جدول جو
جدول جو

معنی بنداختن - جستجوی لغت در جدول جو

بنداختن
کنایه از: آدم تودار و مرموز، ریشه دار، حرام زاده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بنشاختن
تصویر بنشاختن
نشاندن، کسی را به نشستن وا داشتن، وادار به نشستن کردن، جا دادن، خاموش کردن آتش، شاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
رها کردن چیزی از بالا به پایین، پرتاب کردن مثلاً سنگ انداختن
گستردن، پهن کردن مثلاً فرش انداخت
به دور افکندن
در جای خود قرار دادن مثلاً در را جا انداخت،
درون چیزی قرار دادن مثلاً کشتی را در آب انداخت
تکان دادن شدید عضوی از بدن به طوری که انگار آن را پرتاب کنند مثلاً لگد انداختن،
با حرکت سریع چیزی را گرفتن مثلاً دست انداخت و بالای در را گرفت
سقط جنین کردن مثلاً بچه را انداختن
به عمل آوردن مثلاً سرکه انداختن،
تاباندن مثلاً نور انداخت توی صورتش
به طعنه و مجاز چیزی گفتن مثلاً متلک انداخت
عکس گرفتن از کسی یا چیزی،
رها کردن، ترک کردن مثلاً سه سال است که ما را انداخته اینجا و خودش رفته
عزل کردن، برکنار کردن
معین کردن مثلاً شروع سفر را انداختند شب جمعه،
از حرکت بازداشتن مثلاً از کار انداخت
نابود کردن، از بین بردن
نقش کردن مثلاً چهار طرف صفحه را گل و بوته انداخت
محروم کردن،
مردود کردن مثلاً استاد مرا انداخت
سبب شدن وضع یا حالتی
منتشر کردن مثلاً چو انداختند که من بیمارم،
سرنگون کردن، چیزی را از حالت طبیعی خود خارج کردن مثلاً گلدان را انداخت
در معامله کسی را گول زدن
اندازه گرفتن
مشورت کردن، مطرح کردن،
مسیری را در پیش گرفتن مثلاً انداختیم تو اتوبان
فرهنگ فارسی عمید
(لَ ذا)
نینداختن. مقابل انداختن. (یادداشت مؤلف). رجوع به انداختن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ دِ گَ تَ)
انداختن. پرت کردن. افکندن:
بسوگند وی را بینداختی
جهانی ز خونش بپرداختی.
فردوسی.
حجام... استره در تاریکی شب بینداخت. (کلیله و دمنه). و رجوع به انداختن شود، پاشیدن. تخم افشاندن. دانه کاشتن. کاشتن:
بینداخت باید پس آنگه برید
سخنهای داننده باید شنید.
فردوسی.
مگر آنکه زمین آنرا شخم نیکو کرده باشند و تخم بیندازند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به انداختن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ شُ دَ)
رجوع به نواختن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ / زِ کَ / کِ دَ)
نشانیدن. (برهان) (آنندراج). بنشاندن. (شرفنامۀ منیری). نشانیدن و جای دادن و افراختن. (ناظم الاطباء) :
چو شاگرد را دید بنواختش
بر مهتران شاد بنشاختش.
فردوسی.
به خسرو سپردند و بنواختش
بر گاه فرخنده بنشاختش.
فردوسی.
بپرسید بسیار و بنواختش
بخوبی بر تخت بنشاختش.
فردوسی.
بپرسید و بنشاختش پیش خویش
غمی شد ز جان بداندیش خویش.
فردوسی.
چو او را پیش خود بر گاه بنشاخت
همی از ماه تابان بازنشناخت.
(ویس و رامین).
برآمد جم از جای و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ دَ)
افگندن. پرتاب کردن. پرت کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). افکندن. (آنندراج). اهواء. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). قذف. هتف. (دهار). دحو. رمی. قد. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). پرانیدن.پراندن. گشاد دادن تیر از کمان و گلوله از تفنگ و توپ و جز آنها. رمی کردن. از دهان یا مخرجی دیگر بیرون کردن و بزیر افکندن چنانکه تف، خیو و پشکل را. اسقاط. وضع. القاء. (از یادداشتهای مؤلف) :
بزیر سپر تیغ زهر آب گون
بزد تیز و انداختش سرنگون.
فردوسی.
پر از خون سر دیو کنده زتن
بینداخت زآنسوکه بد انجمن.
فردوسی.
چو آمدبپرموده زآن آگهی
بینداخت از سر کلاه مهی.
فردوسی.
پس شیر رفته مینداز سنگ.
اسدی.
ز زین برربود و همی تاختش
به پیش پدر برد و بنداختش.
(گرشاسب نامه).
گهر داشتی ارج نشناختی
بنادانی از کف بینداختی.
(گرشاسب نامه).
زلف در رخسار آن دلبر چو دیدم بی قرار
می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی.
کشفی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
سنگ تهمت نگر که خیل یهود
بر مسیح مطهر اندازد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 126).
بر آب چشم تو رحمت کن و بمهرش بین
که گفته اند تو نیکی کن و در آب انداز.
کمال (از شرفنامه).
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که ازپای خمت یکسر بحوض کوثر اندازیم.
حافظ.
ای متاع درد در بازار جان انداخته
گوهر هر سود در جیب زیان انداخته.
عرفی.
ازغال، انداختن طعنه خون را. (تاج المصادر بیهقی). تقاذف، بهم انداختن و بهم انداخته شدن. (مصادر زوزنی). لطس، سنگ و جز آن انداختن. مذرق به، انداخت آنرا. کلت الشی ٔ، انداخت آنرا. لقع، انداختن چیزی را. طخ، انداختن چیزی. جلاالرجل جلاء و جلاءه، انداخت مرد را بر زمین. جلخ به، بر زمین انداخت او را. جفاه، بر زمین انداخت او را. تمرغ، انداختن لعاب از دهان. مج الشراب من فیه مجاً، از دهن انداخت شراب را. مج الریق، انداخت خدو را از دهن. مخوط و مخط، انداختن آب بینی را. کذحته الریح کذحاً، خاک و سنگریزه انداخت باد بروی. (منتهی الارب).
- آب انداختن ستور، شاشیدن ستور. و رجوع به آب شود.
- آوازه انداختن، شهرت دادن.
- ابرو انداختن، بدلال یک لنگه یا هر دولنگۀ ابرو را بالا بردن و بزیر آوردن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ابرو شود.
- بار انداختن، فرود آوردن بار.
- بچه انداختن، سقط جنین کردن: مصعت المراءه مصعاً، انداخت زن بچه را. (منتهی الارب). خشفت المراءه بالولد، انداخت بچه را. (منتهی الارب). ذرمت المراءه بولدها، انداخت زن بچۀ خود را. (منتهی الارب).
- بد انداختن، بد پیش آوردن:
چو بد بود و میکرد (ضحاک) پیدا ستم
ز باد آمدش پادشاهی بدم
برآمد بر آن کار او چند سال
بد انداخت یزدان بر آن بدسگال.
فردوسی.
چون به نیکان کسی بد اندازد
بدش افتد چو نیک درنگرد.
خاقانی.
- بند انداختن، با رشتۀ دوتا تافته موی روی و فضول موی ابرو را برکندن. (از یادداشت مؤلف).
- بول انداختن، شاشیدن. ازغال، بول انداختن شتر دفعه دفعه. (منتهی الارب).
- پا انداختن، قوادی، دلالی محبت. جاکشی. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
- پس انداختن، تأخیر کردن. بتعویق انداختن. (از فرهنگ فارسی معین).
- ، مقیاس، حدس و تخمین، شمار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بشناختن
تصویر بشناختن
فهم کردن، درک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
پرت کردن، پرتاب کردن، افکندن، پرانیدن، افگندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
((اَ تَ))
افکندن، پرتاب کردن، چیزی را به هدف زدن، هدف قرار دادن، در جایی منزل کردن، راندن، طرد کردن، فرش کردن، گستردن، مقدّر ساختن، کنایه از جنس نامرغوب را به جای جنس خوب فروختن، کلاه گذاشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندوختن
تصویر اندوختن
تحصیل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
يرمي
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
Airdrop, Drop, Sling
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
larguer par avion, laisser tomber, lancer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
نوازش کردن، تیمار داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
ทิ้งจากอากาศ , หล่น , ขว้าง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
lanzar desde el aire, soltar, lanzar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
сбрасывать , ронять , швырять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
abwerfen, fallen lassen, schleudern
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
скидати , падати , кидати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
zrzucać, upuszczać, rzucać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
空投 , 掉 , 投掷
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
lançar por aviões, deixar cair, lançar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
lanciare dal cielo, lasciare cadere, lanciare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
ایئر ڈراپ کرنا , گرا دینا , پھینکنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
uit de lucht laten vallen, laten vallen, slingeren
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
এয়ারড্রপ করা , পড়ানো , ছুড়ে ফেলা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
kutupa kutoka angani, kumwaga, kurusha
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
hava yoluyla bırakmak, düşürmek, fırlatmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
공중 투하 , 떨어뜨리다 , 던지다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
エアドロップする , 落とす , 投げる
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
להפיל , לַהַט
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
एयरड्रॉप करना , गिराना , फेंकना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
menjatuhkan dari udara, menjatuhkan, melempar
دیکشنری فارسی به اندونزیایی