جدول جو
جدول جو

معنی بوسلیک - جستجوی لغت در جدول جو

بوسلیک
گوشه ای در دستگاه نوا
تصویری از بوسلیک
تصویر بوسلیک
فرهنگ فارسی عمید
بوسلیک(سُ لَ)
نام مقامی از جملۀ دوازده مقام موسیقی. (برهان) (از غیاث) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). رجوع به آهنگ شود
لغت نامه دهخدا
بوسلیک((سَ))
نام یکی از آهنگ های موسیقی ایرانی
تصویری از بوسلیک
تصویر بوسلیک
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوگلک
تصویر بوگلک
بنه، درخت پستۀ وحشی یا سقّز که از تنۀ آن سقز، از گل و برگ آن رنگ سرخ رنگرزی و از میوۀ روغنی آن ترشی درست می کنند، بنگلک، بوی گلک، چاتلانقوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسلیق
تصویر باسلیق
شاهرگ بازو، سیاهرگ بزرگی در بازو که در قدیم از آن خون می گرفتند
فرهنگ فارسی عمید
(یِ)
پالوده. ابوسایغ. (یادداشت بخط مؤلف) ، نزد صوفیه، بمعنی فیض و جذبۀ باطن که به نسبت سالک واقع شود. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- بوسه به پیغام، حصول مقصود به وساطت غیر. (آنندراج) :
معشوق در آغوش بود طالع ما را
اما ز لبش بوسه به پیغام گرفته.
کلیم (از آنندراج).
- ، کنایه از امر محال. (آنندراج) :
باز مشتاق ترا بوسه به پیغام افتاد
گفتگوهای زبانی بلب بام افتاد.
استاد (از آنندراج).
این هر دو ترکیب، مصطلح پارسی زبانان هند بوده است
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی جزء دهستان رودبار بخش طرخوران شهرستان اراک. سکنۀ آن 102 تن. آب آن از رود خانه قره چای و محصول آن غلات، بنشن، پنبه، میوه است. شغل اهالی زراعت، گله داری، گلیم و جاجیم بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
میوه ای است مغزدار که آنرا ’ون’ گویند و ترکان، چتلاقوچ و عربان، حبهالخضراء خوانند. (برهان). بن کوهی است و آن حبه ای است سبز و کوچک و آنرا انجکک نیز گویند و ترکان آنرا چتلاقوج و عربان، حبهالخضرا و بهندی، قهوه خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بن و میوۀ درخت بنه:
مرغ چنان بوکلک دهانش به تنگی
در گلوی او چگونه گنجدمعبد.
منوچهری.
نخوری انجکک و بوکلک بی حاصل
تا به ریش خود و یاران نکنی تف بسیار.
بسحاق اطعمه.
لغت نامه دهخدا
در ترکی بمعنی شهر، مجازاً بمعنی فلک نیز آمده است، (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(بُ وِ)
آلتی که حفاران برای تحقیق عمق آب و جنس زمین که در ته آن واقع است بکار برند. (از دزی ج 1 ص 131)
لغت نامه دهخدا
پالیک، کفش، پاپوش چرمی، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، پای افزار چرمین، (فرهنگ اسدی) :
از خروبالیک آنجای رسیدم که همی
موزۀ چینی می خواهم و اسب تازی،
رودکی،
و رجوع به پالیک شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نوبت به نوبت گرفتن. (آنندراج) ، به نوبت بر کاری بودن. یعنی تداولاً بعد تداول. (منتهی الارب). به نوبت بر کاری بودن. (آنندراج) ، بر سر پای نشستن و خویشتن را ورچیدن جهت رفتار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
انصاری بدری. صحابی است از بنی نجّار و نام او سبره یا اسیره و یا اسید و پدر او عمرو است. صحابی در فرهنگ اسلامی به کسانی گفته می شود که سعادت دیدار پیامبر اسلام را داشته اند و به دین اسلام گرویده اند. این عنوان تنها با دیدار ظاهری حاصل نمی شود، بلکه شرط آن، ایمان و ماندن بر آن تا زمان مرگ است. صحابه نقشی کلیدی در تدوین و تبیین تعالیم اسلامی داشتند.
لغت نامه دهخدا
(اَ سُ لَ)
ابراهیم. سیزدهمین از امرای بنی مرین مراکش (760- 762 ه. ق.)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بالوعه، بمعنی چاه سرتنگ و دست شوئی. (منتهی الارب). جمع واژۀ بالوعه. (ناظم الاطباء). رجوع به بالوعه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
هدهد:
بوبویک پیکی نامه زده اندر سرخویش
نامه گه باز کند گه شکند بر شکنا.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
بدی و شرارت، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ خُو)
گودی بالای سم اسب که بخو بدانجا کنند. خرده گاه اسب. (یادداشت مؤلف). بخولق. و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(اَ سُ لَ)
رجوع به بوسلیک شود
لغت نامه دهخدا
(اَ سُ لَ)
گرگانی. نام شاعری مادح ملوک صفّاری. از اشعار او تنها پاره ای در لغت نامه ها بر جای است و از آن جمله:
خون خود را گر بریزی بر زمین
به که آب روی ریزی بر کنار
بت پرستیدن به از مردم پرست
پند گیر و کار بند و گوش دار.
###
به مژه دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزد
مزد خواهی که دل ز من بردی
ای شگفتا که دید دزد بمزد.
###
از فرط عطای او زند آز
پیوسته ز امتلا زراغن.
###
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون مجلس به بانگ و ولوله.
###
در جنب علوّ همتت چرخ
مانندۀ وشم پیش چرخ است.
###
در این زمانه بتی نیست از تو نیکوتر
نه بر تو بر شمنی از رهیت خستوتر.
###
ای میر بوحمد که همه محمدت همی
از کنیت تو خیزد و از خاندان تو.
و منوچهری در بیت ذیل ذکر بوسلیک آورده است:
بوالعلا و بوالعباس و بوسلیک و بوالمثل
آنکه آمد از لوالج وآنکه آمد از هری.
و شاید یکی از دو گرگانی در این شعر منوچهری نیز همین ابوسلیک باشد:
آن دو گرگانی و دو رازی و دو ولوالجی
سه سرخسی و سه کاندر سغد بودی معتکن.
رجوع به ج 2 لباب الالباب چ برون ص 2 شود
لغت نامه دهخدا
از ولایت عراق عجم و از منطقۀ ساوه، چهل ودو پاره دیه است و راودان و ازناوه و شمیرم و مرق ودفس و خیجین معظم قرای آن، و حقوق دیوانی این نواحی چهار تومان و نیم مقرر است، (از نزههالقلوب ص 63)، اندیشیدن، (آنندراج)، ملاحظه کردن، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
آلت جنگ دریایی و از وسایل کشتیهای جنگی. ج، باسلیقات: و کان من معدات السفن الحربیه عندهم الزرد و الخود... و الباسلیقات و هی سلاسل فی رؤوسها رمانه حدید. (تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 1 ص 161)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
معنی لغوی آن پادشاه عظیم است... و عجب که به ترکی هم باشلق بمعنی پادشاه و امیر و سردار است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) از یونانی باسیلیکوس بمعنی پادشاه. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
درختی از تیره گلسرخیان جزو دسته بادامیها که در جنگلهای خشک خرم آباد و لرستان وجود دارد. این گیاه نوعی آلوی وحشی میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوالیک
تصویر دوالیک
نوبت به نوبت گرفتن پستابه پستا (نوبت به نوبت)، تند تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بولکی
تصویر بولکی
روسی ک نانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوسیله
تصویر بوسیله
دستاویز
فرهنگ لغت هوشیار
سیاهرگی که بمحاذات محور بازو در زیر جلد قرار دارد و حجیم تر از سیاهرگ قیفال است و بدو سیاهرگ زند اسفل و میانی تقسیم میشود. این سیاهرگ مسیرش در زیر پوست در 3، 1 فوقانی بازو با چشم کاملا مشهود است شاهرگ دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوسیلک
تصویر بوسیلک
مقامی است از دوازده مقام موسیقی و از ادوار ملایم موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیک
تصویر بالیک
کفش، پاپوش چرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوتیک
تصویر بوتیک
مغازه ای که در آن لباس، کفش، عطر و مانند آن فروخته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جولیک
تصویر جولیک
((جُ))
رند، زیرک
فرهنگ فارسی معین
بداخلاق، بدعنق، بدلعاب، ناسازگار، بدسر، بدرفتار
متضاد: خوش سلوک، خوش رفتار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پروانه
فرهنگ گویش مازندرانی
ریزه ی آتش که از زغال یا چوب در حال سوختن جدا گردد و به هوا
فرهنگ گویش مازندرانی