جدول جو
جدول جو

معنی بهیاری - جستجوی لغت در جدول جو

بهیاری
شغل و درجۀ بهیار
تصویری از بهیاری
تصویر بهیاری
فرهنگ فارسی عمید
بهیاری(بِهْ)
عنوان و درجۀ بهیار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بهیاری
عنوان و درجه بهیار
تصویری از بهیاری
تصویر بهیاری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهاری
تصویر بهاری
مربوط به بهار، ویژگی زراعتی که حاصل آن در فصل بهار به دست می آید
فرهنگ فارسی عمید
کسی که دورۀ آموزشگاه پرستاری را به پایان رسانیده و در بیمارستان یا درمانگاه مشغول کار باشد
فرهنگ فارسی عمید
سازمان یا اداره ای که به کارهای مربوط به بهداشت مردم رسیدگی می کند
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
محب الله بن عبدالشکور بهاری. وی علوم را نزد شیخ قطب الدین فراگرفت، پس به حوزۀ درس قطب الدین شمس آبادی رفت. او راست: 1- رساله المغالطه العامه الورود. 2- سلم العلوم (منطق). 3- مسلم الثبوت (در اصول و فقه). به سال 1119 هجری قمری درگذشته است. (از معجم المطبوعات)
ابومحمد بهاری، فرزند ابونصر احمد بن حسین بن علی بن احمد بن بهاره بکرآبادی بهاری جرجانی است که در ماه رمضان سال 423 هجری قمری درگذشته است. (لباب الانساب)
یکی از نجبای آن دیار (فارس) و اسمش نوروزشاه. چندی حکومت قلعۀ هرموز به او مفوض بوده و دلیری تیزچنگ و چابک سوار و امیری خوش طبع. از او است:
مه من کند به هرکس که رسد شکایت از من
که کسی ز رحم ناگه نکند حکایت از من.
(آتشکدۀ آذر ص 305)
لغت نامه دهخدا
(بَ ری ی)
منسوب به بهاره که نام بعض اجداد منتسب الیه است. (الانساب سمعانی) (لباب الالباب)
لغت نامه دهخدا
(بِهْ)
دوشیزه یا زنی که دورۀ آموزشگاه پرستاری را بپایان رسانیده و با رتبۀ بهیاری در بیمارستانها بسمت پرستار مشغول کار است. (فرهنگ فارسی معین) ، نشانه و اثر داشتن:
او ز یکرنگی عیسی بو نداشت
وز مزاج خم عیسی خو نداشت.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
نوعی پارچه است:
ز بهاری و گلی آنکه عمامه کرد و جامه
نه هوای سرد بستان نه هوای باغ دارد.
نظام قاری (دیوان ص 66).
رونق حسن بهاریست دگر کتان را
گرم بازار ز شمسی شده تابستان را.
نظام قاری (دیوان ص 37)
رنگی است سفید چرکین مانا به بهار نارنج. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
وزارت یا اداره ای که عهده دار رسیدگی به اموربهداشت و صحت مردم است. صحیه. (فرهنگ فارسی معین). اداره ای که برای مواظبت بهداشت مردم تأسیس شده است. این کلمه بجای صحیه اختیار شده است. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ خْ)
انعام اندک و یا لباس مستعملی که بنوکر و یا فقیری خلعت دهند. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 1 ورق 198) ، بی رونق
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بسیار و بمعنی درازی مجاز است. (آنندراج). کثرت و فراوانی و زیادتی. (ناظم الاطباء). وفور. فزونی. بیشی. برکت. انبوهی. فرط. عمم. (منتهی الارب). کثرت. (دانشنامۀ علایی ص 95). مقابل کمی و قلت. اضعّاف: از بسیاری که بوده اند (یعنی از کثرتی که داشتند، پشگان) چنان شد که سپاه نمرود یکدیگر را نتوانستندی دیدن. (ترجمه طبری بلعمی).
سپه را ز بسیاری اندازه نیست
بر این دشت یک مرد را کازه نیست.
فردوسی.
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی از پری و بسیاری.
منوچهری.
از بسیاری آب به بست اندر نیارستند شد. (تاریخ سیستان).
با جود کف راد تو آید گه عطا
بسیاری سخاوت حاتم به اندکی.
سوزنی.
از بسیاری مراعات و اهتمام الیف و حلیف وی شد. (سندبادنامه ص 192).
هزار آبله بر دل از این یک آبله است
که گفت آنکه زو حدت نخاست بسیاری.
رفیع الدین ابهری.
از بسیاری دعای و زاری بنده همی شرم دارم. (گلستان). بسیاری دزدان از مسامحت شحنه باشد. (امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
به یونانی فلفل است، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بهار که عبارت از موسم گل باشد چنانکه گویند ابر بهاری. (آنندراج). منسوب به بهار. (ناظم الاطباء). منسوب به بهار. ربیعی. (فرهنگ فارسی معین). با کلمات ابر و باد و باران و جز اینها ترکیب شود و گاه هم معنی خوش و با طراوت و دل انگیز دهد:
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین.
عماره.
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر.
منجیک.
امید آنکه روزی خواند ملک دو بیتم
بختم شود مساعد روزم شود بهاری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 101).
ورچه برانی هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست.
سعدی.
کدام باد بهاری وزید در آفاق
که باز در عقبش نکبت خزانی نیست.
سعدی.
دایۀ ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را در مهد زمین بپروراند. (گلستان سعدی).
- ابر بهاری، ابری که در فصل بهار در آسمان پدید آید. (فرهنگ فارسی معین).
- اعتدال بهاری، اعتدال ربیعی. (فرهنگ فارسی معین).
- باد بهاری، باد لطیف و مطبوع بهارگاه.
- باران بهاری، بارانی که در فصل بهار بارد. (فرهنگ فارسی معین).
- بهاری کنیز، کنیزکی خوبروی و دل انگیز و چون بهار برنگ و بوی مطبوع:
از آن قندهاری بهاری کنیز
سخن راند کاین درخور منت نیز.
اسدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بغیازی
تصویر بغیازی
شاگردانه، مژدگانی نوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقراری
تصویر بقراری
بقراری که. از قراری که بشرحی که
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسطوی گوی بازی نام نوعی بازی اروپایی که روی میزهای مخصوص بازی کنند و ابزار این بازی عبارتست از میزهای مخصوص پوشانده شده از ماهوت با چهار سوراخ در چهار گوش و دو سوراخ در حد وسط طولی دو طرف و تعدادی گوی در روی میز و چوبهایی در دست بازیکنان. بازیکنان. بازیکنان میباید با دقت و مهارت و با اندازه گیریهای دقیق با چوب گویها را بهم زده آنها را در سوراخ بیندازند هر کس که زودتر تعداد معینی از گویها را در داخل سوراخها کند برنده محسوب میشود. بلیارد انواعی دارد از جمله پیر امید ایتالیا نسکی. در بازی اخیر مقداری چوبهای کوچک کم ارتفاع نیز در روی میز میایستانند و میزش نیز کوچکتر از میز پیرامید است و در اطراف سوراخ ندارد بیلیارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکاری
تصویر بشکاری
زراعت کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغاری
تصویر بلغاری
منسوب به بلغار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبیاری
تصویر آبیاری
کار آبیار، سقایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بختیاری
تصویر بختیاری
منسوب به بختیار، ایلی است، گوشه ای در دستگاه همایون
فرهنگ لغت هوشیار
دوشیزه یا زنی که دوره آموزشگاه پرستاری به پایان رسانده و با رتبه بهیاری در بیمارستانها بسمت پرستار مشغول بکار میشود
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به بهار ربیعی: ابر بهاری. ابری که در فصل بهار در آسمان پدید آید. یا اعتدال بهاری. اعتدال ربیعی. یا باران بهاری. بارانی که در فصل بهار بارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهداری
تصویر بهداری
وزارت خانه ای که بکارهای مربوط به بهداشت رسیدگی میکند
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به بازار مردم بازار اهل بازار سوقه، مبتذل اثری که در آن رعایت اصول نشده و خالی از حس و حساب باشد اثری که فقط بمنظور انتفاع ساخته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهیار
تصویر بهیار
((بِ))
پرستار، آن که پس از طی دوره های خاصی اجازه دارد بخشی از وظایف پرستاران را انجام دهد
فرهنگ فارسی معین
وزارت یا اداره ای که عهده دار رسیدگی به امور بهداشت و سلامتی مردم است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسیاری
تصویر بسیاری
((بِ))
گروهی زیاد، مقداری زیاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهنابی
تصویر بهنابی
صرفا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بهشماری
تصویر بهشماری
ترجیح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
اصولی، اساسی
فرهنگ واژه فارسی سره
پرستار
متضاد: بیمار، مریض
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیمارستان، دارالشفاء، درمانگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تکثر، غزارت، فراوانی، کثرت، وفور
متضاد: کمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد