سختی و بلا. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به بهلقه شود، خراب و پریشان کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). خراب کردن. بی ترتیب کردن. آشفته ساختن. (فرهنگ فارسی معین) : گر باد فتنه هر دو جهان رابهم زند ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست. حافظ. حل رموز عشق در اوراق محنت است بیهوده چند دفتر راحت بهم زنیم. طالب آملی (از آنندراج). - دل بهم زدن، غثیان و تهوع باشد: هر دخل که بی جاست بهم زد دل ما را همچون مگس افتاد در آش سخن ما. نعمت خان عالی (از آنندراج). ، مالی یا اموالی بهم زدن، دم و دستگاه بهم زدن. قدرتی بهم زدن. بحاصل کردن. (یادداشت بخط مؤلف). ، باطل کردن، منحل کردن (جمعیت حزب و غیره) ، قهر کردن با کسی. (فرهنگ فارسی معین)
سختی و بلا. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به بهلقه شود، خراب و پریشان کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). خراب کردن. بی ترتیب کردن. آشفته ساختن. (فرهنگ فارسی معین) : گر باد فتنه هر دو جهان رابهم زند ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست. حافظ. حل رموز عشق در اوراق محنت است بیهوده چند دفتر راحت بهم زنیم. طالب آملی (از آنندراج). - دل بهم زدن، غثیان و تهوع باشد: هر دخل که بی جاست بهم زد دل ما را همچون مگس افتاد در آش سخن ما. نعمت خان عالی (از آنندراج). ، مالی یا اموالی بهم زدن، دم و دستگاه بهم زدن. قدرتی بهم زدن. بحاصل کردن. (یادداشت بخط مؤلف). ، باطل کردن، منحل کردن (جمعیت حزب و غیره) ، قهر کردن با کسی. (فرهنگ فارسی معین)
نوعی لکه که بر روی پوست بدن پیدا می شود بهق سفید: در پزشکی نوعی بهق که طی آن قسمتی از پوست بدن سیاه می شود و اگر با انگشت فشار بدهند به رنگ سرخ درمی آید و برجستگی های بسیار ریز در زیر انگشت احساس می گردد، اما کرک هایی که روی پوست قرار گرفته تغییر رنگ نمی دهد بهق سفید: در پزشکی نوعی بهق که طی آن قسمتی از پوست بدن اندکی سفید می شود اما کرک های سیاه یا خرمایی وجود دارد و برجستگی های ریز در زیر انگشت احساس می شود
نوعی لکه که بر روی پوست بدن پیدا می شود بهق سفید: در پزشکی نوعی بهق که طی آن قسمتی از پوست بدن سیاه می شود و اگر با انگشت فشار بدهند به رنگ سرخ درمی آید و برجستگی های بسیار ریز در زیر انگشت احساس می گردد، اما کرک هایی که روی پوست قرار گرفته تغییر رنگ نمی دهد بهق سفید: در پزشکی نوعی بهق که طی آن قسمتی از پوست بدن اندکی سفید می شود اما کرک های سیاه یا خرمایی وجود دارد و برجستگی های ریز در زیر انگشت احساس می شود
بهق بهقاً (مجهولاً) ، بهق زده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، برآشفتن. بشوریدن: و همه را دست گیر کردند و ایشان بهم برآمدند و شمشیر در یکدیگر نهادند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 81). و فی الجمله سپاه و رعیت بهم برآمدند و برخی از بلاد از قبضۀ تصرف او بدر رفت. (گلستان). ملک بهم برآمد و روی در هم کشید. (گلستان) ، بیدماغ شدن. (آنندراج). تنگدل شدن. اندوهگین شدن. (فرهنگ فارسی معین) ، آشوفته شدن. منقلب شدن: کرمان بوفات او بهم برآمد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 6). بهم برآمده باغ از نهیب باد بهاری مثال شاهد غضبان گره فکنده جبین را. سعدی. قطیفه بر من انداز که بهم برآمده ام و در خود رعشه و لرزیدن سخت می یابم. (تاریخ قم ص 286)
بهق بهقاً (مجهولاً) ، بهق زده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، برآشفتن. بشوریدن: و همه را دست گیر کردند و ایشان بهم برآمدند و شمشیر در یکدیگر نهادند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 81). و فی الجمله سپاه و رعیت بهم برآمدند و برخی از بلاد از قبضۀ تصرف او بدر رفت. (گلستان). ملک بهم برآمد و روی در هم کشید. (گلستان) ، بیدماغ شدن. (آنندراج). تنگدل شدن. اندوهگین شدن. (فرهنگ فارسی معین) ، آشوفته شدن. منقلب شدن: کرمان بوفات او بهم برآمد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 6). بهم برآمده باغ از نهیب باد بهاری مثال شاهد غضبان گره فکنده جبین را. سعدی. قطیفه بر من انداز که بهم برآمده ام و در خود رعشه و لرزیدن سخت می یابم. (تاریخ قم ص 286)
علتی است و آن پیسی ظاهر پوست باشد غیر برص. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مأخوذاز بهک فارسی، پیسی ظاهر پوست برخلاف برص. (ناظم الاطباء). که بسبب برودت مزاج و غلبۀ بلغم بر خون یا آمیزش صفرای سیاه با خون عارض گردد. (منتهی الارب). علتی است که اکثر بر اندام نوجوانان پدید آید و بهندی آنرا چهیب گویند. (آنندراج) (غیاث). خالهای سفید و گاهی تیره که در گردن و بازو و سینه و صورت پیدا میشود. (جهانگیری). کشن بهک. (زمخشری). سفید یا سیاهی باشد به پوست تن و آن غیر برص است. لک و پیس. فرق برص وبهق در آن است که برص اغلب از پوست تجاوز کرده به گوشت میرسد. در حالی که بهق خاص پوست است و عمق نداردو گاه تمیز آن دو را در آن دانند که رطوبتی که از برص خارج میشود اگر حاوی خون باشد بهق است و اگر رطوبت خالی باشد برص است. (از یادداشت مؤلف). خالها و نقطه های سیاه روی بدن. لک و پیس. کک مک. بهک. توضیح در بعضی کتب بهق را مرادف لکه های حاصل از مرض جذام دانسته اند ولی بطور کلی منظور از بهق لک و پیس های روی بدن است و حتی لکه های ناشی از برص را هم بهق گویند. (فرهنگ فارسی معین) : اندر بهق و وصح و برص. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گرنه سگش بوده فلک چون نمط پلنگ و مه پر نقط بهق شود روی عروس خاوری. خاقانی. و رجوع به بهک شود
علتی است و آن پیسی ظاهر پوست باشد غیر برص. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مأخوذاز بهک فارسی، پیسی ظاهر پوست برخلاف برص. (ناظم الاطباء). که بسبب برودت مزاج و غلبۀ بلغم بر خون یا آمیزش صفرای سیاه با خون عارض گردد. (منتهی الارب). علتی است که اکثر بر اندام نوجوانان پدید آید و بهندی آنرا چهیب گویند. (آنندراج) (غیاث). خالهای سفید و گاهی تیره که در گردن و بازو و سینه و صورت پیدا میشود. (جهانگیری). کشن بهک. (زمخشری). سفید یا سیاهی باشد به پوست تن و آن غیر برص است. لک و پیس. فرق برص وبهق در آن است که برص اغلب از پوست تجاوز کرده به گوشت میرسد. در حالی که بهق خاص پوست است و عمق نداردو گاه تمیز آن دو را در آن دانند که رطوبتی که از برص خارج میشود اگر حاوی خون باشد بهق است و اگر رطوبت خالی باشد برص است. (از یادداشت مؤلف). خالها و نقطه های سیاه روی بدن. لک و پیس. کک مک. بهک. توضیح در بعضی کتب بهق را مرادف لکه های حاصل از مرض جذام دانسته اند ولی بطور کلی منظور از بهق لک و پیس های روی بدن است و حتی لکه های ناشی از برص را هم بهق گویند. (فرهنگ فارسی معین) : اندر بهق و وصح و برص. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گرنه سگش بوده فلک چون نمط پلنگ و مه پر نقط بهق شود روی عروس خاوری. خاقانی. و رجوع به بهک شود
گشاده شدن پستان بند ناقه، شخصی یا چیزی را بشخص یا چیز دیگر رسانیدن، گرد کردن. فراهم آوردن، دو تن را به یکدیگر نزدیک کردن. زن و مردی را بوصال یکدیگر رسانیدن. (فرهنگ فارسی معین)
گشاده شدن پستان بند ناقه، شخصی یا چیزی را بشخص یا چیز دیگر رسانیدن، گرد کردن. فراهم آوردن، دو تن را به یکدیگر نزدیک کردن. زن و مردی را بوصال یکدیگر رسانیدن. (فرهنگ فارسی معین)
دروازه که دو مصراع داشته باشد چون یکی از آن دو را رد کنند آواز جلن دهد و بانگ دیگری را هرگاه فراز کنند بلق نامند. (منتهی الارب ذیل جلن). جلنبلق آواز در بزرگ است هنگام باز و بسته کردن آن، و آن صوت جلن و بلق بصورت جداگانه باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به جلن و جلنبلق شود
دروازه که دو مصراع داشته باشد چون یکی از آن دو را رد کنند آواز جَلَن دهد و بانگ دیگری را هرگاه فراز کنند بلق نامند. (منتهی الارب ذیل جلن). جَلَنبلق آواز در بزرگ است هنگام باز و بسته کردن آن، و آن صوت جلن و بلق بصورت جداگانه باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به جلن و جلنبلق شود
دهی است از دهستان فراهان پایین بخش فرمهین شهرستان اراک. واقع در 24هزارگزی جنوب فرمهین. دارای 149 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان فراهان پایین بخش فرمهین شهرستان اراک. واقع در 24هزارگزی جنوب فرمهین. دارای 149 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
پادشاه عمالقه در شهر بلقا. معاصر یوشعبن نون. صاحب حبیب السیر می نویسد: دارالملک عمالقه در آن زمان (زمان یوشع) بلقا بود و پادشاه ایشان رابالق می گفتند و بلعم باعور در بلقا توطن داشت... چون بنی اسرائیل بحوالی بلقا رسیدند بالق در شهر متحصن گشت... و آن محاصره امتداد یافت.... ملک بالق از بلعم التماس دعا کرد چون اسم اعظم بیادش نیامد عاجز شد و حیله ای اندیشیده ملک را گفت زنان فاحشه را به معسکر بنی اسرائیل فرست که اگر یک نفر از ایشان زنا کند نصرت ما را باشد، و بالق بموجب فرموده عمل نمود. همان لحظه بلیۀ طاعون در میان سپاه یوشع شیوع یافت... (از حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 1 ص 104 و 105)
پادشاه عمالقه در شهر بلقا. معاصر یوشعبن نون. صاحب حبیب السیر می نویسد: دارالملک عمالقه در آن زمان (زمان یوشع) بلقا بود و پادشاه ایشان رابالق می گفتند و بلعم باعور در بلقا توطن داشت... چون بنی اسرائیل بحوالی بلقا رسیدند بالق در شهر متحصن گشت... و آن محاصره امتداد یافت.... ملک بالق از بلعم التماس دعا کرد چون اسم اعظم بیادش نیامد عاجز شد و حیله ای اندیشیده ملک را گفت زنان فاحشه را به معسکر بنی اسرائیل فرست که اگر یک نفر از ایشان زنا کند نصرت ما را باشد، و بالق بموجب فرموده عمل نمود. همان لحظه بلیۀ طاعون در میان سپاه یوشع شیوع یافت... (از حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 1 ص 104 و 105)
پوستی باشد که ترکیب پنجه دست دوزند و میرشکاران چرغ و باز در دست کشند و آنرا دستک شکاری نیز گویند. (آنندراج). دست کشی که از تیماج و جز آن دوخته و در هنگام بر دست گرفتن چرغ و باز آنرا بر دست کشند. (ناظم الاطباء). دستکش چرمی که میر شکاران بر دست کنند و بدان باز و چرغ و غیره را بر دست گیرند. (فرهنگ فارسی معین).
پوستی باشد که ترکیب پنجه ْ دست دوزند و میرشکاران چرغ و باز در دست کشند و آنرا دستک شکاری نیز گویند. (آنندراج). دست کشی که از تیماج و جز آن دوخته و در هنگام بر دست گرفتن چرغ و باز آنرا بر دست کشند. (ناظم الاطباء). دستکش چرمی که میر شکاران بر دست کنند و بدان باز و چرغ و غیره را بر دست گیرند. (فرهنگ فارسی معین).
لعنت و نفرین، یقال: علیه بهله اﷲ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، بوصال یکدیگر رسیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، پیدا شدن. یافت شدن. بدست آمدن. (یادداشت بخط مؤلف). بوجود آمدن. (ناظم الاطباء). بوجود آمدن. ایجاد شدن. پیدا شدن. بدست آمدن: در این فصل موز بهم نمیرسد. (فرهنگ فارسی معین)
لعنت و نفرین، یقال: علیه بهله اﷲ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، بوصال یکدیگر رسیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، پیدا شدن. یافت شدن. بدست آمدن. (یادداشت بخط مؤلف). بوجود آمدن. (ناظم الاطباء). بوجود آمدن. ایجاد شدن. پیدا شدن. بدست آمدن: در این فصل موز بهم نمیرسد. (فرهنگ فارسی معین)
شخص بی قرار و بسیاربانگ. ج، بلاهق. (از ذیل اقرب الموارد) ، هرچیز مربوط به بلوچ و بلوچستانی. (فرهنگ فارسی معین) ، از مردم بلوچ. بلوچستانی. (فرهنگ فارسی معین) : همه مرزبانان زرین کمر بلوچی و گیلی به زرین سپر. فردوسی. - زبان بلوچی، از لهجه های ایرانی است که در بلوچستان بدان سخن گویند. (فرهنگ فارسی معین). از زبانهای ایرانی غربی، از ریشه هندواروپائی که در بلوچستان و بعضی نواحی دیگر رایج است. دو لهجۀ اساسی شرقی و غربی و لهجه های فرعی متعدد دیگر دارد. بلوچی، نظر به ارتباطش با لهجه های دیگر ایرانی شرقی، بسیاری از خصوصیات آنها را اقتباس کرده است. (از دایره المعارف فارسی)
شخص بی قرار و بسیاربانگ. ج، بَلاهق. (از ذیل اقرب الموارد) ، هرچیز مربوط به بلوچ و بلوچستانی. (فرهنگ فارسی معین) ، از مردم بلوچ. بلوچستانی. (فرهنگ فارسی معین) : همه مرزبانان زرین کمر بلوچی و گیلی به زرین سپر. فردوسی. - زبان بلوچی، از لهجه های ایرانی است که در بلوچستان بدان سخن گویند. (فرهنگ فارسی معین). از زبانهای ایرانی غربی، از ریشه هندواروپائی که در بلوچستان و بعضی نواحی دیگر رایج است. دو لهجۀ اساسی شرقی و غربی و لهجه های فرعی متعدد دیگر دارد. بلوچی، نظر به ارتباطش با لهجه های دیگر ایرانی شرقی، بسیاری از خصوصیات آنها را اقتباس کرده است. (از دایره المعارف فارسی)
پارسی تازی شده بهک: بیماری پوستی پوست سپید می شود سر چپ خالها و نقطه های سیاه و سفید روی بدن لک و پیس کک مک بهک. توضیح در بعضی کتب بهق را مرادف بالکه های حاصل از مرض جذام دانسته اند ولی بطور کلی منظوراز بهق لک و پیس های روی بدن است و حتی لکه های ناشی از برص را هم بهق گویند
پارسی تازی شده بهک: بیماری پوستی پوست سپید می شود سر چپ خالها و نقطه های سیاه و سفید روی بدن لک و پیس کک مک بهک. توضیح در بعضی کتب بهق را مرادف بالکه های حاصل از مرض جذام دانسته اند ولی بطور کلی منظوراز بهق لک و پیس های روی بدن است و حتی لکه های ناشی از برص را هم بهق گویند