جدول جو
جدول جو

معنی بندنه - جستجوی لغت در جدول جو

بندنه
تکمه، گوی گریبان، بندیمه، بندمه
تصویری از بندنه
تصویر بندنه
فرهنگ فارسی عمید
بندنه
بقچه بزرگ، بسته بزرگ
تصویری از بندنه
تصویر بندنه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بندن
تصویر بندن
(پسرانه)
بلندی روی کوه (نگارش کردی: بهندهن)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بدنه
تصویر بدنه
تنه، پیکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندنده
تصویر بندنده
کسی که چیزی را می بندد، برای مثال گفت که دیوانه نه ای، لایق این خانه نه ای / رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم (مولوی۲ - ۵۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنده
تصویر بنده
غلام زرخرید، غلام، چاکر، برده، انسان نسبت به خداوند، لقبی که گوینده برای تواضع به خود می دهد، من مثلاً بنده چندین بار خدمت رسیدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندمه
تصویر بندمه
تکمه، گوی گریبان، بندیمه، بندنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دندنه
تصویر دندنه
بانگ کردن مگس، پشه، زنبور، سخن گفتن آهسته که فهمیده نشود، سخن آهسته و زیر لب که مفهوم نشود
فرهنگ فارسی عمید
پارسی تازی گشته دندش سخن به آهستگی که دیگران در نیابند دندیدن لندیدن (گویش شیرازی) با خود سخن نرم گفتن، صدای مگس و زنبور، سخن آهسته و زیر لبی که فهمیده نشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنانه
تصویر بنانه
بند اندام (مفصل) مرغزار یک سر انگشت، یک انگشت
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله ساختن چیزی را، تیز نگریستن بسوی کسی. واحد بندق یک گلوله (گلین سنگین سربی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندمه
تصویر بندمه
تکمه گوی گریبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنده
تصویر بنده
برده، زر خرید، غلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندنده
تصویر بندنده
بند کننده: (گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم) (مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدنه
تصویر بدنه
حیوانی که قربانی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندینه
تصویر بندینه
تکمه، گوی گریبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندمه
تصویر بندمه
((بَ دِ مِ))
بندیمه، تکمه، گوی گریبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دندنه
تصویر دندنه
((دَ دَ نِ یا نَ))
با خود سخن نرم گفتن، صدای مگس و زنبور، سخن آهسته و زیر لبی که فهمیده نشود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدنه
تصویر بدنه
((بَ دَ نِ یا نَ))
تنه، پیکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنده
تصویر بنده
((بَ دِ))
مخلوق خداوند، برده، نوکر، غلام، مطیع، فرمانبردار، من، اینجانب
فرهنگ فارسی معین