جدول جو
جدول جو

معنی بوزجان - جستجوی لغت در جدول جو

بوزجان
شهری است بین هرات و نیشابور از شهرهای خراسان، معرب بوزکان، بوزچگان، شهرکی بود از نواحی نشابور و طوس و بر سرراه نیشابور به هرات، مسافت آن تا نیشابور چهار منزل و تا هرات شش منزل بود، (فرهنگ فارسی معین)، و رجوع به مرآت البلدان و لباب الانساب و ابن خلکان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوستان
تصویر بوستان
(دخترانه)
بستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازیان
تصویر بازیان
(پسرانه)
مکان روباز، مکانی نزدیک سلیمانیه محل یکی از جنگهای شیخ محمود حفید با انگلستان (نگارش کردی:بازیان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بودیان
تصویر بودیان
(پسرانه)
نام یکی از قبایل ماد (نگارش کردی: بودیان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بوسیان
تصویر بوسیان
(پسرانه)
از قبایل ماد (نگارش کردی: بسیان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازبان
تصویر بازبان
(پسرانه)
کسی که باز را برای شکار تربیت می کند (نگارش کردی: بازهوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازبان
تصویر بازبان
بازدار، کسی که بازهای شکاری را رام و تربیت می کرد، بازیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازمان
تصویر بازمان
توقف، درنگ، آنچه از چیزی یا حاصل کاری برجا بماند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوستان
تصویر بوستان
باغی که دارای گل های فراوان باشد، گلستان، بستان، پارک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدزبان
تصویر بدزبان
کسی که به دیگران ناسزا می گوید و دشنام می دهد، بدگو، دشنام دهنده، ناسزاگوینده، بددهان
فرهنگ فارسی عمید
(بُ زُ)
دهی است از دهستان قوشخانه بخش باجگیران شهرستان قوچان. سکنۀ آن 308 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
از رستاق ساوه و جزستان است. (تاریخ قم ص 116) ، ماله. (شرفنامۀ منیری) ، گاو زراعت و آن گاوی است که بدان زمین را شیار کنند. (انجمن آرا) (آنندراج).
رجوع به برزه گاو شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
بادنجان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ فِ)
دهی است از دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان، متصل به سیاهکل. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل مرطوب است. سکنۀ آن 221 تن. آب آن از رود خانه شمرود و محصول آن برنج، ابریشم، چای، لبنیات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 2) ، مستی. (ناظم الاطباء). رجوع به برخفج و برخفچ و برفخج و برفخچ و فرنجک شود
لغت نامه دهخدا
نام دهی از دههای بهرستاق لاریجان در مازندران، (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 154)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان عشق آباد بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور که در 15 هزارگزی شمال باختر فدیشه در جلگه واقع است، ناحیه ای است با آب و هوای معتدل و 89 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و شغل مردمش زراعت وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
قریه ای است از اصفهان و این غیر از بارجان است، و حافظ بن النجار در معجم خویش این دو را یکی شمرده است و چنین نیست. (از معجم البلدان) (از مرآت البلدان ج 1 ص 162)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی است از دهستان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری. سکنۀ آن 275 تن. آب آن از رود خانه نکا و محصول آن برنج، غلات، پنبه و صیفی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان حمزه لوی بخش خمین کمرۀ شهرستان محلات. سردسیر. سکنه 131 تن. آب آن از قنات و محصول آن نخود و انگور و شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی. راه آن مالرو است. مزرعۀ امیریه و سعادت آباد جزء این ده است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
قسمی بادام در جهرم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نام قضایی است در ولایت موصل که در شمال سلیمانیه واقع است و قریب 160 پارچه آبادی در بر دارد، ساکنان آن بیشتر عشایرند و تعداد افراد آن به ده هزار تن میرسد و بیشتر کرد و مسلمانند، اراضی این ناحیه اغلب کوهستانی و کم حاصل است، (از قاموس الاعلام ترکی)
نام قصبه ای که مرکز قضایی است در سنجاق سلیمانیه از ولایت موصل که در 30 هزارگزی شمال غربی سلیمانیه و در ساحل رودی از شعبات دجله واقع است و قریب 3 هزار تن سکنه دارد، (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
توقف، (برهان قاطع)، درنگ، (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام تیره ای از عشایر کرد. بنابر مسطورات فارسنامه، یکی از عشایر شبانکاره ’رم -البازنجان’ بوده که همان بازرنگی است. مسعودی در مروج الذهب آنجا که طوایف کرد را برمیشمارد نام ’مادنجان’ را ذکر کرده است. در التنبیه و الاشراف (چ اروپا ص 88) هنگام شمردن عشایر کرد نخست عشیرۀ بازنجان را نام می برد. (از کتاب کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی اوتألیف رشید یاسمی ص 169). و رجوع به بازرنگی شود، شاخ درخت، به طریق مجاز چه گویا بازوی آن است، عصا و چوبدست چه گویا بازوی آدمی است. (رشیدی) ، بال. جناح. (منتهی الارب).
- بازو افراختن، بلند کردن بازو. محکم کردن دست برای گرفتن چیزی. (ناظم الاطباء).
- بازو باز کردن و برآوردن، بلند کردن. دست یازیدن برای زدن یا گرفتن چیزی. (آنندراج) :
چو گفت این سخن در رکاب ایستاد
برآورد بازو عنان برگشاد.
نظامی (از آنندراج).
- بازو زدن، بال زدن. و ظاهراً پاروزنه (لحنی از موسیقی) تصحیف بازوزنه باشد. (یادداشت مؤلف) :
آن همائی را که سوی جد او بازو زدی
عنبر گیسوی او بازوش را در برسزد.
سوزنی.
- بازو نمودن، کنایه از اظهار قوت و شمشیرزنی. (آنندراج) :
کشیدند شمشیرها بی دریغ
بدشمن نمودند بازو و تیغ.
عبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
- بازوی چیزی داشتن، لایق بودن برای کاری. دارای قوت و توانایی بودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
ای دل بر این قرار مزن لاف عاشقی
بازوی یک نگاه ندارد شکیب تو.
حکیم شفائی (از آنندراج).
- چیره بازو، کنایه از نیرومند و قوی:
به داد و دهش چیره بازو بود
جهانبخش بی همتر ازو بود.
نظامی.
، کنایه از قوت و قدرت. (ناظم الاطباء). استعداد. قوت. (غیاث اللغات) :
نگر تا ننازی به بازو و گنج
که بر تو سرآید سرای سپنج.
فردوسی.
معین دین نبی با دو پشت و بازوی حق
بتیغ و دولت مؤمن فزا وکافرکاه.
فرخی.
چنین پادشاهان که دین پرورند
به بازوی دین گوی دولت برند.
سعدی (بوستان).
ای دل به این قرار مزن لاف عاشقی
بازوی یک نگاه ندارد شکیب تو.
شفائی (ازآنندراج).
، هر یک از دو چوب کنار درگاه. (ناظم الاطباء). هر یک از دو چوب طرفین در. (آنندراج) : و آن منبر که نام احمد خجستانی بر وی نوشته بود بتاریخ سنۀ ست و ستین و مأتین (266 هجری قمری) من دیدم تا بدین عهد منبری بود سیاه از چوب آبنوس، بازوها از چوب جوز سیاه کرده. (تاریخ بیهق). باهو در تداول خراسان، اطراف تخت. خوابگاه، اندازه. گز. (ناظم الاطباء). و این اندازه را در ایران قدیم معادل دو آرسنی (ارش) میدانسته اند. (ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 1498) ، آهوی نر. آهوی ماده. غزال، رفیق. مصاحب، آنکه در سرود با کسی همراهی میکند، پارچه ای که مغان در هنگام غسل دور کمر می پیچند. (ناظم الاطباء).
- بازو افراشتن:
گهی ببازی بازوش را فراشته داشت
گهی برنج جهان اندرون بزد آرنج.
بوشکور.
- بازو خوردن، پذیرفتن. مصادمه از بازو. (ناظم الاطباء).
- بازو دادن، کنایه از یاری دادن و مددکاری کردن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج).
- بازودراز، مردم درازدست. کنایه از غالب و مستولی شدن و درازدستی هم هست. (برهان قاطع). مستولی. ظالم. ستمگر. (ناظم الاطباء). غالب. (آنندراج).
- بازو زدن، زدن با بازو. (ناظم الاطباء). بازو کوفتن چنانچه پهلوانان در وقت کشتی کنند. (آنندراج) :
اجل بازوزنان هرسو همی رفت
بخون اندرچو مردان شناور.
ازرقی (از آنندراج).
- بازو ستون کردن، محکم نمودن. سخت کردن بازوی چپ را در هنگام کشیدن کمان. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- بازوشکن، بسیار قوی و زورآور. (آنندراج) :
ترنگ کمانهای بازوشکن
بسی خلق رابرده از خویشتن.
نظامی (از آنندراج).
- بازو کشیدن، کنایه از کوشیدن. سعی کردن
این:
با خوی نیک و نعمت حکمت
اندر ره راست میکشد بازو.
ناصرخسرو.
- بازو گشادن،سخی و جوانمرد بودن. گشاده دست بودن. (ناظم الاطباء). سخاوت کردن. (آنندراج). دست گشادن. بکار پرداختن. اقدام کردن:
بخدمت میان بست و بازو گشاد
سگ ناتوان را دمی آب داد.
سعدی.
بی دست گشاده نیست مقبول دعا
زنهار زبان ببند و بازو بگشا.
مخلص کاشی (از آنندراج).
و رجوع به چیره شود.
- سخت بازو، زورمند. قوی. توانا. پرزور:
چنان سخت بازو شد و تیزچنگ
که با جنگجویان طلب کرد جنگ.
سعدی (بوستان).
سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست
از سخت بازوان بضرورت فروتنی.
سعدی (طیبات).
سعدیا تن بنیستی در ده
چارۀ سخت بازوان این است.
سعدی (بدایع).
درمی چند ریخت در مشتش
سخت بازو به زر توان کشتش.
سعدی (هزلیات).
- قوی بازو، کنایه از نیرومند. زورمند. توانا:
از دیو فریشته کند نفسی
کش عقل همی کند قوی بازو.
ناصرخسرو.
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست.
سعدی (بوستان).
قوی بازوان سست و درمانده سخت.
سعدی (بوستان).
- لطیف بازو، کنایه از لطیف بدن. نرم تن. لطیف اندام:
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را
که تیر غمزه تمامست صید آهو را.
سعدی (بدایع).
، بازوی اهرم. عمودی که معمولاً برای جابجا کردن اشیاء سنگین بر نقطه ای محکم موسوم به گشتاور نهاده شده و با فشار آوردن بر آن عمود، موجبات حرکت شی ٔ فراهم میشود. رجوع شود به مقاومت مصالح ج 1 ص 3XXX
لغت نامه دهخدا
نسبت است بر بوزجان که شهرکی است مابین هرات و نیشابور و از آنجا است: ابوالوفاء محمد بن یحیی ... (از لباب الانساب) (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
رجوع به بوج شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان لواسان کوچک که در بخش افجۀ شهرستان تهران واقع است و 197 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است نیم فرسنگی جنوب جشنیان، (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(بُ زَ)
نام بلوکی و قریه ای از اقطاع کرمان است. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
شیر زا از داروها گیاهی است که از آن دارویی به جهت فربهی سازند مستعجل ثعلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوزینا
تصویر بوزینا
بوزینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوستان
تصویر بوستان
جانی که گلهای خوشبو در آن بسیار باشد، باغ باصفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازجای
تصویر بازجای
ماوی، مکان، مستقر، باقیمانده، من بعد، بازگشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازمان
تصویر بازمان
توقف، درنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوستان
تصویر بوستان
جایی که گل های خوشبو در آن بسیار باشد، باغ مصفا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازمان
تصویر بازمان
((زْ))
توقف، درنگ، مقدار ثابتی که برجای می ماند
فرهنگ فارسی معین