جدول جو
جدول جو

معنی بواسحاق - جستجوی لغت در جدول جو

بواسحاق(اِ)
بواسحق. (آنندراج). بوسحاق. (برهان) (آنندراج). طایفه ای باشند. (برهان). نام طایفه ای است ظاهراً آن طایفه شریر باشد یا مبغوض. (آنندراج). طایفه ای در نیشابور. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسحاق
تصویر اسحاق
(پسرانه)
خندان، نام پسر ابراهیم (ع) و ساره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باسقاق
تصویر باسقاق
در دورۀ ایلخانان مغول، مامور محلی مالیات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بواسحاقی
تصویر بواسحاقی
ابواسحاقی، نوعی فیروزۀ خوش رنگ و شفاف برای مثال راستی خاتم فیروزۀ بواسحاقی / خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود (حافظ - ۴۲۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابواسحاقی
تصویر ابواسحاقی
نوعی فیروزۀ خوش رنگ و شفاف
فرهنگ فارسی عمید
ابواسحاق افندی زاده محمد بن شیخ الاسلام ابواسحاق اسماعیل افندی. وی یکی از علمای نامدار عثمانی بود و در زمان سلطان محمودخان اوّل میزیست و اسعدافندی برادر شیخ الاسلام افندی است. مولد اسعدافندی سنۀ 1096 ه. ق. است. او پس از اکمال دروس وقت در نزد پدر و دانشمندان دیگر در زمرۀ مدرسان داخل شد (بسال 1122 ه. ق.) و در زمان مشیخت پدر خویش، مأموریت تفتیش و امانت فتوی را داشت و بعد بسمت قاضی سالونیک و سپس قاضی مکه منصوب شد. در زمان شیخ الاسلامی برادر خود با حفظ مقام سابق در سفراطۀ کبیر (بلوک اطه ؟) و بلگراد قاضی اردو بود و در نتیجۀ حسن خدمت و قابلیت و کفایت در سنۀ 1157 قاصی عسکر روم ایلی گردید و در سنۀ 1161 بمسند مشیخت ترفیع یافت و در ماه شعبان سال بعد معزول شد و از راه شام برفتن بمکه و اقامت در آن شهر مأمور گردید و سپس اقامتگاه وی را به گلیبولی تبدیل کردند و پس از مدتی به عودت او به استانبول و اقامت در کوی انجیر موافقت شد. وی در سنۀ 1166 درگذشت و جسد او را نزدیک پدر مدفون ساختند. اسعدافندی از اهل علم و فضل و شاعر و ادیب کامل بود و در فن موسیقی مهارت تام داشت. او راست: کتاب لهجهاللغات. و بر سورۀ ’یس’ و آیهالکرسی و برخی دیگر از سور قرآن کریم تفسیری نگاشته و نظیره ای بر اطواق الذهب زمخشری دارد و دو رساله بعنوان ’بلبل نامه’ و ’تذکرۀ خوانندگان’ نوشته و اشعار لطیف از خود بیادگار گذاشته و بعض قصائد عربی را تخمیس کرده و دو قصیدۀ موسوم به همزیه و لامیه نیز دارد. (قاموس الاعلام ترکی) ، اسب پیشانی سفید. (منتهی الارب). آن اسب که همه پیشانی وی سپید بود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ اِ)
محمد ابراهیم (کذا) بن محمد بخاری متخلص به جویباری. از فضلا و علمای دورۀ سامانیان بوده و شعر نیز می سروده است:
به سبزه بنهفت آن لاله برگ خندان را
به ابر پنهان کرد آفتاب تابان را
بسوی هر دو مهش بر دو شاخ ریحان بود
بشاخ مورد بپیوست شاخ ریحان را
به ابر نیسان مانم کنون من از غم او
سزد که صنعت خوب است ابر نیسان را (کذا)
بیک گذر که سحرگاه بر گلستان کرد
بهشت کرد سراسر همه گلستان را
لغت نامه دهخدا
(اَ اِ قِ عِ)
ابراهیم بن منصور بن المسلم الفقیه الشافعی المصری، معروف به عراقی. خطیب جامع مصر، فقیهی فاضل. او راست: شرح کتاب مهذب تصنیف شیخ ابواسحاق شیرازی در ده جزو و آن شرحی جید و نیکوست. وی از اهل عراق نیست لکن به بغداد سفر کرده و مدتی بدانجا بوده و از اینرو بعراقی مشهور شده است. او در بغداد نزد ابی بکر محمد بن حسین ارموی و ابی الحسن محمد بن مبارک بن خل بغدادی و در شهر خود نزد قاضی ابوالمعالی مجلی بن جمیع فقه آموخت. در بغداد او را ابواسحاق مصری می گفتند و چون به مصر بازگشت او را عراقی گفتند. ولادت او به مصر به سال 510 هجری قمری و وفات درسنۀ 596 در مصر و مدفن او به دامنۀ المقطم است
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
ابواسحاق طیب بن محمد بن طلحه بن طاهر نیشابوری طاهری. از بزرگان خاندان طاهری است و به علم و حدیث اشتغال داشت و از مردم نیشابور بود. وی از علی بن حجر و علی بن حشرم و اسحاق بن منصور و دیگر محدثان خراسانی سماع کرده است. و هم در عراق از سعید بن عبدالجبار قرشی و عبیدالله بن عمر قواریری سماع دارد. ابوعمر، مستملی و عبدالله بن محمد بن سیرویه از اوروایت کرده اند. وی در ماه رمضان سال 279 هجری قمری درگذشته است و در مقبرۀ امیر در نیشابور به خاک سپرده شده است. (از انساب سمعانی ورق 364 ’الف’ و ’ب’)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
ابواسحاق بن اسماعیل طالقانی. وی در بغداد ساکن بود و از سفین بن عیینه وجریر بن عبدالحمید و غیره روایت کرده و ابویعلی موصلی و ابوالقاسم بغوی از او روایت دارند. ابوحاتم بن حبان گوید وی از ثقات و پرهیزگاران مردم عراق است بعضی از کسان بر او حسد بردند از این رو سوگند یاد کرد که تا هنگام مرگ روایت حدیث نکند. و او به سال 225 قسم یاد کرد و در پایان همان سال درگذشت و محدثی بسیارمستقیم حدیث بود. (از انساب سمعانی برگ 363 ’ب’)
لغت نامه دهخدا
(صَ فَ)
ابراهیم بن اسحاق بن ابی الدرداء صرفندی انصاری مکنی به ابواسحاق. وی به دمشق از ابی عبدالله معاویه بن صالح اشعری و محمد بن عبدالرحمان بن اشعث و عمر بن نصر عبسی و یزید بن محمد بن عبدالصمد و ابوجعفر محمد بن یعقوب بن حبیب و ابوزرعۀ دمشقی و عباس بن ولید و بکار بن قتیبه و جز آنان حدیث شنید. از او ابوالحسین بن جمیع و عبدالله بن علی بن عبدالرحمان بن ابی العجائز و شهاب بن محمد بن شهاب صوری روایت کنند. (معجم البلدان ذیل کلمه صرفنده)
لغت نامه دهخدا
(بَ سِ)
جمع واژۀ باسق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به باسق شود
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ)
ابواسحاق ابراهیم بن عسکر بن محمد بن ثابت. یاقوت گوید: وی صدیق ما بود و مردی صاحب حمیت و مردانگی بود و شعرا را در مدح وی قصایدی است. کمال قاسم واسطی در حق او سروده است:
اقول لمرتاد تقسم لحمه
علی البید ما بین السری و التبحر.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ اِ قِ)
جمال الدین ابراهیم بن علی بن یوسف فیروزآبادی شیرازی. نزیل بغداد (393- 476 هجری قمری). فقیه معروف شافعی. مولد او فیروزآباد و برای کسب علم بشیراز رفت (410) و نزد ابوعبدالله بیضاوی و عبدالوهاب بن رامین فقه آموخت آنگاه ببصره شد و در خدمت جوزی قرائت حدیث کرد و در سال 415 رهسپار بغداد گشت و نزد ابوالطیب طبری قاضی به استفاده مشغول شد و مدتی مصاحب وی بود ودر مجلس او نیابت میکرد و در مدرس او سمت معیدی داشت پس از آنکه مدرسه نظامیه در بغداد بنا شد تدریس آنجا را به ابواسحاق واگذار کردند و تا آخر عمر در آنجا بدرس اشتغال داشت. او اولین مدرس رسمی مدرسه نظامیه است و قبل از وی ابن صباغ بیست روز بدانجا تدریس کرده بود. از کتب اوست: مهذب و تنبیه در فقه و لمع وشرح آن در اصول و نکت در خلاف و تبصره و معونه و تلخیص و غیر آن. فیروزآبادی صاحب قاموس از اخلاف اوست
لغت نامه دهخدا
ابن سعید طبری مکنی به ابواسحاق. وی از اصحاب امام محمد معروف به شالنجی و متوفی بسال 230 ه. ق. است. او راست: البیان فی الفروع. فضائل الشیخین
لغت نامه دهخدا
(اَ اِ قِ سَ)
ابراهیم بن نصر ظهیرالدین. فقیه شافعی. از علمای موصل. در موطن خود فقه آموخت آنگاه به بغداد رفت و چندی بدانجا اقامت گزید سپس بموصل بازگشت و مدتی قاضی سلامیه قصبه ای نزدیک موصل بود و بدین مناسبت او را سلامی نیز گویند. ابواسحاق شاعری استاد بود و اشعار او در کتب ادبا بسیار آمده است. وفات وی به سال 610 هجری قمری بوده است
لغت نامه دهخدا
(اَ اِ قِ سَ)
ابراهیم بن یعقوب جوزجانی. محدث. اصلاً از مردم جوزجان نزدیک بلخ بوده و به نوبت به مکه و مدینه، بصره، رمله و دمشق اقامت کرده و به تدریس و روایت پرداخته است. وفات او به سال 259 هجری قمری بوده است
لغت نامه دهخدا
(اَ اِ)
سبیعی، عمر بن عبدالله بن علی بن احمد بن محمد همدانی کوفی. از اعیان تابعین
لغت نامه دهخدا
(پُ لِ اَ اِ)
نام پلی در تبریز. (ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص 244)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ مَ نَ)
کهنه شدن. (تاج المصادر بیهقی). کهنه شدن جامه: اسحق الثوب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از اعلام است. علم ٌ اعجمی لایصرف. (اقرب الموارد). اسم عجمی لم تصرفه للتعریف و یصرف ان نظر الی انه مصدر فی الاصل من اسحقه السفر اسحاقاً، ای ابعده. (منتهی الارب). اسحاق اعجمی و ان وافق لفظ العربی، یقال: اسحقه الله یسحقه اسحاقاً. (المعرب جوالیقی ص 14). و کلمه به معنی خندان است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ابن یحیی. ابن قتیبه و ابن عبدربه ذکر او آورده اند. رجوع بعیون الاخبار چ مصر ج 1 ص 305 و عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 1 ص 50 و 211 شود
ابن قبیصه. جاحظ و جهشیاری ذکر او آورده اند. رجوع بکتاب البیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 2 ص 165 و کتاب الوزراء و الکتاب چ مصر ص 38 شود
ابن اسماعیل مکنی به ابویعقوب. از بزرگان. معاصر القاهر بالله ابوالمنصور محمد بن المعتضد. رجوع به حبیب السیر جزء 3 از ج 2 ص 107 شود
ابن علی بن عبدالله بن عباس. ابن عبدربه از او نقل قول کرده است. رجوع به عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 5 صص 346- 347 شود
ابن ابراهیم بن یونس البغدادی الورّاق المعروف بالمنجنیقی. مکنی به ابویعقوب. رجوع به منجنیقی و الاعلام زرکلی ج 1 ص 96 شود
ابن ابی اسرائیل. از فقها و محدثین عهد متوکل. رجوع بمناقب الامام احمد بن حنبل تألیف ابن الجوزی چ مصر ص 375 و 386 شود
ابن عیسی العباس. جاحظ ذکر او آورده. رجوع به کتاب البیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 1 ص 243 و 266 و ج 3 ص 80 و217 شود
ابویحیی. رجوع به اسحاق بن عبدالله انصاری شود، ناویدن، پهن گشتن. پهنا گشتن، طویل گردیدن، بر روی افتادن. (منتهی الارب)
ارمنی. وی نایب قرابوغا شحنۀ مغولی بغداد در اوایل سلطنت اباقاخان (663- 680 هجری قمری) بود. رجوع بتاریخ مغول ص 201 شود
ابن ابی محمد یحیی بن المبارک العدوی الیزیدی. او زاهد و از اهل حدیث بوده است. (ابن الندیم). و رجوع به یزیدیین شود
موصلی. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن میمون... موصلی و رجوع بحبیب السیر جزو 3 از ج 2 ص 86 و الجماهر ص 154 شود
ابویعقوب. رجوع به ابویعقوب اسحاق شود، یا ناقۀ بسیارشیر که آواز دوشیدن شیر آن شنیده شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
به زبان خوارزمی به معنی شحنه و محتسب است، (شعوری ج 1 ورق 170) :
از شراب عشق تو عالم همه مستانه شد
باسناق دهر میگیرد مگر هشیار را،
ابوالمعانی (از شعوری)،
این کلمه صورت محرف باسقاق است، رجوع به باسقاق و باسقاقی شود
لغت نامه دهخدا
به محاورۀ خوارزم به معنی نواب و صوبه دار که آنرا بزبان انگریزی ’ویس رای’ گویند، شحنه، (آنندراج)، اما صحیح کلمه باسقاق است، و رجوع به باسقاق شود
لغت نامه دهخدا
به محاورۀ خوارزم بمعنی نواب و صوبه دار، شحنه، (آنندراج)، نایب پادشاه، امیر، حاکم، (ناظم الاطباء)، کلمه مغولی شحنه، خان، (یادداشت مؤلف)، ج، باسقاقان: بعضی را گرفته و باسقاق نشانده، (جهانگشای جوینی)، و یاسا رسانید که سروران و باسقاقان هر طرفی به نفس خویش به حشر روند، (جهانگشای جوینی)، امرا و باسقاقان که حاضر بودند در تسکین نایرۀ تشویش مشاورت کردند، (جهانگشای جوینی)، و او را، وقت استخلاص خوارزم از قبل خویش باسقاق خوارزم گردانید، (جهانگشای جوینی)، باسقاق و ملک و کسانی که از قبل ما درفلان طرف حاکم اند بدانند، (تاریخ مبارک غازانی ص 218)، باسقاقان و ملوک و قضاه و نواب و ائمه و اعیان و معتبران و کدخدایان و جمهور رعایای ولایت بدانند، (تاریخ مبارک غازانی ص 225)، فرمود تا هیچ ملک و باسقاق وبیتکچی قطعاً به برات و حوالت قلم بر کاغذ ننهند، (تاریخ مبارک غازانی ص 253)، و رجوع به باسقاقی شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ابواسحاق موصلی:
جویم از درگاه تو مر خویشتن را آب روی
همچو از درگاه هارون، بوسحاق موصلی.
سوزنی.
رجوع به ابواسحاق موصلی شود
ابواسحاق اینجو:
به پیروزۀ بوسحاقیش داد
سخن بین که بابوسحاقان چه کرد.
نظامی.
رجوع به ابواسحاق اینجو شود
ابواسحاق و بسحاق شود
لغت نامه دهخدا
(اَ اِ)
قسمی فیروزه. (دمشقی). قسمی فیروزه بغایت رنگین و صافی و شفاف. (جواهرنامه). بواسحاقی. بسحاقی. و شمس الدین محمد حافظ را در این بیت ایهامی لطیف است:
راستی خاتم فیروزۀ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کنیت ابراهیم بن المهدی بن المنصور ابی جعفر محمد بن علی بن عبدالله بن العباس بن عبدالمطلب. برادر هارون الرشید. رجوع به ابراهیم بن المهدی بن المنصور شود
کنیت زیاد ابراهیم بن سفیان بن سلیمان بن ابی بکر بن عبدالرحمن بن زیاد بن ابیه. رجوع به زیاد ابواسحاق ابراهیم... شود
کنیت واثق بالله ابراهیم بن المستمسک بالله بن الحاکم بامرالله ابی العباس احمد. رجوع به واثق بالله ابواسحاق... شود
کنیت ابراهیم بن محمد بن ابراهیم قیسی مشهور به برهان الدین سفاقسی. رجوع به قیسی ابراهیم بن محمد بن ابراهیم شود
کنیت ابراهیم بن هلال بن ابراهیم بن زهرون بن جیون حرانی معروف به صابی. رجوع به ابراهیم بن هلال... شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رجوع به ابواسحاق و ابواسحاقی و بواسحاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ابواسحاق ابراهیم رامشی، محدث بود. وی از ابوعمر و محمد بن محمد بن صابر بخاری و دیگران روایت کرد و ابومحمد نخشبی از او روایت دارد. (از انساب سمعانی) (از معجم البلدان). در تاریخ اسلام، محدثان نقش برجسته ای در حفظ و گسترش علم حدیث داشتند. آنان با استفاده از قدرت حافظه، پژوهش های میدانی و مصاحبه با راویان مختلف، احادیث صحیح را شناسایی و برای نسل های بعدی ثبت کردند. محدثان در دوران های مختلف با ایجاد قواعد علمی برای بررسی سند و متن حدیث، یکی از مهم ترین ارکان حفظ اصالت دین اسلام را تشکیل می دهند.
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسحاق
تصویر اسحاق
خشک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسقاق
تصویر باسقاق
ماءمور محلی مالیات (ایلخانان مغول)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بو اسحاقی
تصویر بو اسحاقی
منسوب به بو اسحاق، فیروزه منسوب به کان بو اسحاق نیشابور: (راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود) (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابواسحاقی
تصویر ابواسحاقی
((اَ اِ))
منسوب به ابواسحاق، نوعی فیروزه به غایت رنگین و صافی و شفاف
فرهنگ فارسی معین
نوعی نان شیرینی کوچک که با شیر، شکر و آرد در روغن پزند، باسلق
فرهنگ گویش مازندرانی