هدهد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، مرغ سلیمان، شانه به سر، بوبویه، بدبدک، پوپش، پوپک، کوکله، پوپ، بوبک، شانه سر، شانه سرک، پوپو، بوبو، پوپؤک
هُدهُد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پَر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، مُرغِ سُلِیمان، شانِه بِه سَر، بوبویِه، بَدبَدَک، پوپَش، پوپَک، کوکَلِه، پوپ، بوبَک، شانِه سَر، شانِه سَرَک، پوپو، بوبو، پوپُؤَک
هدهد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، پوپ، بدبدک، پوپو، بوبک، پوپش، پوپؤک، مرغ سلیمان، شانه به سر، شانه سرک، پوپک، بوبویه، شانه سر، کوکله، بوبه
هُدهُد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پَر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، پوپ، بَدبَدَک، پوپو، بوبَک، پوپَش، پوپُؤَک، مُرغِ سُلِیمان، شانِه بِه سَر، شانِه سَرَک، پوپَک، بوبویِه، شانِه سَر، کوکَلِه، بوبِه
دوشیزه هدهد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، پوپش، بوبویه، مرغ سلیمان، شانه به سر، پوپؤک، کوکله، بدبدک، بوبو، پوپ، پوپک، شانه سرک، بوبه، شانه سر، پوپو
دوشیزه هُدهُد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پَر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، پوپَش، بوبویِه، مُرغِ سُلِیمان، شانِه بِه سَر، پوپُؤَک، کوکَلِه، بَدبَدَک، بوبو، پوپ، پوپَک، شانِه سَرَک، بوبِه، شانِه سَر، پوپو
دهی است جزء دهستان لواسان کوچک بخش افجۀ شهرستان تهران واقع در 4000 گزی خاور گلندوک. هوای آن سرد و دارای 207 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سار و رود خانه افجه تأمین میشود. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان لواسان کوچک بخش افجۀ شهرستان تهران واقع در 4000 گزی خاور گلندوَک. هوای آن سرد و دارای 207 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سار و رود خانه افجه تأمین میشود. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
فرش و بساط خانه، (برهان) (آنندراج)، فرش و بساط که آنرا انبوب نیز گویند، (جهانگیری) (رشیدی)، بساط فرش، (صحاح الفرس) (شرفنامۀ منیری)، فرش که آنرا انبوب نیز گویند، ’بوب’ در ارمنی، ’بوب’ پهلوی، ’بوپ’ فرش، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : شاه دیگر روز بزم آراست خوب تختها بنهاد و برگسترد بوب، رودکی،
فرش و بساط خانه، (برهان) (آنندراج)، فرش و بساط که آنرا انبوب نیز گویند، (جهانگیری) (رشیدی)، بساط فرش، (صحاح الفرس) (شرفنامۀ منیری)، فرش که آنرا انبوب نیز گویند، ’بوب’ در ارمنی، ’بوب’ پهلوی، ’بوپ’ فرش، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : شاه دیگر روز بزم آراست خوب تختها بنهاد و برگسترد بوب، رودکی،
سبزیی که بسبب رطوبت بر روی نان و جامه و گلیم و پلاس و امثال آن هم میرسد. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج). روئیدگی و سبزیی که بواسطۀ رطوبت بر روی نان و پنیر و جامه و گلیم و پلاس و جز آنها بهم میرسد. (ناظم الاطباء). بوزک. (از آنندراج). بوزک، بوزه، سبزیی که بسبب رطوبت بر روی نان، جامه، گلیم و غیره بهم رسد. (فرهنگ فارسی معین). کفک. و رجوع به بوزک شود، تنه درخت. (برهان) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). تنه درخت که نرد نیز گویند. (رشیدی) (جهانگیری). رجوع به بوز شود
سبزیی که بسبب رطوبت بر روی نان و جامه و گلیم و پلاس و امثال آن هم میرسد. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج). روئیدگی و سبزیی که بواسطۀ رطوبت بر روی نان و پنیر و جامه و گلیم و پلاس و جز آنها بهم میرسد. (ناظم الاطباء). بوزک. (از آنندراج). بوزک، بوزه، سبزیی که بسبب رطوبت بر روی نان، جامه، گلیم و غیره بهم رسد. (فرهنگ فارسی معین). کفک. و رجوع به بوزک شود، تنه درخت. (برهان) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). تنه درخت که نرد نیز گویند. (رشیدی) (جهانگیری). رجوع به بوز شود
آبادیی بزرگ بر کنار نهر عیسی بن علی در پایین سندیه و بالای فارسیه که وقف بر ورثۀ وزیر رئیس الرؤساء بوده است. (از معجم البلدان) ، توقف داشتن. مقیم بودن. یکچندی آن جایگاه ببود. (کلیله و دمنه) ، شدن: پس بفرمود تا او را بالای قلعه بردند و از آنجا بزیر انداختند و پاره پاره ببود. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی) ، اتفاق افتادن. واقع شدن: شاه... گفت همچنانست که شما می گوئید و بزرگ عیبی بر من است، و اسکندر را برمن شفقت بیشتر بود که مرا با تن خویش، اما ببود. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و رجوع به بودن شود
آبادیی بزرگ بر کنار نهر عیسی بن علی در پایین سندیه و بالای فارسیه که وقف بر ورثۀ وزیر رئیس الرؤساء بوده است. (از معجم البلدان) ، توقف داشتن. مقیم بودن. یکچندی آن جایگاه ببود. (کلیله و دمنه) ، شدن: پس بفرمود تا او را بالای قلعه بردند و از آنجا بزیر انداختند و پاره پاره ببود. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی) ، اتفاق افتادن. واقع شدن: شاه... گفت همچنانست که شما می گوئید و بزرگ عیبی بر من است، و اسکندر را برمن شفقت بیشتر بود که مرا با تن خویش، اما ببود. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و رجوع به بودن شود
از ’بو’ گوشت بز کوهی + با (آش)، (حاشیۀ برهان چ معین)، آشی را گویند که از گوشت بز کوهی پخته باشند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء)، و رجوع به ’بو’ و ’با’ شود، ظرفی که از گل حکمت (طین الحکمه) ساخته باشند و طلا و نقره و امثال آن در آن بگدازند و معرب آن بوتقه و بعربی خلاص گویند، (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)، بوتۀ زرگری، (ناظم الاطباء)، ظرفی که زرگران، سیم و زر در آن گدازند و گاه نیز گویند، (انجمن آرا)، بوته را معرب کرده ’بوتقه’ گویند، (از انجمن آرا) (آنندراج)، ظرفی که از گل سازند و زر و سیم و مانند آن در آن گدازند و بوتقه، معرب آن است، (رشیدی)، ظرف کوچکی که از گل سازند و در آن طلا و نقره گدازند، (غیاث اللغات)، در زرگری ظرف گودی است، تا طلا را بخود بکشد و شمش را در آن می نهند و در کوره میگذارند تا ذوب شود، (یادداشت بخط مؤلف) : نوای ناله غم اندوته دونو عیار زر خالص بوته دونو بوره سوته دلان گرد هم آئیم که قدر سوته دل، دل سوته دونو، باباطاهر (دیوان)، اگر نیستم من ستم یافته چو آهن به بوته درون تافته، سپیده دمش گشت و کوره سپهر هوا بوتۀ زر گدازنده مهر، اسدی، تو گفتی یکی بوته بد ساخته بجوشیدگی سیم بگداخته، اسدی، پراکنده سیماب در هر مغاک چو در بوته بگداخته سیم پاک، اسدی، نه نه که گر فلک بودم بوته و آتش بود اثیر نه بنگدازم، مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 463)، نگرفتت عیار اثیر فلک که مگر بوتۀ عیار نداشت، مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 62)، تو گویی که در بوتۀ کارزار زبرجد همی حل کند بهرمان، مسعودسعد، یک من نرم آهن بیاورد ... و به آتش اندربرد تا بگدازد و ببوته اندربگردد، (نوروزنامه)، تا خاک مرا بقالب آمیخته اند بس فتنه که زین خاک برانگیخته اند من بهتراز این نمیتوانم بودن کز بوته مرا چنین برون ریخته اند، (منسوب به خیام)، بادیه بوته است و ما چون زر مغشوشیم راست چون بپالودیم از او خالص چو زر کان شویم، سنایی، تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک آن زر اندر بوتۀ عالم نخواهی یافتن، خاقانی، زر نهاد تو چون پاک شد به بوتۀ خاک نه طوق و تاج شود چون ز بوته گشت جدا، خاقانی، در بوتۀ خاک سازی اکسیر آتش ز اثیر و آسمان دم، خاقانی، دوش آمد و گفت از آن ما باش در بوتۀ امتحان ما باش، عطار، چنان نمود مرابوته های سیم شگفت که بوته های زر اندر میان آتشدان، کمال الدین اسماعیل، کافران قلبند و پاکان همچو زر اندر این بوته درند این دو نفر، مولوی، سیاه سیم زراندود چون به بوته برند خلاف آن به در آید که خلق پندارند، سعدی، زین بوتۀ پر از خبث و غش گریز از آنک خوش نیست دربلای سرب مانده کیمیا، سراج الدین قمری، بر آن تیر کز شستش آمد به در سوی بوته شد راست مانند زر، سلمان ساوجی، خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز عیش خوش در بوتۀ هجران کنند، حافظ، - بوتۀ خاک، کنایه از بدن و قالب انسان، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء)، - بوتۀ زرگری، ظرفی که از گل حکمت (طین الحکمه) سازند و طلا و نقره و مانند آن را در آن بگدازند، (از فرهنگ فارسی معین)، ، بچۀ آدمی و سایر حیوانات را گویند، عموماً و بچۀ شتر، خصوصاً، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) (جهانگیری) (رشیدی)، بچۀاشتر، (غیاث)، نشانۀ تیر، (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء)، نشانۀ تیر، چه در امثال است که: بوتۀ ملامت شدیم، کنایه از این باشد که هدف تیر ملامت شده ایم، (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین)، زلف، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 512) : بوته بر عارض آن نگار نهاد دل ما را به عشق خار نهاد، (لغت فرس اسدی)، ، نقاشی بر صفحۀ آئینه و محبره که قلمدان گویند و امثال آن از لباس و شال کنند و آنرا گل و بوته گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، گلی که بر روی پارچه وجز آن نقش کنند و گل و بته، بته جقه ای ... (فرهنگ فارسی معین)، گلی که بر روی پارچه و جز آن نقش می کنند، (ناظم الاطباء)، - بوته امیری، نقشه ای از نقشه های قالی است، (یادداشت بخط مؤلف)، - بوته جقه ای، بته جقه ای، نقشی چون جقه، رجوع به جقه شود، - گل و بوته، نقش گل و گیاه که نقاش میکشد، (فرهنگ فارسی معین)
از ’بو’ گوشت بز کوهی + با (آش)، (حاشیۀ برهان چ معین)، آشی را گویند که از گوشت بز کوهی پخته باشند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء)، و رجوع به ’بو’ و ’با’ شود، ظرفی که از گل حکمت (طین الحکمه) ساخته باشند و طلا و نقره و امثال آن در آن بگدازند و معرب آن بوتقه و بعربی خلاص گویند، (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)، بوتۀ زرگری، (ناظم الاطباء)، ظرفی که زرگران، سیم و زر در آن گدازند و گاه نیز گویند، (انجمن آرا)، بوته را معرب کرده ’بوتقه’ گویند، (از انجمن آرا) (آنندراج)، ظرفی که از گل سازند و زر و سیم و مانند آن در آن گدازند و بوتقه، معرب آن است، (رشیدی)، ظرف کوچکی که از گل سازند و در آن طلا و نقره گدازند، (غیاث اللغات)، در زرگری ظرف گودی است، تا طلا را بخود بکشد و شمش را در آن می نهند و در کوره میگذارند تا ذوب شود، (یادداشت بخط مؤلف) : نوای ناله غم اندوته دونو عیار زر خالص بوته دونو بوره سوته دلان گرد هم آئیم که قدر سوته دل، دل سوته دونو، باباطاهر (دیوان)، اگر نیستم من ستم یافته چو آهن به بوته درون تافته، سپیده دمش گشت و کوره سپهر هوا بوتۀ زر گدازنده مهر، اسدی، تو گفتی یکی بوته بُد ساخته بجوشیدگی سیم بگداخته، اسدی، پراکنده سیماب در هر مغاک چو در بوته بگداخته سیم پاک، اسدی، نه نه که گر فلک بودم بوته و آتش بود اثیر نه بنگدازم، مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 463)، نگرفتت عیار اثیر فلک که مگر بوتۀ عیار نداشت، مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 62)، تو گویی که در بوتۀ کارزار زبرجد همی حل کند بهرمان، مسعودسعد، یک من نرم آهن بیاورد ... و به آتش اندربرد تا بگدازد و ببوته اندربگردد، (نوروزنامه)، تا خاک مرا بقالب آمیخته اند بس فتنه که زین خاک برانگیخته اند من بهتراز این نمیتوانم بودن کز بوته مرا چنین برون ریخته اند، (منسوب به خیام)، بادیه بوته است و ما چون زر مغشوشیم راست چون بپالودیم از او خالص چو زر کان شویم، سنایی، تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک آن زر اندر بوتۀ عالم نخواهی یافتن، خاقانی، زر نهاد تو چون پاک شد به بوتۀ خاک نه طوق و تاج شود چون ز بوته گشت جدا، خاقانی، در بوتۀ خاک سازی اکسیر آتش ز اثیر و آسمان دم، خاقانی، دوش آمد و گفت از آن ما باش در بوتۀ امتحان ما باش، عطار، چنان نمود مرابوته های سیم شگفت که بوته های زر اندر میان آتشدان، کمال الدین اسماعیل، کافران قلبند و پاکان همچو زر اندر این بوته درند این دو نفر، مولوی، سیاه سیم زراندود چون به بوته برند خلاف آن به در آید که خلق پندارند، سعدی، زین بوتۀ پر از خبث و غش گریز از آنک خوش نیست دربلای سرب مانده کیمیا، سراج الدین قمری، بر آن تیر کز شستش آمد به در سوی بوته شد راست مانند زر، سلمان ساوجی، خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز عیش خوش در بوتۀ هجران کنند، حافظ، - بوتۀ خاک، کنایه از بدن و قالب انسان، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء)، - بوتۀ زرگری، ظرفی که از گل حکمت (طین الحکمه) سازند و طلا و نقره و مانند آن را در آن بگدازند، (از فرهنگ فارسی معین)، ، بچۀ آدمی و سایر حیوانات را گویند، عموماً و بچۀ شتر، خصوصاً، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) (جهانگیری) (رشیدی)، بچۀاشتر، (غیاث)، نشانۀ تیر، (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء)، نشانۀ تیر، چه در امثال است که: بوتۀ ملامت شدیم، کنایه از این باشد که هدف تیر ملامت شده ایم، (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین)، زلف، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 512) : بوته بر عارض آن نگار نهاد دل ما را به عشق خار نهاد، (لغت فرس اسدی)، ، نقاشی بر صفحۀ آئینه و محبره که قلمدان گویند و امثال آن از لباس و شال کنند و آنرا گل و بوته گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، گلی که بر روی پارچه وجز آن نقش کنند و گل و بته، بته جقه ای ... (فرهنگ فارسی معین)، گلی که بر روی پارچه و جز آن نقش می کنند، (ناظم الاطباء)، - بوته امیری، نقشه ای از نقشه های قالی است، (یادداشت بخط مؤلف)، - بوته جقه ای، بته جقه ای، نقشی چون جقه، رجوع به جقه شود، - گل و بوته، نقش گل و گیاه که نقاش میکشد، (فرهنگ فارسی معین)
شانه سر و هدهدو آنرا مرغ سلیمان هم گفته اند، (برهان)، هدهد، (اوبهی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، بوبک: فرق سر او باد به ده شاخ چو بوبو، سراج الدین قمری، رجوع به پوپک شود
شانه سر و هدهدو آنرا مرغ سلیمان هم گفته اند، (برهان)، هدهد، (اوبهی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، بوبک: فرق سر او باد به ده شاخ چو بوبو، سراج الدین قمری، رجوع به پوپک شود
آرزومندی و آرزو باشد و بعربی تمنی گویند. (برهان). به این معنی، مصحف بویه است. (حاشیۀ برهان چ معین). آرزو و آرزومندی و تمنا. (ناظم الاطباء) ، خودنمایی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، کر و فر. (فرهنگ فارسی معین). برای همه معانی رجوع به بوچ شود، درلهجه ای از لهجه های ماوراءالنهر، ظاهراً بمعنی بوس وبوسه و قبله است. (یادداشت بخط مؤلف) : ای فلک بوج داده برکف پاج هیچ نیکی ز تو نداشته باج. سوزنی. ، در لهجۀ دیلمان، گندم نارسیده و سبز که ستول کنند. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بوچ شود
آرزومندی و آرزو باشد و بعربی تمنی گویند. (برهان). به این معنی، مصحف بویه است. (حاشیۀ برهان چ معین). آرزو و آرزومندی و تمنا. (ناظم الاطباء) ، خودنمایی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، کر و فر. (فرهنگ فارسی معین). برای همه معانی رجوع به بوچ شود، درلهجه ای از لهجه های ماوراءالنهر، ظاهراً بمعنی بوس وبوسه و قبله است. (یادداشت بخط مؤلف) : ای فلک بوج داده برکف پاج هیچ نیکی ز تو نداشته باج. سوزنی. ، در لهجۀ دیلمان، گندم نارسیده و سبز که ستول کنند. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بوچ شود