صفه و ایوان و کوشک و بالاخانه. (برهان) (ناظم الاطباء). کوشک. (جهانگیری). رواق. (دهار). قصر و ایوان و نشیمن. (غیاث). خانه در پیش سرای جداگانه. (آنندراج) (منتهی الارب). خانه مقدم و پیشگاه سرایها. (از تاج العروس ج 10 ص 50) (از اقرب الموارد). خانه پیشگاه سرای. (ناظم الاطباء) : مرا دست گرفت از دهلیز به مقصوره و از مقصوره بدهلیز برد تا سیصد مقصوره بر شمردیم تا به بهوی که چشم من به جهد به آخر آن رسید رسیدیم چون نیک بنگریدم متوکل را دیدم بر سریری زرین نشسته. (تاریخ طبرستان). گرچه غم خانه ما را نه مجر ماند و نه بهو هرچه آرایش طاقست ز بر بگشائید. خاقانی. مسنداز تخت و مخده ز نمط برگیرید حجره از بهو و ستاره ز حجر بگشائید. خاقانی
صفه و ایوان و کوشک و بالاخانه. (برهان) (ناظم الاطباء). کوشک. (جهانگیری). رواق. (دهار). قصر و ایوان و نشیمن. (غیاث). خانه در پیش سرای جداگانه. (آنندراج) (منتهی الارب). خانه مقدم و پیشگاه سرایها. (از تاج العروس ج 10 ص 50) (از اقرب الموارد). خانه پیشگاه سرای. (ناظم الاطباء) : مرا دست گرفت از دهلیز به مقصوره و از مقصوره بدهلیز برد تا سیصد مقصوره بر شمردیم تا به بهوی که چشم من به جهد به آخر آن رسید رسیدیم چون نیک بنگریدم متوکل را دیدم بر سریری زرین نشسته. (تاریخ طبرستان). گرچه غم خانه ما را نه مجر ماند و نه بهو هرچه آرایش طاقست ز بر بگشائید. خاقانی. مسنداز تخت و مخده ز نمط برگیرید حجره از بهو و ستاره ز حجر بگشائید. خاقانی
نام یکی از وزیران هند است. (برهان) (جهانگیری). نام یکی از رایان هند است. (آنندراج). نام یکی از پادشاهان هند. (ناظم الاطباء) : به یکبار بر قلب لشکر زدند ربودندشان بر بهو بر زدند. اسدی (از آنندراج) ، خالص و بی آمیزش چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اسب یکرنگ که هیچ یک رنگ دیگر در آن مخالف رنگ وی نباشد. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. ج، بهم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، میش سیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، آواز بی ترجیع، یقال صوت بهیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، انگشت ابهام. (از ذیل اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، لیل بهیم، شبی که تا سحرگاهان در آن روشن نباشد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
نام یکی از وزیران هند است. (برهان) (جهانگیری). نام یکی از رایان هند است. (آنندراج). نام یکی از پادشاهان هند. (ناظم الاطباء) : به یکبار بر قلب لشکر زدند ربودندشان بر بهو بر زدند. اسدی (از آنندراج) ، خالص و بی آمیزش چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اسب یکرنگ که هیچ یک رنگ دیگر در آن مخالف رنگ وی نباشد. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. ج، بُهم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، میش سیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، آواز بی ترجیع، یقال صوت بهیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، انگشت ابهام. (از ذیل اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، لیل بهیم، شبی که تا سحرگاهان در آن روشن نباشد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
دهی از دهستان ایوانکی است که در شهرستان دماوند واقع است. 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) ، بوی دیگری شنیدن، بوی دیگری استشمام کردن. - بو برخاستن، پیدا شدن بو بود. (آنندراج). - بو برداشتن، کنایه از کسب کردن بو. (آنندراج). - بو برداشتن از گل، بوئیدن گل و تمتع یافتن از آن: چون از آن شوخ توانم می گلرنگ گرفت من که از ضعف ز گل بو نتوانم برداشت. وحید (از آنندراج). - بو پریدن، از بین رفتن بوی چیزی. (فرهنگ فارسی معین). - بو پیچیدن، منتشر شدن بو. (فرهنگ فارسی معین). ، بوی خوش. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا ’بئوذا’ بمعنی بوی خوب در مقابل ’گنتی’ بمعنی گند بدبوی آمده و بیهقی معنی لغوی بوی را نیک دریافته که در تاج المصادر در لغت اخشم که بمعنی کسی است که حاسۀ شامه نداشته باشد گوید: ’اخشم، آنک بوی و گند نشنود’... (از حاشیۀ برهان چ معین). در پهلوی ’بوی’ به دو معنی: بوی خوش... (حاشیۀ برهان ایضاً) ، مجازاً، اثر و نشان. (فرهنگ فارسی معین) : آن طره که هر جعدش صد نافۀ چین دارد خوش بودی اگر بودی بوئیش ز خوشخویی. حافظ. ، ذرۀ اقل قلیل از هر چیزی، گوشت بز کوهی. (برهان) (ناظم الاطباء) ، مخفف بوم که طائر منحوسی است. (آنندراج)
دهی از دهستان ایوانکی است که در شهرستان دماوند واقع است. 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) ، بوی دیگری شنیدن، بوی دیگری استشمام کردن. - بو برخاستن، پیدا شدن بو بود. (آنندراج). - بو برداشتن، کنایه از کسب کردن بو. (آنندراج). - بو برداشتن از گل، بوئیدن گل و تمتع یافتن از آن: چون از آن شوخ توانم می گلرنگ گرفت من که از ضعف ز گل بو نتوانم برداشت. وحید (از آنندراج). - بو پریدن، از بین رفتن بوی چیزی. (فرهنگ فارسی معین). - بو پیچیدن، منتشر شدن بو. (فرهنگ فارسی معین). ، بوی خوش. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا ’بئوذا’ بمعنی بوی خوب در مقابل ’گنتی’ بمعنی گند بدبوی آمده و بیهقی معنی لغوی بوی را نیک دریافته که در تاج المصادر در لغت اخشم که بمعنی کسی است که حاسۀ شامه نداشته باشد گوید: ’اخشم، آنک بوی و گند نشنود’... (از حاشیۀ برهان چ معین). در پهلوی ’بوی’ به دو معنی: بوی خوش... (حاشیۀ برهان ایضاً) ، مجازاً، اثر و نشان. (فرهنگ فارسی معین) : آن طره که هر جعدش صد نافۀ چین دارد خوش بودی اگر بودی بوئیش ز خوشخویی. حافظ. ، ذرۀ اقل قلیل از هر چیزی، گوشت بز کوهی. (برهان) (ناظم الاطباء) ، مخفف بوم که طائر منحوسی است. (آنندراج)