جدول جو
جدول جو

معنی بلک - جستجوی لغت در جدول جو

بلک
شراره، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، ضرمه، خدره، آلاوه، خدره، جمر، ژابیژ، جرقّه، جمره، لخچه، اخگر، جذوه، لخشه، ابیز، سینجر، آتش پاره، آییژ، ایژک
تصویری از بلک
تصویر بلک
فرهنگ فارسی عمید
بلک
نوبر، هر چیز تازه و نو، طرفه، سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد
رهاورد، تحفه، ارمغان، سفته، نورهان، نوراهان، نوارهان، راهواره، بازآورد، عراضه، لهنه
تصویری از بلک
تصویر بلک
فرهنگ فارسی عمید
بلک
سیاکوتی، درختچه ای از تیرۀ گل سرخیان با شاخه های انبوه و خاردار و برگ های سبز تیره که گل های آن در طب به عنوان مقوی قلب و ضد تشنج به صورت دم کرده یا پودر به کار می رود، سرخ ولیک، قره گیله، ولک، کومار، کورچ، کویچ، مارخ، ولیک، سیاه الله
تصویری از بلک
تصویر بلک
فرهنگ فارسی عمید
بلک
کشاورزی که به تنهایی برای خود کار می کند و کارش زراعت دیم یا صیفی کاری است، بلک کار
فرهنگ فارسی عمید
بلک
چشم درشت و برآمده
تصویری از بلک
تصویر بلک
فرهنگ فارسی عمید
بلک
(بِ)
آتش، و شرارۀ آتش. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج) :
چو زر ساو چکان بلک ازو چو بنشستی
شدی پشیزۀ سیمین غیبۀ جوشن.
شهید
لغت نامه دهخدا
بلک
(بَ)
مخفف بلکه. صورتی از بلکه که در رسم خط ’ه’ را حذف کنند:
کاین نیست مستقر خردمندان
بلک این گذرگهیست بر او بگذر.
ناصرخسرو.
چون این حال با برویز رسید به تلافی حال مشغول نگشت بلک نامه ها به تهدید سوی شهر براز و دیگر حشم نبشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 105). درویشان و مردم ریشهر را هیچ قوتی و فضولی نباشد بلک زبون باشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 149).
به حیاتست زنده جمله موجودات
زنده بلک از وجود تست حیات.
نظامی.
و رجوع به بلکه شود، پاره گوشت پهن و سرخ که از دو سوی گونۀ خروس و ماکیان و تذرو آویخته است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
بلک
(بَلْ لَ)
در تداول عامه زارعی است که بتنهایی کار می کند (نه بعنوان عضوی از یک گروه) و معمولاً کار او زراعت محصولات دیمی و صیفی است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بلک
(بُ لُ)
آوازهایی که از جنبانیدن کنج دهن به انگشتها برآید، و این به طریق بازی باشد. (منتهی الارب). اصوات و آوازهای کنج دهان، هرگاه انگشتان از شدت ولع آن را حرکت دهد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
لغت نامه دهخدا
بلک
(بُ لُ)
چشم بزرگ برآمده. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج) :
پی نظارۀ بزمت که باغ فردوس است
بلک شده همه را دیده چون سر انگور.
بدر جاجرمی
لغت نامه دهخدا
بلک
(اِ)
آمیختن چیزی را. (منتهی الارب). مخلوط کردن. (از اقرب الموارد). لبک. و رجوع به لبک شود
لغت نامه دهخدا
بلک
(بِ لَ)
تحفه و ارمغان و سوغاتی که دوستان از جهت دوستان فرستند. (برهان) (از هفت قلزم) (از آنندراج). تحفه و چیز عجیب و غریب. (از غیاث) :
خاک و خاشاک سرایت می فرستد هر صباح
گلشن فردوس را فراش بر رسم بلک.
سلمان ساوجی.
لغت نامه دهخدا
بلک
(بِ لِ)
تشبث و چنگ درزدن به چیزی یا به کسی. (از برهان) (از هفت قلزم) (از آنندراج) :
اگر عقاب سوی جنگ او شتاب کند
عقاب را به بلک بشکند سرین و دوبال.
فرخی
لغت نامه دهخدا
بلک
سوغات، تحفه ولیک زارعی که بتنهایی کار میکند (نه بعنوان عضوی از یک گروه) و معمولا کار او زراعت محصولات دیمی و صیفی است. آتش، شراره آتش تحفه ارمغان سوغات، میوه تازه، نوباوه، جامه نو، هر چیز تازه و نوبرآمده که طبع از دیدنش محفوظ گردد، هر چیز طرفه. چنگ زدن بکسی یا بچیزی تشبث. چشم بزرگ برآمده. اما، بهر حال، علاوه برین ایضا، شاید
فرهنگ لغت هوشیار
بلک
((بِ لَ))
تحفه، ارمغان، میوه تازه، جامه نو
تصویری از بلک
تصویر بلک
فرهنگ فارسی معین
بلک
((بِ لَ))
مخفف بیلک، تیر، پیکان
تصویری از بلک
تصویر بلک
فرهنگ فارسی معین
بلک
((بُ))
چشم درشت برآمده
تصویری از بلک
تصویر بلک
فرهنگ فارسی معین
بلک
((بِ))
شراره آتش
تصویری از بلک
تصویر بلک
فرهنگ فارسی معین
بلک
اردک نوک قاشقی، بهانه و لج کردن کودک خردسال، بهانه جویی، بیماری ناشناخته.، ابزاری جهت وجین کردن علف هرز باغات و مزارع خاصه پنبه، بیلک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابلک
تصویر ابلک
ابلوک، ابلق، در علم زیست شناسی گیاهی با شاخه های باریک و برگ ها و دانه های ریز سه پهلو که در بیابان های خشک می روید و با وزش باد از جا کنده می شود
فرهنگ فارسی عمید
واژه پارسی است و باید بتک نوشته شود: جامی کوچک همانند بتی کوچک مرغابی کوچک، صراحی شراب جامی که بشکل بط ساخته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلو
تصویر بلو
آزمودن، دریافتن، آشکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
آزمایش، آزمون، بلیه، اندوه، رنج، گرفتاری، استانک آسیب گزند، آزمون آزمایش، ستم جسک، زرنگ، کار سخت پتیاره ز غم خوردن بتر پتیاره ای نیست زن بیشرم بد کاره، زفت (بخیل) ژکور -1 آزمایش آزمون امتحان، سختی گرفتاری رنج، مصیبت آفت، بدبختی که بدون انتظار و بی سبب بر کسی وارد آید، ظلم و ستم، بسیار زرنگ محیل حیله گر. یا بلا آسمانی. آفت بزرگ ناگهانی. یا بلا جان. -1 آنکه یا آنچه موجب مزاحمت است، معشوق محبوب. یا بلا سیاه. فتنه آشوب، رنج گزند محنت، تعدی جور آزار، تشویش پریشانی. یا بلا بسر کسی آوردن، کسی را گرفتار زحمت کردن، یا خوردن بلا به... اصابت بلا به. . .: (بلات بخورد بجانم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغلک
تصویر بغلک
تریز جامه، گرهی که در زیر بغل مردم بهم رسد و دیر پخته شود عروسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلم
تصویر بلم
کولی ریزه ماهی (بلم برابر با قایق پارسی است)
فرهنگ لغت هوشیار
ناحیه، ولایت، و به معنی توده و دسته هم آمده است فرانسوی همگروه این واژه را غیاث ترکی دانسته معین آن را پارسی و گروهی ده و روستا می داند کشورهایی که متحد بشوند و دارای مرام و روش سیاسی خاصی باشند: بلوک شرق بلوک غرب، جمعیت ها و دسته های همعقیده و دارای روش واحد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بله
تصویر بله
تری، نمناکی، رطوبت، طراوت جوانی کلمه جواب، آری کلمه جواب، آری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشک
تصویر بشک
موی مجعد زلف و موی مجعد، سوی پیش سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصک
تصویر بصک
خیو افکندن تف انداختن گلیزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
آرایش بانوان بز کوچک بز کوچک زینت و آرایش عموما و آرایش زنان خصوصا توالت. برکوچک بزیچه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده ساخته شده از بس بس است تو را بس کن اکلیل الملک بس است ترا بسیار است ترا: (نک شبانگاه اجل نزدیک شد - خل هذا اللعب بسک لاعد) (مثنوی. نیکلسن. دفتر 5 ص 297)، پنبه پیچیده و فتیله کرده جهت رشتن
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره اسفناجیان که در بیابان های خشک روید و شاخه های بسیار دارد و دارای دانه های دو شاخ است که باد آنرا باسانی از جا میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلل
تصویر بلل
نمناکی، تری
فرهنگ لغت هوشیار
((اَ لَ))
گیاهی از تیره اسفناجیان که در بیابان های خشک روید و شاخه های بسیار دارد و دارای دانه های دو شاخ است که باد آن را به آسانی از جا می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلک
تصویر ابلک
ابلق
فرهنگ واژه فارسی سره