا بازگردد سپاه. فردوسی. چو شب روزشد بامداد پگاه تبیره برآمد ز درگاه شاه. فردوسی. خجسته باشد روی کسی که دیده بود خجسته روی بت خویش بامداد پگاه. فرخی. واجب آن شدکه بامداد پگاه بر سر تخت خود نشیند شاه. نظامی. - بامداد نخستین، فجر اول. صبح کاذب. بامداد دروغین. بام بالا. صبح دروغین. (از التفهیم بیرونی). دم گرگ. دنبال گرگ. و نیز رجوع به بام بالا و ذنب السرحان شود. - بامداد و شبانگاه، عصران، صرعان. بامداد و شام. کرتان. (منتهی الارب). - گاه بامداد، هنگام صبح: در تعجب مانده بودم زین قبل تا بگاه بامداد از گاه شام. ناصرخسرو. - گه بامداد، گاه بامداد. هنگام صبح. پگاه: سرماه هفتم گه بامداد بیامد بر شه زبان برگشاد. فردوسی. - نماز بامداد، صلوه صبح. صلوه فجر. صلوه غداه. دوگانه. (یادداشت مؤلف) : امیر نماز بامداد بکرد و روی بشهر آورد. (تاریخ بیهقی) دیگر روز بار داد پس از نماز بامداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند. (تاریخ بیهقی) ، از طلوع فجر تا ظهر را هم بامداد گویند. (فرهنگ نظام). صبح. (بتعبیر متداول عامه که در معنی مقابل عصر بکار رود) و از برخی شواهد منقول در ذیل بامداد نیز این معنی برمی آید، بمجاز وقت ظهر. (آنندراج). اما این معنی جای دیگر دیده نشد
شهری است از اعمال هرات و آن قصبۀ ناحیۀ بادغیس باشد و در نسبت بدان بامنجی گفته شود. بدانجا منسوبند گروهی از آن جمله ابوالغنائم اسعد بن احمد بن یوسف البامنجی الخطیب متوفی بسال 548 هجری قمری و ابونصرالیاس بن احمد بن محمود الصوفی البامنجی متوفی بسال 542 و متولد حدود سال 460 هجری قمری ابوسعد از این هر دو تن روایت دارد. (از معجم البلدان). شعوری در لسان العجم گوید: بامئین از توابع هرات است و با اسقاط همزه بامین هم گفته اند و شعر ذیل را از ناصرخسرو بشاهد آرد: دیگر چو تو کیست چون تو گشتی مفتی و فقیه بلخ و بامین را. اما این شعر در دیوان ناصرخسرو نیست و آنجا شعر دیگری هست بصورت ذیل: گویی که فلان فقیه گفتست آن فخر امام بلخ بامین. و تصور میرود که در مصراع دوم شعر منقول در شعوری بلخ و بامین نادرست و صحیح آن بلخ بامین و مراد از آن بلخ بامی باشد و یا بلخ بامین صورت دیگری از بلخ بامی باشد با اندک تغییری در علامت نسبت ’ین’ به ’ی’ که هردو نسبت نیز درست است. بهرحال از بامین در شعر منسوب به ناصرخسروبامئین که قصبۀ ناحیۀ بادغیس است مراد نیست، بام. گاه صبح. صبحگاهان. مقابل مساء. بُکرَه. (ترجمان القرآن). وقت طلوع فجر. پیش از طلوع آفتاب. (آنندراج). صبیحه. صباح. صدیع. صریم. (منتهی الارب). غدوه. بکره. (نصاب الصبیان). اُصبوحَه. (مهذب الاسماء). فلق. غَداه. بکور. وقت صبح. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 156). غُدُوّ. اَبکار. مقابل عشی. بَریم. شبگیر. صبح از وقت طلوع فجر تا طلوع آفتاب. (فرهنگ نظام). صبح زود. مابین طلوع فجر و برآمدن آفتاب. بین الطلوعین. (ناظم الاطباء) : گلیمی که خواهد ربودنش باد ز گردن بشخشدهم ازبامداد. ابوشکور. امروز بامداد مرا ترسا بگشود باسلیق به نشکرده. کسائی. هم اندر زمان برنشستند شاد غو کوس برخاست از بامداد. فردوسی. بشد دختر شاه را مژده داد شد ایمن جم و بود تا بامداد. فردوسی. گزیده سپهبد هم از بامداد بزد کوس و لشکر بنه برنهاد. فردوسی. ورا پهلوان گوهر و سیم داد همان شب ببودند تا بامداد. فردوسی. ده روز با او بصید بودم هرروز از بامداد تا شام. فرخی. روز مبارک شود آنرا که او از تو ملک یاد کند بامداد. فرخی. روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد روی من چون شنبلید پژمریده در چمن. منوچهری. آمد نوروز ماه می خور و می ده پگاه هر روز تا شامگاه، هرشب تا بامداد. منوچهری. لشکر از بامداد تانماز دیگر بیش مقام نتوانست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 409). همه شب براندند و بامداد برنشست، کوسها فروکوفتند. (تاریخ بیهقی). غسل کرد و نماز جماعت بامداد بگزارد. (تاریخ بیهقی). دستوری دادیم، فردا صبوح باید کرد که بامداد باغ خوشتر باشد. (تاریخ بیهقی). اختر سرسبز مگر بامداد گفت زمین را که سرت سبز باد. اسدی. چون بامداد شد دیگر باره بندویه با آن زینت پادشاهی بر بام دیر آمد. (فارسنامۀ ابن بلخی چ اروپا ص 101). تا رسم تهنیت بود اندر جهان به عید هر بامداد برتو چو عید خجسته باد. انوری. آن ناله ای که فاخته میکرد بامداد امروز یاد دار که فردا من آن کنم. خاقانی. سبحه درکف می گذشتم بامداد بانگ ناقوس مغان بیرون فتاد. خاقانی. پس او را با باغی نقل کردند تا بامداد بر آن نمط که از حضرت فرمان رسد پیش گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی). دختری این مرغ بدان مرغ داد شیربها خواهد ازو بامداد. نظامی. هنوز از جاه و دولت تا چه بیند که روز دولتش رابامداد است. شمس طبسی. شب چو عقد نماز می بندم چه خورد بامداد فرزندم. سعدی (گلستان). دو بامداد گر آید کسی بخدمت شاه سوم هر آینه در وی کند بلطف نگاه. سعدی. خواهم که بامدادی بیرون روی بصحرا تا بوستان بریزد، گلهای بامدادی. سعدی. بوی گل بامداد نوروز وآواز خوش هزاردستان. (از ابدع البدایع). تصبیح، بامداد خفتن. (تاج المصادر بیهقی). بامداد آمدن. (ترجمان القرآن). تصبح، بامداد شراب خوردن. اصطباح، بامداد شراب خوردن. صبوحی کردن. تبکیر، ابتکار، بامداد آمدن. (منتهی الارب). بامداد از جای شدن. (تاج المصادر بیهقی). سَبْرَه، بامداد خنک. بکور، بامداد برخاستن. (منتهی الارب). ابکار، بامداد کردن. (ترجمان القرآن). مصبح، اصباح، بامداد شدن. (تاج المصادر بیهقی). بامداد درآمدن. انفجار، روشن گردیدن بامداد. (منتهی الارب). وضح، سپیدی بامداد. جهر، بامداد بی آگهی نزدیک کسی شدن. بامداد روشن. (منتهی الارب). - بامدادبر در کسی نشستن، به امید و چشمداشت احسانی سحرگاه بر در خانه منعمی مقام کردن. بر در ارباب خانه دنیا نشستن که خواجه درآید و کرمی کند. به انتظار خروج صاحبخانه صبحگاه بر در خانه او جای گرفتن: ای بردر بامداد پندار فارغ چو همه خران نشسته. انوری. - بامداد پگاه، صبح زود. بُکرَه. (منتهی الارب). شبگیر: همیگفت از بامداد پگاه بپوزش بیایم برتو براه. فردوسی. چو شب روز شد بامداد پگاه بفرمود تا بازگردد سپاه. فردوسی. چو شب روزشد بامداد پگاه تبیره برآمد ز درگاه شاه. فردوسی. خجسته باشد روی کسی که دیده بود خجسته روی بت خویش بامداد پگاه. فرخی. واجب آن شدکه بامداد پگاه بر سر تخت خود نشیند شاه. نظامی. - بامداد نخستین، فجر اول. صبح کاذب. بامداد دروغین. بام بالا. صبح دروغین. (از التفهیم بیرونی). دم گرگ. دنبال گرگ. و نیز رجوع به بام بالا و ذنب السرحان شود. - بامداد و شبانگاه، عصران، صرعان. بامداد و شام. کَرَتان. (منتهی الارب). - گاه بامداد، هنگام صبح: در تعجب مانده بودم زین قبل تا بگاه بامداد از گاه شام. ناصرخسرو. - گه بامداد، گاه بامداد. هنگام صبح. پگاه: سرماه هفتم گه بامداد بیامد بر شه زبان برگشاد. فردوسی. - نماز بامداد، صلوه صبح. صلوه فجر. صلوه غداه. دوگانه. (یادداشت مؤلف) : امیر نماز بامداد بکرد و روی بشهر آورد. (تاریخ بیهقی) دیگر روز بار داد پس از نماز بامداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند. (تاریخ بیهقی) ، از طلوع فجر تا ظهر را هم بامداد گویند. (فرهنگ نظام). صبح. (بتعبیر متداول عامه که در معنی مقابل عصر بکار رود) و از برخی شواهد منقول در ذیل بامداد نیز این معنی برمی آید، بمجاز وقت ظهر. (آنندراج). اما این معنی جای دیگر دیده نشد
قصبه ای از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 29هزارگزی جنوب باختر فلاورجان و 2هزارگزی جنوب راه باغ بهادران به گردنه سرخ واقع است. جلگه و معتدل است و 3702 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش فرعی است. این قصبه در حدود بیست باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
قصبه ای از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 29هزارگزی جنوب باختر فلاورجان و 2هزارگزی جنوب راه باغ بهادران به گردنه سرخ واقع است. جلگه و معتدل است و 3702 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش فرعی است. این قصبه در حدود بیست باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
نوح بن ربیعه. تابعی است. تابعی عنوانی است که در تاریخ اسلامی به مسلمانان نسل دوم داده می شود، کسانی که پیامبر اسلام را ندیدند اما با صحابه معاشرت داشتند. تابعین از نظر علمی، دینی و اخلاقی در مرتبه بالایی قرار داشتند و بسیاری از آنان شاگرد مستقیم بزرگان صحابه بودند. نقش آن ها در تدوین احادیث، احکام فقهی و تفاسیر قرآنی غیرقابل انکار است و آثارشان تا به امروز مورد استفاده قرار می گیرد.
نوح بن ربیعه. تابعی است. تابعی عنوانی است که در تاریخ اسلامی به مسلمانان نسل دوم داده می شود، کسانی که پیامبر اسلام را ندیدند اما با صحابه معاشرت داشتند. تابعین از نظر علمی، دینی و اخلاقی در مرتبه بالایی قرار داشتند و بسیاری از آنان شاگرد مستقیم بزرگان صحابه بودند. نقش آن ها در تدوین احادیث، احکام فقهی و تفاسیر قرآنی غیرقابل انکار است و آثارشان تا به امروز مورد استفاده قرار می گیرد.
شعیب بن حسین اندلسی. یکی از کبار شیوخ متصوفه. مولد او به قطنیاته قریه ای به اشبیلیه است. ابوین او تهیدست و بی چیز بودند و او پس از درس قرآن شغل جولاهی آموخت لیکن دل او بدین شغل آرام نمی یافت و در خود شوقی وافر بعلم می دید عاقبت بقصد فراگرفتن علوم و آداب به فاس که در این وقت مجمع علما و دانشمندان بسیار بود شد و بدانجادر علوم نقلیه و عقلیّه بمرتبۀ قصوی رسید و سپس خاطر او بطریقت تصوف گرائید و با ریاضات و مجاهدات بدانجا رسید که اصحاب و مریدان او را قطب و غوث وقت گفتند و پس از سالی چند بزیارت خانه شد و درک صحبت شیخ عبدالقادر گیلانی کرد و چون بازگشت به بجایه اقامت گزید و مردم از هر سو روی به وی کردند تا آنجا که سلطان موحدی ابویوسف یعقوب بن منصور از نفوذ کلمه و کثرت اصحاب و هواداران وی متوهم گشت و در سال 549 هجری قمریاز والی بجایه درخواست تا شیخ را نزد او به تلمسان فرستد و شیخ با گروهی از مریدان عازم تلمسان شد و در چند فرسنگی آنجا برباط عباذ که برساحل رود اسر است درگذشت و جسد وی را در رباط بخاک سپردند قبر او هم تا به امروز مزار است. و محمد الناصر بن ابویوسف یعقوب المنصور بر قبر او قبه ای کرد و هریک از ملوک و امراء چیزی بر آن افزودند
شعیب بن حسین اندلسی. یکی از کبار شیوخ متصوفه. مولد او به قطنیاته قریه ای به اشبیلیه است. ابوین او تهیدست و بی چیز بودند و او پس از درس قرآن شغل جولاهی آموخت لیکن دل او بدین شغل آرام نمی یافت و در خود شوقی وافر بعلم می دید عاقبت بقصد فراگرفتن علوم و آداب به فاس که در این وقت مجمع علما و دانشمندان بسیار بود شد و بدانجادر علوم نقلیه و عقلیّه بمرتبۀ قصوی رسید و سپس خاطر او بطریقت تصوف گرائید و با ریاضات و مجاهدات بدانجا رسید که اصحاب و مریدان او را قطب و غوث وقت گفتند و پس از سالی چند بزیارت خانه شد و درک صحبت شیخ عبدالقادر گیلانی کرد و چون بازگشت به بجایه اقامت گزید و مردم از هر سو روی به وی کردند تا آنجا که سلطان موحدی ابویوسف یعقوب بن منصور از نفوذ کلمه و کثرت اصحاب و هواداران وی متوهم گشت و در سال 549 هجری قمریاز والی بجایه درخواست تا شیخ را نزد او به تِلمسان فرستد و شیخ با گروهی از مریدان عازم تلمسان شد و در چند فرسنگی آنجا برباط عباذ که برساحل رود اسر است درگذشت و جسد وی را در رباط بخاک سپردند قبر او هم تا به امروز مزار است. و محمد الناصر بن ابویوسف یعقوب المنصور بر قبر او قبه ای کرد و هریک از ملوک و امراء چیزی بر آن افزودند
دهی است جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین واقع در 3000 گزی باختر معلم کلایه. هوای آن سرد و دارای 368 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، لوبیا، گردو و شغل اهالی زراعت. معدن زغال سنگ دارد که استخراج میشود. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین واقع در 3000 گزی باختر معلم کلایه. هوای آن سرد و دارای 368 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، لوبیا، گردو و شغل اهالی زراعت. معدن زغال سنگ دارد که استخراج میشود. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
زمین لرزه باشد که بعربی، زلزله خوانند. زمین لرزه باشد. (برهان). زمین لرزه و آنرا بعربی زلزله گویند. و از این لغت معلوم میشود هن، بمعنی لرزه است. چه بوم، بمعنی زمین است. (آنندراج) (انجمن آرا). زلزله. (رشیدی) (صحاح الفرس) (جهانگیری). زمین لرزه. (اوبهی). ’بومهن’ از ’بومهن’، زمین لرزه. اشپیگل در کتاب ’عصر آریایی ص 68’ کلمه را مرکب از بوم (زمین) + مثنه (حرکت) دانسته یعنی حرکت زمین. از فرهنگ شاهنامه. (از حاشیۀ برهان چ معین) : یکی بومهن خیزد از ناگهان بر و بومشان پاک گردد نهان. فردوسی. برآمد یکی بومهن نیمشب تو گفتی زمین دارد از لرزه تب. اسدی. پر از بومهن شد سراسر جهان ستاره هویدا و گردون نهان. اسدی. از پریزت چنان بلرزد کوه که زمین بومهن بلرزاند. علی فرقدی.
زمین لرزه باشد که بعربی، زلزله خوانند. زمین لرزه باشد. (برهان). زمین لرزه و آنرا بعربی زلزله گویند. و از این لغت معلوم میشود هن، بمعنی لرزه است. چه بوم، بمعنی زمین است. (آنندراج) (انجمن آرا). زلزله. (رشیدی) (صحاح الفرس) (جهانگیری). زمین لرزه. (اوبهی). ’بومهن’ از ’بومهن’، زمین لرزه. اشپیگل در کتاب ’عصر آریایی ص 68’ کلمه را مرکب از بوم (زمین) + مثنه (حرکت) دانسته یعنی حرکت زمین. از فرهنگ شاهنامه. (از حاشیۀ برهان چ معین) : یکی بومهن خیزد از ناگهان بر و بومشان پاک گردد نهان. فردوسی. برآمد یکی بومهن نیمشب تو گفتی زمین دارد از لرزه تب. اسدی. پر از بومهن شد سراسر جهان ستاره هویدا و گردون نهان. اسدی. از پریزت چنان بلرزد کوه که زمین بومهن بلرزاند. علی فرقدی.
یا بومهند. دهی از دهستان سیاهرود است که در بخش افجه شهرستان تهران واقع است و 588 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) ، مردم آهسته. (برهان) (آنندراج). مردم باوقار و باتمکین وباشرم. (ناظم الاطباء). رجوع به بوند و بونده شود
یا بومهند. دهی از دهستان سیاهرود است که در بخش افجه شهرستان تهران واقع است و 588 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) ، مردم آهسته. (برهان) (آنندراج). مردم باوقار و باتمکین وباشرم. (ناظم الاطباء). رجوع به بوند و بونده شود
قصبۀ مرکزی بخش فرمهین شهرستان اراک و مختصات جغرافیایی آن به شرح زیر است: طول 49 درجه و 41 دقیقه، عرض 34 درجه و 30 دقیقه، ارتفاع از سطح دریا 1800 متر. این قصبه در 42هزارگزی شمال اراک و مرکز بلوک فراهان واقع است. ناحیه ای است واقع در دشت، سردسیر و دارای 1670 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، انگور و انواع میوه، بنشن و پوست بره است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. از صنایع دستی زنان قالیچه بافی با نخ فرنگ و نقشه است. راه نیمه شوسه به اراک دارد و همه روزه اتومبیل رفت و آمد می کند. به علاوه به قراء سربند و آشتیان در فصل خشک اتومبیل میتوان برد. ادارۀ بخشداری و شعبه پست در قصبه ایجاد شده و نامه ها در هفته دو روز با پیک سوار به اراک حمل میشود. مزارع فرمنک و شریف آبادجزء فرمهین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
قصبۀ مرکزی بخش فرمهین شهرستان اراک و مختصات جغرافیایی آن به شرح زیر است: طول 49 درجه و 41 دقیقه، عرض 34 درجه و 30 دقیقه، ارتفاع از سطح دریا 1800 متر. این قصبه در 42هزارگزی شمال اراک و مرکز بلوک فراهان واقع است. ناحیه ای است واقع در دشت، سردسیر و دارای 1670 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، انگور و انواع میوه، بنشن و پوست بره است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. از صنایع دستی زنان قالیچه بافی با نخ فرنگ و نقشه است. راه نیمه شوسه به اراک دارد و همه روزه اتومبیل رفت و آمد می کند. به علاوه به قراء سربند و آشتیان در فصل خشک اتومبیل میتوان برد. ادارۀ بخشداری و شعبه پست در قصبه ایجاد شده و نامه ها در هفته دو روز با پیک سوار به اراک حمل میشود. مزارع فرمنک و شریف آبادجزء فرمهین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لولهنگ. لولنگ. ابریق. ظرفی سفالین با لوله ای برای طهارت (شاید از لوله و ئین، یعنی دارای لوله). - لولهین کسی آب گرفتن یا بسیار آب گرفتن، کنایه است از غنی بودن و معتبر بودن او. بسیار بودن مال او. دارا بودن. متمول بودن. - امثال: لولهین و آفتابه یک کار کنند اما در گرو گذاردن قدر هر یک معلوم شود
لولهنگ. لولنگ. ابریق. ظرفی سفالین با لوله ای برای طهارت (شاید از لوله و ئین، یعنی دارای لوله). - لولهین کسی آب گرفتن یا بسیار آب گرفتن، کنایه است از غنی بودن و معتبر بودن او. بسیار بودن مال او. دارا بودن. متمول بودن. - امثال: لولهین و آفتابه یک کار کنند اما در گرو گذاردن قدر هر یک معلوم شود
جمع مومن، باور داران: مرد جمع مومن در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) : دوازده هزار قاب طعام و حلوا کشیده و فقرا ومساکین بل کافه مومنین از سپاهی ورعیت از آن بهرور گشته... اهل ایمان، مردم دیندار
جمع مومن، باور داران: مرد جمع مومن در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) : دوازده هزار قاب طعام و حلوا کشیده و فقرا ومساکین بل کافه مومنین از سپاهی ورعیت از آن بهرور گشته... اهل ایمان، مردم دیندار