قدیم و جاوید و همیشه و سرمد و جاویدان، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، بود و وجود واجب یعنی هستی خدای که بوده باشد، (آنندراج) (انجمن آرا)، از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است، و رجوع به فرهنگ دساتیری ص 236 شود
قدیم و جاوید و همیشه و سرمد و جاویدان، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، بود و وجود واجب یعنی هستی خدای که بوده باشد، (آنندراج) (انجمن آرا)، از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است، و رجوع به فرهنگ دساتیری ص 236 شود
مردم پست، فرومایه، بی سر و پا، ولگرد، عامی و بی تربیت که موجب آزار دیگران می شوند، هر کدام از این گونه افراد. مفرد آن در عربی است که در فارسی استعمال نمی شود، کلمۀ اوباش را گاهی در فارسی به طور مفرد استعمال می کنند
مردم پست، فرومایه، بی سر و پا، ولگرد، عامی و بی تربیت که موجب آزار دیگران می شوند، هر کدام از این گونه افراد. مفرد آن در عربی است که در فارسی استعمال نمی شود، کلمۀ اوباش را گاهی در فارسی به طور مفرد استعمال می کنند
از ’بو’ گوشت بز کوهی + با (آش)، (حاشیۀ برهان چ معین)، آشی را گویند که از گوشت بز کوهی پخته باشند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء)، و رجوع به ’بو’ و ’با’ شود، ظرفی که از گل حکمت (طین الحکمه) ساخته باشند و طلا و نقره و امثال آن در آن بگدازند و معرب آن بوتقه و بعربی خلاص گویند، (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)، بوتۀ زرگری، (ناظم الاطباء)، ظرفی که زرگران، سیم و زر در آن گدازند و گاه نیز گویند، (انجمن آرا)، بوته را معرب کرده ’بوتقه’ گویند، (از انجمن آرا) (آنندراج)، ظرفی که از گل سازند و زر و سیم و مانند آن در آن گدازند و بوتقه، معرب آن است، (رشیدی)، ظرف کوچکی که از گل سازند و در آن طلا و نقره گدازند، (غیاث اللغات)، در زرگری ظرف گودی است، تا طلا را بخود بکشد و شمش را در آن می نهند و در کوره میگذارند تا ذوب شود، (یادداشت بخط مؤلف) : نوای ناله غم اندوته دونو عیار زر خالص بوته دونو بوره سوته دلان گرد هم آئیم که قدر سوته دل، دل سوته دونو، باباطاهر (دیوان)، اگر نیستم من ستم یافته چو آهن به بوته درون تافته، سپیده دمش گشت و کوره سپهر هوا بوتۀ زر گدازنده مهر، اسدی، تو گفتی یکی بوته بد ساخته بجوشیدگی سیم بگداخته، اسدی، پراکنده سیماب در هر مغاک چو در بوته بگداخته سیم پاک، اسدی، نه نه که گر فلک بودم بوته و آتش بود اثیر نه بنگدازم، مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 463)، نگرفتت عیار اثیر فلک که مگر بوتۀ عیار نداشت، مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 62)، تو گویی که در بوتۀ کارزار زبرجد همی حل کند بهرمان، مسعودسعد، یک من نرم آهن بیاورد ... و به آتش اندربرد تا بگدازد و ببوته اندربگردد، (نوروزنامه)، تا خاک مرا بقالب آمیخته اند بس فتنه که زین خاک برانگیخته اند من بهتراز این نمیتوانم بودن کز بوته مرا چنین برون ریخته اند، (منسوب به خیام)، بادیه بوته است و ما چون زر مغشوشیم راست چون بپالودیم از او خالص چو زر کان شویم، سنایی، تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک آن زر اندر بوتۀ عالم نخواهی یافتن، خاقانی، زر نهاد تو چون پاک شد به بوتۀ خاک نه طوق و تاج شود چون ز بوته گشت جدا، خاقانی، در بوتۀ خاک سازی اکسیر آتش ز اثیر و آسمان دم، خاقانی، دوش آمد و گفت از آن ما باش در بوتۀ امتحان ما باش، عطار، چنان نمود مرابوته های سیم شگفت که بوته های زر اندر میان آتشدان، کمال الدین اسماعیل، کافران قلبند و پاکان همچو زر اندر این بوته درند این دو نفر، مولوی، سیاه سیم زراندود چون به بوته برند خلاف آن به در آید که خلق پندارند، سعدی، زین بوتۀ پر از خبث و غش گریز از آنک خوش نیست دربلای سرب مانده کیمیا، سراج الدین قمری، بر آن تیر کز شستش آمد به در سوی بوته شد راست مانند زر، سلمان ساوجی، خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز عیش خوش در بوتۀ هجران کنند، حافظ، - بوتۀ خاک، کنایه از بدن و قالب انسان، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء)، - بوتۀ زرگری، ظرفی که از گل حکمت (طین الحکمه) سازند و طلا و نقره و مانند آن را در آن بگدازند، (از فرهنگ فارسی معین)، ، بچۀ آدمی و سایر حیوانات را گویند، عموماً و بچۀ شتر، خصوصاً، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) (جهانگیری) (رشیدی)، بچۀاشتر، (غیاث)، نشانۀ تیر، (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء)، نشانۀ تیر، چه در امثال است که: بوتۀ ملامت شدیم، کنایه از این باشد که هدف تیر ملامت شده ایم، (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین)، زلف، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 512) : بوته بر عارض آن نگار نهاد دل ما را به عشق خار نهاد، (لغت فرس اسدی)، ، نقاشی بر صفحۀ آئینه و محبره که قلمدان گویند و امثال آن از لباس و شال کنند و آنرا گل و بوته گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، گلی که بر روی پارچه وجز آن نقش کنند و گل و بته، بته جقه ای ... (فرهنگ فارسی معین)، گلی که بر روی پارچه و جز آن نقش می کنند، (ناظم الاطباء)، - بوته امیری، نقشه ای از نقشه های قالی است، (یادداشت بخط مؤلف)، - بوته جقه ای، بته جقه ای، نقشی چون جقه، رجوع به جقه شود، - گل و بوته، نقش گل و گیاه که نقاش میکشد، (فرهنگ فارسی معین)
از ’بو’ گوشت بز کوهی + با (آش)، (حاشیۀ برهان چ معین)، آشی را گویند که از گوشت بز کوهی پخته باشند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء)، و رجوع به ’بو’ و ’با’ شود، ظرفی که از گل حکمت (طین الحکمه) ساخته باشند و طلا و نقره و امثال آن در آن بگدازند و معرب آن بوتقه و بعربی خلاص گویند، (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)، بوتۀ زرگری، (ناظم الاطباء)، ظرفی که زرگران، سیم و زر در آن گدازند و گاه نیز گویند، (انجمن آرا)، بوته را معرب کرده ’بوتقه’ گویند، (از انجمن آرا) (آنندراج)، ظرفی که از گل سازند و زر و سیم و مانند آن در آن گدازند و بوتقه، معرب آن است، (رشیدی)، ظرف کوچکی که از گل سازند و در آن طلا و نقره گدازند، (غیاث اللغات)، در زرگری ظرف گودی است، تا طلا را بخود بکشد و شمش را در آن می نهند و در کوره میگذارند تا ذوب شود، (یادداشت بخط مؤلف) : نوای ناله غم اندوته دونو عیار زر خالص بوته دونو بوره سوته دلان گرد هم آئیم که قدر سوته دل، دل سوته دونو، باباطاهر (دیوان)، اگر نیستم من ستم یافته چو آهن به بوته درون تافته، سپیده دمش گشت و کوره سپهر هوا بوتۀ زر گدازنده مهر، اسدی، تو گفتی یکی بوته بُد ساخته بجوشیدگی سیم بگداخته، اسدی، پراکنده سیماب در هر مغاک چو در بوته بگداخته سیم پاک، اسدی، نه نه که گر فلک بودم بوته و آتش بود اثیر نه بنگدازم، مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 463)، نگرفتت عیار اثیر فلک که مگر بوتۀ عیار نداشت، مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 62)، تو گویی که در بوتۀ کارزار زبرجد همی حل کند بهرمان، مسعودسعد، یک من نرم آهن بیاورد ... و به آتش اندربرد تا بگدازد و ببوته اندربگردد، (نوروزنامه)، تا خاک مرا بقالب آمیخته اند بس فتنه که زین خاک برانگیخته اند من بهتراز این نمیتوانم بودن کز بوته مرا چنین برون ریخته اند، (منسوب به خیام)، بادیه بوته است و ما چون زر مغشوشیم راست چون بپالودیم از او خالص چو زر کان شویم، سنایی، تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک آن زر اندر بوتۀ عالم نخواهی یافتن، خاقانی، زر نهاد تو چون پاک شد به بوتۀ خاک نه طوق و تاج شود چون ز بوته گشت جدا، خاقانی، در بوتۀ خاک سازی اکسیر آتش ز اثیر و آسمان دم، خاقانی، دوش آمد و گفت از آن ما باش در بوتۀ امتحان ما باش، عطار، چنان نمود مرابوته های سیم شگفت که بوته های زر اندر میان آتشدان، کمال الدین اسماعیل، کافران قلبند و پاکان همچو زر اندر این بوته درند این دو نفر، مولوی، سیاه سیم زراندود چون به بوته برند خلاف آن به در آید که خلق پندارند، سعدی، زین بوتۀ پر از خبث و غش گریز از آنک خوش نیست دربلای سرب مانده کیمیا، سراج الدین قمری، بر آن تیر کز شستش آمد به در سوی بوته شد راست مانند زر، سلمان ساوجی، خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز عیش خوش در بوتۀ هجران کنند، حافظ، - بوتۀ خاک، کنایه از بدن و قالب انسان، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء)، - بوتۀ زرگری، ظرفی که از گل حکمت (طین الحکمه) سازند و طلا و نقره و مانند آن را در آن بگدازند، (از فرهنگ فارسی معین)، ، بچۀ آدمی و سایر حیوانات را گویند، عموماً و بچۀ شتر، خصوصاً، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) (جهانگیری) (رشیدی)، بچۀاشتر، (غیاث)، نشانۀ تیر، (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء)، نشانۀ تیر، چه در امثال است که: بوتۀ ملامت شدیم، کنایه از این باشد که هدف تیر ملامت شده ایم، (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین)، زلف، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 512) : بوته بر عارض آن نگار نهاد دل ما را به عشق خار نهاد، (لغت فرس اسدی)، ، نقاشی بر صفحۀ آئینه و محبره که قلمدان گویند و امثال آن از لباس و شال کنند و آنرا گل و بوته گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، گلی که بر روی پارچه وجز آن نقش کنند و گل و بته، بته جقه ای ... (فرهنگ فارسی معین)، گلی که بر روی پارچه و جز آن نقش می کنند، (ناظم الاطباء)، - بوته امیری، نقشه ای از نقشه های قالی است، (یادداشت بخط مؤلف)، - بوته جقه ای، بته جقه ای، نقشی چون جقه، رجوع به جقه شود، - گل و بوته، نقش گل و گیاه که نقاش میکشد، (فرهنگ فارسی معین)
آبگوشتی که سبزی و پسته داشته باشد. (یادداشت بخط دهخدا). قسمی آبگوشت که از گوشت و نخود و لپه و تره وقدری اسفناج و شبت و ماش پوست کنده و چند عدد تخم مرغ و ادویه و آلوچه ترتیب دهند. (فرهنگ فارسی معین)
آبگوشتی که سبزی و پسته داشته باشد. (یادداشت بخط دهخدا). قسمی آبگوشت که از گوشت و نخود و لپه و تره وقدری اسفناج و شبت و ماش پوست کنده و چند عدد تخم مرغ و ادویه و آلوچه ترتیب دهند. (فرهنگ فارسی معین)
ناکسان. (از مهذب الاسماء). جمع واژۀ وبش مثل اوشاب و گویند جمع قلب شده از بوش است. (از منتهی الارب). مردم عامی هیچ نفهمیدۀ بی سر و پا و جلف و به سرخود و متعصب. (برهان) (از هفت قلزم). مردم مختلف (مختلط) درهم آمیخته ومردم فرومایه و ناکس و در عرف عام به معنی مرد بی باک رند و این جمع بوش است که بطریق قلب حروف واقع شده ’واو’ را بر ’باء’ مقدم کردند. فارسیان بجای مفرد استعمال کنند. (غیاث اللغات از صراح و لطایف و منتخب و شرح گلستان) (آنندراج). جمع واژۀ وشب و کلمه اوباش قلب اوشاب است و اوشاب بقول جوالیقی از کلمه آشوب فارسی آمده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). مردم عامی و نافهم و بی سروپا و جلف و سرخود و متعصب. بعضی از علما این لغت را تازی میدانند. (ناظم الاطباء) : بر سر منبر سخن گویند مر اوباش را از بهشت و خوردن و حوران همی زینسان کند. ناصرخسرو. چون گشت بعالم این سخن فاش افتاد ورق بدست اوباش. نظامی. ز دونان نگه دار پرخاش را دلیری مده بر خود اوباش را. نظامی. حرام از بهر آن کردند می را که با اوباش میخوردند وی را. مکن مستی میان بزم اوباش که مستی میکند اسرارها فاش. عطار (از بلبل نامه). بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد در بن دیر مغان می خور و اوباش شد. عطار. عقل را با عشق خود کاری تواند بود نی نزد شاهنشه چکار اوباش لشکرگاه را. مولوی. اذکروا اﷲ کار هر اوباش نیست ارجعی بر پای هر قلاش نیست. مولوی. در اوباش پاکان شوریده رنگ همان جای تاریک و لعل است و سنگ. سعدی. چو گل لطیف و لیکن حریف اوباشی چو زر عزیز ولیکن بدست اغیاری. سعدی.
ناکسان. (از مهذب الاسماء). جَمعِ واژۀ وَبش مثل اوشاب و گویند جمع قلب شده از بوش است. (از منتهی الارب). مردم عامی هیچ نفهمیدۀ بی سر و پا و جلف و به سرخود و متعصب. (برهان) (از هفت قلزم). مردم مختلف (مختلط) درهم آمیخته ومردم فرومایه و ناکس و در عرف عام به معنی مرد بی باک رند و این جمع بَوش است که بطریق قلب حروف واقع شده ’واو’ را بر ’باء’ مقدم کردند. فارسیان بجای مفرد استعمال کنند. (غیاث اللغات از صراح و لطایف و منتخب و شرح گلستان) (آنندراج). جَمعِ واژۀ وشب و کلمه اوباش قلب اوشاب است و اوشاب بقول جوالیقی از کلمه آشوب فارسی آمده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). مردم عامی و نافهم و بی سروپا و جلف و سرخود و متعصب. بعضی از علما این لغت را تازی میدانند. (ناظم الاطباء) : بر سر منبر سخن گویند مر اوباش را از بهشت و خوردن و حوران همی زینسان کند. ناصرخسرو. چون گشت بعالم این سخن فاش افتاد ورق بدست اوباش. نظامی. ز دونان نگه دار پرخاش را دلیری مده بر خود اوباش را. نظامی. حرام از بهر آن کردند می را که با اوباش میخوردند وی را. مکن مستی میان بزم اوباش که مستی میکند اسرارها فاش. عطار (از بلبل نامه). بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد در بن دیر مغان می خور و اوباش شد. عطار. عقل را با عشق خود کاری تواند بود نی نزد شاهنشه چکار اوباش لشکرگاه را. مولوی. اذکروا اﷲ کار هر اوباش نیست ارجعی بر پای هر قلاش نیست. مولوی. در اوباش پاکان شوریده رنگ همان جای تاریک و لعل است و سنگ. سعدی. چو گل لطیف و لیکن حریف اوباشی چو زر عزیز ولیکن بدست اغیاری. سعدی.
قسمی آب گوشت. طرز تهیه. - گوشت با نخود و لپه بار کنند چون نیم پز شود تره و شبت و قدری اسفناج و ماش پوست کنده بان اضافه کنند. پس از پختن چند عدد تخم مرغ در میان آن بشکنند و همینکه بست ادویه در آن زنند. اگر بخواهند ترشی دار باشند بعد از پختن سبزیها آلوچه تازه یا ترشی دیگر در آن داخل کنند
قسمی آب گوشت. طرز تهیه. - گوشت با نخود و لپه بار کنند چون نیم پز شود تره و شبت و قدری اسفناج و ماش پوست کنده بان اضافه کنند. پس از پختن چند عدد تخم مرغ در میان آن بشکنند و همینکه بست ادویه در آن زنند. اگر بخواهند ترشی دار باشند بعد از پختن سبزیها آلوچه تازه یا ترشی دیگر در آن داخل کنند