جدول جو
جدول جو

معنی بندبه - جستجوی لغت در جدول جو

بندبه(بَ دَ بَ)
نام گاوی است که در کلیله بدان اشاره شده است: با وی (برادر بزرگترم) دو گاو بود یکی را شتربه نام و دیگری را بندبه. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بندنه
تصویر بندنه
تکمه، گوی گریبان، بندیمه، بندمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندمه
تصویر بندمه
تکمه، گوی گریبان، بندیمه، بندنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندبه
تصویر ندبه
گریه بر مرده و ذکر خوبی ها و صفات نیکوی او، زاری و شیون
ندبه کردن: زاری و شیون کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنده
تصویر بنده
غلام زرخرید، غلام، چاکر، برده، انسان نسبت به خداوند، لقبی که گوینده برای تواضع به خود می دهد، من مثلاً بنده چندین بار خدمت رسیدم
فرهنگ فارسی عمید
(بَ چَ / چِ)
مفصل انگشت کوچک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
تأنیث ندب. (اقرب الموارد). رجوع به ندب شود، نشان جراحت که بر پوست باقی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، ندب، انداب، ندوب، ندبه از هر خف و حافری، که به یک حالت ثابت نماند. (از اقرب الموارد). از اسب و شتر و مانند آن آنچه بر یک حالت نپاید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). از اسب و اشتر و مانند آن، که دارای سم یا سپل باشند، آنچه بر یک حالت نپاید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ بَ)
ندبه. اثر زخم بر پوست باقی مانده. (از المنجد). واحد ندب. یک نشان جراحت که برپوست باقی باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به ندب شود
لغت نامه دهخدا
(نُ بَ / بِ)
نوحه. اشعار ماتمی خواندن. (غیاث اللغات). ندبه. شیون. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). گریه و زاری. (ناظم الاطباء). افغان. گریستن برای مرده:
تا ز هوای توام به ندبه و ناله
عشق تو بر جان من نهاد نهاله.
شهرۀ آفاق.
رجوع به ندبه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
پهلوی ’بندک’. پارسی باستان ’بندکه’. از مصدر بستن، جمع آن بندگان. در پهلوی ’بندکان’. عبد. غلام. مقابل آزاد. (حاشیۀبرهان قاطع چ معین). مرکب از بند و ها که کلمه نسبت است و وضع آن در اصل برای عبید و جواری بوده زیرا که در بند آیند و بفروخت میروند و جمع آن به الف و نون قیاسی است و به ها و الف نیز آمده. (غیاث) (از آنندراج). مقابل خواجه. سید و مولی. (یادداشت بخط مؤلف). بنده. فتی. عبد. ولید. اسیر. (ترجمان القرآن). برده و عبد و عبید و غلام و چاکر و لاچین و زرخرید و خانه زاد. (ناظم الاطباء). برده. عبد. عبید. غلام زرخرید (در مورد مرد). (فرهنگ فارسی معین). تیم. مربوب. نخه. رق. رقیق. رقبه. مولی. (منتهی الارب) :
زمینش بدیبا بیاراسته
همه باغ پر بنده و خواسته.
فردوسی.
یکایک از او بخت برگشته شد
بدست یکی بنده بر کشته شد.
فردوسی.
دوصد بنده تا مجمر افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند.
فردوسی.
همه شهر ایران بدو زنده اند
اگر شهریارند و گر بنده اند.
فردوسی.
گفت بندگان را از فرمانبرداری چاره ای نیست. (تاریخ بیهقی).
ترکان رهی و بندۀ من بوده اند
من تن چگونه بندۀ ترکان کنم.
ناصرخسرو.
چون هندوان به پیش گل و بلبل
زاغ سیاه بنده و مولی شد.
ناصرخسرو.
بنده کی گردد آنکه باشد حر
کی توان کرد ظرف پر را پر.
سنایی.
من چه سگم ای دریغ کآمده در بند تو
آنکه منش بنده ام بستۀ بند توام.
خاقانی.
پانصدهزار دینار زیادت دارم بی ضیاع و چهارپا و بنده و آزاد. (نوروزنامه).
بنده ای و دعوی شاهی کنی
شاه نه ای چون که تباهی کنی.
نظامی.
بسی بنده و بندی آزاد کرد
ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد.
نظامی.
صدوپنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتکار. (گلستان)
چه کند مالک مختار که فرمان ندهد
چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد.
سعدی.
- بندۀ درگاه، غلام حاضر در درگاه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- بندۀ فرمان، غلام حاضر در فرمان. (ناظم الاطباء). مطیع فرمان. (فرهنگ فارسی معین). در شواهد زیر این کلمه به فک کسرۀ اضافه آمده است:
همه پیش او بنده فرمان شوید
بدان درد نزدیک درمان شوید.
فردوسی.
من آن گفتم که دانستم تو می دان
که تو فرمان دهی من بنده فرمان.
(ویس و رامین).
جهانت باد دایم بنده فرمان
ترا اقبال طالع وز عدو عاق.
(از راحهالصدور راوندی).
گفت کای چرخ بنده فرمانت
و اختر فرخ آفرین خوانت.
نظامی.
که فرمان دهان حاکم جان شدند
فرستادگان بنده فرمان شدند.
نظامی.
گفت قاصد می کنید اینها شما
گفت نه که بنده فرمانیم ما.
مولوی.
پی جان رو که کارکن جانست
تن بیچاره بنده فرمان است.
اوحدی.
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ بَ / بِ)
جای ترس و جای تضرع و زاری و فریاد، جای دعوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غُ دُ بَ)
گوشتپاره ای است درشت پیرامون نای گلو. (منتهی الارب) (آنندراج). گوشتی است سخت در پیرامون حلقوم. ج، غنادب. (اقرب الموارد). رجوع به غندبتان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ بُ)
دهی جزء دهستان سیاهکل رود بخش رودسر است که در شهرستان لاهیجان واقع است. دارای 200 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ / بِ)
نوبت و قسمت آب. (انجمن آرای ناصری). نوبت و قسمت آب باشد، چنانکه گویند بنابۀ ماست یعنی نوبت ماست. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ دُ قَ)
ابن مطه. پدر قبیله ای است از یمن. (منتهی الارب) (یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ دُ قَ)
واحد بندق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ گَهْ)
مخفف بندگاه. گذرگه:
که هر کشتیی کو بدین جا رسید
از این بندگه رستگاری ندید.
نظامی.
رجوع به بندگاه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ مَ / مِ)
تکمه. گوی گریبان. (برهان) (آنندراج) (رشیدی) (ناظم الاطباء). بندیمه. بندنه. بندینه. تکمه. گوی گریبان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بندیمه و بندنه و بندینه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ نَ / نِ)
بقچۀ بزرگ محتوی جامه و پارچه یا چیزهای دیگر بسیار. رزمه و بقچه که محتویات آن بسیار باشد. بستۀ بزرگ. (یادداشت بخط مؤلف).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بندمه
تصویر بندمه
تکمه گوی گریبان
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله ساختن چیزی را، تیز نگریستن بسوی کسی. واحد بندق یک گلوله (گلین سنگین سربی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندبفه
تصویر بندبفه
یک پندگ (فوندیگ فندغ)، یک گروهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنابه
تصویر بنابه
نوبت: (امروز بنابه ماست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ندبه
تصویر ندبه
گریه و زاری و شیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هندبه
تصویر هندبه
هندبا. یا هندبه زرقه. قاطانتقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنده
تصویر بنده
برده، زر خرید، غلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندنه
تصویر بندنه
بقچه بزرگ، بسته بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنده
تصویر بنده
((بَ دِ))
مخلوق خداوند، برده، نوکر، غلام، مطیع، فرمانبردار، من، اینجانب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ندبه
تصویر ندبه
((نُ بَ یا بِ))
بر مرده گریستن، شیون و زاری، ندب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندمه
تصویر بندمه
((بَ دِ مِ))
بندیمه، تکمه، گوی گریبان
فرهنگ فارسی معین
عبد، عبید، مربوب، مملوک
متضاد: آزاد، آزاده، حر، آفریده، مخلوق، چاکر، خادم، خدمتکار، خدمتگزار، غلام، گماشته، مستخدم، نوکر، اسیر، برده، زرخرید
متضاد: آزاد، آزاده، حر، مقهور، مطیع، حلقه درگوش، فرمان بردار، این جانب، من بنده نواز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تضرع، زاری، ضجه، فزع، گریه، لابه، مویه، ناله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هر که بنده نابالغ را به خواب بیند که بالغ شده است، دلیل است که آزاد شود. اگر کسی بیند بنده خودرا آزاد کرد، دلیل که زود از دنیا برود. اگر بیند بنده را که خواجه بفروخت، دلیل که غمگین و مستمند شود. اگر بیند بنده را بفروخت، دلیل که شادمان شود. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
زیرکتل، پایین بند یا سد، مکانی که در جنوب بالا جاده کردکوی.، نام روستایی از دهستان لنگای عباس آباد که بقعه ای بنام ایوب.، نام روستایی در خطرکوه سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
آویزی از ریسمان که خوراک را در آن می نهادند تا فاسد نشود
فرهنگ گویش مازندرانی