جدول جو
جدول جو

معنی بود - جستجوی لغت در جدول جو

بود
باشد، هنگام استفهام و آرزومندی گفته می شود، برای مثال بود آیا که در میکده ها بگشایند / گره از کار فروبستۀ ما بگشایند (حافظ - ۴۱۰ حاشیه)
تصویری از بود
تصویر بود
فرهنگ فارسی عمید
بود
بودن، هستی، وجود
بود و نبود: بود و نابود، وجود و عدم، هست و نیست، دار و ندار
بود و باش: وجود، هستی، وجود داشتن، منزل، مسکن
تصویری از بود
تصویر بود
فرهنگ فارسی عمید
بود
(قَ تَ شُ دَ)
بودن، وجود، (فرهنگ فارسی معین)، هستی، (شرفنامۀ منیری)، موجود چنانچه معدوم، نابود، (آنندراج) :
چو اندیشۀبود گردد دراز
همی گشت باید سوی خاک باز،
فردوسی،
چون همی بود ما بفرساید
بودنی از چه می پدید آید،
ناصرخسرو،
جان و دل را ازمن آن جانان دلبر درربود
بودمن نابود کرد و یاد من نسیان گرفت،
سوزنی،
ازحادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود غمگنند و ز نابود شادمان،
خاقانی،
داریم درد فرقت یاران گمان مبر
کاندوه بود یا غم نابود می بریم،
خاقانی،
همه بود را هست او ناگزیر
ببود کس او نیست نسبت پذیر،
نظامی،
همه بودی از بود او هست تام
تمام اوست دیگر همه ناتمام،
نظامی،
گامی از بود خود فراتر شد
تا خداوندیش میسر شد،
نظامی (هفت پیکر ص 13)،
- بود و نابود، وجود و عدم، (ناظم الاطباء) :
مرد را فرد و ممتحن بگذاشت
بود و نابود او یکی پنداشت،
سنایی
لغت نامه دهخدا
بود
(بَ)
چاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بود
(اِ طِ)
از ’ب ی د’، هلاک گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بود
هستی، وجود، بودن
تصویری از بود
تصویر بود
فرهنگ لغت هوشیار
بود
وجود، هستی، سرمایه. بو دادن (د) تفت دادن چیزی روی آتش، مانند تخمه و فندق و پسته و بادام و ذرت
تصویری از بود
تصویر بود
فرهنگ فارسی معین
بود
حیات، وجود، هستی
متضاد: عدم، نیستی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بود
دوام، بقا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بودن
تصویر بودن
برای نسبت دادن چیزی به چیز دیگر به کار می رود مثلاً دریا طوفانی بود،
وجود داشتن، هستی داشتن مثلاً در خانه اش یک سگ بود
توقف کردن،
ماندن، اقامت کردن مثلاً مدتی کنار دریا بود،
در ترکیب با صفت مفعولی فعل ماضی بعید یا ابعد می سازد مثلاً گفته بودم، گفته بوده ام،
باقی بودن، زنده ماندن
گذشتن زمان، سپری شدن
اتفاق افتادن، روی دادن
فرا رسیدن
شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بودش
تصویر بودش
بودن، برای نسبت دادن چیزی به چیز دیگر به کار می رود مثلاً دریا طوفانی بود، وجود داشتن، هستی داشتن مثلاً در خانه اش یک سگ بود، توقف کردن، ماندن، اقامت کردن مثلاً مدتی کنار دریا بود، در ترکیب با صفت مفعولی فعل ماضی بعید یا ابعد می سازد مثلاً گفته بودم، گفته بوده ام، باقی بودن، زنده ماندن، گذشتن زمان، سپری شدن، اتفاق افتادن، روی دادن، فرا رسیدن، شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بودن
تصویر بودن
هستی داشتن، وجود داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بودش
تصویر بودش
هستی بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوده
تصویر بوده
وجود داشته موجود، واقع شده حادث گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوده
تصویر بوده
((دِ))
وجود داشته، موجود، واقع شده، حادث گشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بودن
تصویر بودن
((دَ))
وجود داشتن، هستی، حاضر بودن، اقامت داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بودن
تصویر بودن
Be
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بودن
تصویر بودن
être
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بودن
تصویر بودن
이다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بودن
تصویر بودن
である
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بودن
تصویر بودن
להיות
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بودن
تصویر بودن
होना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بودن
تصویر بودن
menjadi
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بودن
تصویر بودن
เป็น
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بودن
تصویر بودن
быть
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بودن
تصویر بودن
zijn
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بودن
تصویر بودن
ser/estar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بودن
تصویر بودن
essere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بودن
تصویر بودن
ser/estar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بودن
تصویر بودن
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بودن
تصویر بودن
być
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بودن
تصویر بودن
бути
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بودن
تصویر بودن
sein
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بودن
تصویر بودن
kuwa
دیکشنری فارسی به سواحیلی