گندمی که آن را در دستاس بریزند و بگردانند که خرد شود اما آرد نشود، گندم نیم کوفته، دانۀ نیم کوبیده، برغول، فروشک، افشه، فروشه آشی که با این گندم نیم کوفته تهیه می شود
گندمی که آن را در دستاس بریزند و بگردانند که خرد شود اما آرد نشود، گندم نیم کوفته، دانۀ نیم کوبیده، بَرغول، فَروشَک، اَفشِه، فُروشِه آشی که با این گندم نیم کوفته تهیه می شود
دهی از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 92هزارگزی جنوب باختری شوسف و 26هزارگزی جنوب میغان. کوهستانی و گرمسیر. دارای 14 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. در بهار مالداران به این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 92هزارگزی جنوب باختری شوسف و 26هزارگزی جنوب میغان. کوهستانی و گرمسیر. دارای 14 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. در بهار مالداران به این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
ناحیتی است عظیم (از حدود ماوراءالنهر) و این ناحیت راملکی است و آنرا بلورین شاه خوانند و اندر این ناحیت نمک نبود مگر آنکه از کشمیر آرند. (حدود العالم) جزیرۀ بلور، جزایر کی به این کورۀ قباد خوره رود، جزیره هنگام، جزیره خارک، جزیره رم، جزیره بلور. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 150)
ناحیتی است عظیم (از حدود ماوراءالنهر) و این ناحیت راملکی است و آنرا بلورین شاه خوانند و اندر این ناحیت نمک نبود مگر آنکه از کشمیر آرند. (حدود العالم) جزیرۀ بلور، جزایر کی به این کورۀ قباد خوره رود، جزیره هنگام، جزیره خارک، جزیره رم، جزیره بلور. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 150)
دهی از دهستان ایوانکی است که در شهرستان دماوند واقع است. 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) ، بوی دیگری شنیدن، بوی دیگری استشمام کردن. - بو برخاستن، پیدا شدن بو بود. (آنندراج). - بو برداشتن، کنایه از کسب کردن بو. (آنندراج). - بو برداشتن از گل، بوئیدن گل و تمتع یافتن از آن: چون از آن شوخ توانم می گلرنگ گرفت من که از ضعف ز گل بو نتوانم برداشت. وحید (از آنندراج). - بو پریدن، از بین رفتن بوی چیزی. (فرهنگ فارسی معین). - بو پیچیدن، منتشر شدن بو. (فرهنگ فارسی معین). ، بوی خوش. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا ’بئوذا’ بمعنی بوی خوب در مقابل ’گنتی’ بمعنی گند بدبوی آمده و بیهقی معنی لغوی بوی را نیک دریافته که در تاج المصادر در لغت اخشم که بمعنی کسی است که حاسۀ شامه نداشته باشد گوید: ’اخشم، آنک بوی و گند نشنود’... (از حاشیۀ برهان چ معین). در پهلوی ’بوی’ به دو معنی: بوی خوش... (حاشیۀ برهان ایضاً) ، مجازاً، اثر و نشان. (فرهنگ فارسی معین) : آن طره که هر جعدش صد نافۀ چین دارد خوش بودی اگر بودی بوئیش ز خوشخویی. حافظ. ، ذرۀ اقل قلیل از هر چیزی، گوشت بز کوهی. (برهان) (ناظم الاطباء) ، مخفف بوم که طائر منحوسی است. (آنندراج)
دهی از دهستان ایوانکی است که در شهرستان دماوند واقع است. 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) ، بوی دیگری شنیدن، بوی دیگری استشمام کردن. - بو برخاستن، پیدا شدن بو بود. (آنندراج). - بو برداشتن، کنایه از کسب کردن بو. (آنندراج). - بو برداشتن از گل، بوئیدن گل و تمتع یافتن از آن: چون از آن شوخ توانم می گلرنگ گرفت من که از ضعف ز گل بو نتوانم برداشت. وحید (از آنندراج). - بو پریدن، از بین رفتن بوی چیزی. (فرهنگ فارسی معین). - بو پیچیدن، منتشر شدن بو. (فرهنگ فارسی معین). ، بوی خوش. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا ’بئوذا’ بمعنی بوی خوب در مقابل ’گنتی’ بمعنی گند بدبوی آمده و بیهقی معنی لغوی بوی را نیک دریافته که در تاج المصادر در لغت اخشم که بمعنی کسی است که حاسۀ شامه نداشته باشد گوید: ’اخشم، آنک بوی و گند نشنود’... (از حاشیۀ برهان چ معین). در پهلوی ’بوی’ به دو معنی: بوی خوش... (حاشیۀ برهان ایضاً) ، مجازاً، اثر و نشان. (فرهنگ فارسی معین) : آن طره که هر جعدش صد نافۀ چین دارد خوش بودی اگر بودی بوئیش ز خوشخویی. حافظ. ، ذرۀ اقل قلیل از هر چیزی، گوشت بز کوهی. (برهان) (ناظم الاطباء) ، مخفف بوم که طائر منحوسی است. (آنندراج)
لاهور. لاوهور. لوهر. لهاوور. لهاور. نام شهری است (به هندوستان) با ناحیت بسیار و سلطانش از دست امیر ملتان است و اندر او بازارها و بتخانه هاست و اندر او درخت چلغوزه و بادام و جوز هندی بسیار است و همه بت پرستند و اندر وی هیچ مسلمان نیست. (حدود العالم). و رجوع به لاهور و لاوهور و لوهر شود
لاهور. لاوهور. لوهر. لهاوور. لهاور. نام شهری است (به هندوستان) با ناحیت بسیار و سلطانش از دست امیر ملتان است و اندر او بازارها و بتخانه هاست و اندر او درخت چلغوزه و بادام و جوز هندی بسیار است و همه بت پرستند و اندر وی هیچ مسلمان نیست. (حدود العالم). و رجوع به لاهور و لاوهور و لوهر شود
معرب از کلمه بریلس یونانی، لکن بریلس در یونانی بمعنی زبرجد و یا حومه یعنی زمرد ذبابی بوده است و در عربی از آن معنی به بلور امروزین و کریستال د رش نقل شده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). جوهری است مشهور، بلوره یکی. (منتهی الارب). جوهری است سپید و شفاف. (از اقرب الموارد). سنگی است سپید و شفاف. (غیاث). نوعی است از جواهر معدنی. (ازتذکرۀ داود ضریر انطاکی). سنگی است سفید و شفاف و سست. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). مانند آبگینه است الا آنکه آبگینه را شفافی از صنعت است و او را از معدن. بهترینش صغدی و هندی بود و بیشتر از بلاد شمال و فرنگ خیزد، خاصیتش چون به آفتاب گرم شود پنبه را بسوزاند. (نزهه القلوب). بلور یا حجرالبلور، سنگی است معدنی بسیار وزین که از آن ظرفها تراشند و به بهای گزاف فروشند. (یادداشت مرحوم دهخدا). جسم جامدی دارای ساختمان داخلی مشخص (بصورت کثیرالوجوه) که نمود ساختمان داخلی آن می باشد. از بررسی سطحی بلورهای طبیعی بسبب تنوع اندازه و شکل و عده وجوه آنها چنین بنظر میرسد که انواع بلورها بیشمار است ولی با بررسی دقیقتر و رعایت تقارن بلورها، می توان همه بلورها را به 32 طبقه تقسیم کرد و این طبقات را به هفت یا شش دسته تقسیم نمود، که هر دسته را یک دستگاه میخوانند. بلورهای طبیعی و نیز آنهایی که مصنوعاً تهیه میشوند، بندرت با اجسام سادۀ هندسی مطابقت دارند. معمولاً در طی انجماد یک مادۀ مذاب (که آن را تبلور نامند) بلورها با هم تشکیل میشوند، لهذا ناتمام بوجود می آیند. ترتیب تألیف اتمهای یک بلور با چشم دیده نمیشود، ولی بوسیلۀ اشعۀ ایکس قابل تشخیص است و این امر درشیمی، معدن شناسی، زمین شناسی و علوم دیگر و نیز در جواهرسازی حائز کمال اهمیت است. (از دائره المعارف فارسی). قسمی شیشه که از ترکیب سیلیکات دو پتاسیم و سیلیکات دو پلمپ ساخته شود. (فرهنگ فارسی معین). سادج هندی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی در قراباذین). مها. مهاء. مهاه. مهی. ج، بلالیر. (منتهی الارب) : انگشت بر رویش مانند بلور است پولاد بر گردن او همچون لاد است. ابوطاهر خسروانی. یکی زان بکردار دریای قار یکی چون بلور سپید آبدار. فردوسی. همه خانه قندیلهای بلور میان اندرون چشمۀ آب شور. فردوسی. همه گرد بر گرد او شیر و گور یکی دیده یاقوت و دیگر بلور. فردوسی. می خسروانی به جام بلور گسارنده را داد رخشان چو هور. فردوسی. یکی جام بر دست هر یک بلور به ایشان نگه کرد بهرام گور. فردوسی. چنین تا پدید آمد آن تیغ شید در و دشت شد چون بلور سپید. فردوسی. ز عود گوئی پوشیده بر بلور زره ز مشک گوئی پیچیده برصنوبر دام. فرخی. گرد پرگار چرخ مرکز بست شبه مرجان شد و بلور جمست. عنصری. اندر اقبال، آبگینه خنور بستاند عدو ز تو به بلور. عنصری. وان نسترن، چو مشک فروشی معاینه است در کاسۀ بلور کند عنبرین خمیر. منوچهری. نه هم قیمت در باشد بلور نه همرنگ گلنار باشد پژند. عسجدی. پای تو مرکبست و کف دست مشربه است گر نیست اسب تازی و نه مشربۀ بلور. ناصرخسرو. بنگر که از بلور برون آید آتش همی به نور چراغ و خور. ناصرخسرو. برمفرش پیروزه به شب شاه حلب را از سوده و پاکیزه بلور است اوانیش. ناصرخسرو. جام بلور درخم روئین به دستم است دست از دهان خم بمدارا برآورم. خاقانی. حقه های بلور سیم افشان هر دو هفته عقیق دان بینی. خاقانی. از پس یک ماه سنگ انداز در چاه بلور عده داران رزان را حجله ها برساختند. خاقانی. یخ از بلور صافی تر به گوهر خلاف آن شد که این خشک است و آن تر. نظامی. شه از دیدار آن بلور دلکش شده خورشید یعنی دل پرآتش. نظامی. آذر رسد چو ز دور با پرلهیب تنور بندی نهد ز بلور بر پای آب روان. رعدی. - بلورآلات،ظروف و وسایلی که از بلور ساخته باشند. وسایل بلورین. -
معرب از کلمه بریلس یونانی، لکن بریلس در یونانی بمعنی زبرجد و یا حومه یعنی زمرد ذبابی بوده است و در عربی از آن معنی به بلور امروزین و کریستال دُ رش نقل شده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). جوهری است مشهور، بلوره یکی. (منتهی الارب). جوهری است سپید و شفاف. (از اقرب الموارد). سنگی است سپید و شفاف. (غیاث). نوعی است از جواهر معدنی. (ازتذکرۀ داود ضریر انطاکی). سنگی است سفید و شفاف و سست. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). مانند آبگینه است الا آنکه آبگینه را شفافی از صنعت است و او را از معدن. بهترینش صغدی و هندی بود و بیشتر از بلاد شمال و فرنگ خیزد، خاصیتش چون به آفتاب گرم شود پنبه را بسوزاند. (نزهه القلوب). بلور یا حجرالبلور، سنگی است معدنی بسیار وزین که از آن ظرفها تراشند و به بهای گزاف فروشند. (یادداشت مرحوم دهخدا). جسم جامدی دارای ساختمان داخلی مشخص (بصورت کثیرالوجوه) که نمود ساختمان داخلی آن می باشد. از بررسی سطحی بلورهای طبیعی بسبب تنوع اندازه و شکل و عده وجوه آنها چنین بنظر میرسد که انواع بلورها بیشمار است ولی با بررسی دقیقتر و رعایت تقارن بلورها، می توان همه بلورها را به 32 طبقه تقسیم کرد و این طبقات را به هفت یا شش دسته تقسیم نمود، که هر دسته را یک دستگاه میخوانند. بلورهای طبیعی و نیز آنهایی که مصنوعاً تهیه میشوند، بندرت با اجسام سادۀ هندسی مطابقت دارند. معمولاً در طی انجماد یک مادۀ مذاب (که آن را تبلور نامند) بلورها با هم تشکیل میشوند، لهذا ناتمام بوجود می آیند. ترتیب تألیف اتمهای یک بلور با چشم دیده نمیشود، ولی بوسیلۀ اشعۀ ایکس قابل تشخیص است و این امر درشیمی، معدن شناسی، زمین شناسی و علوم دیگر و نیز در جواهرسازی حائز کمال اهمیت است. (از دائره المعارف فارسی). قسمی شیشه که از ترکیب سیلیکات دو پتاسیم و سیلیکات دو پلمپ ساخته شود. (فرهنگ فارسی معین). سادج هندی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی در قراباذین). مَها. مَهاء. مَهاه. مَهی. ج، بلالیر. (منتهی الارب) : انگشت بر رویش مانند بلور است پولاد بر گردن او همچون لاد است. ابوطاهر خسروانی. یکی زان بکردار دریای قار یکی چون بلور سپید آبدار. فردوسی. همه خانه قندیلهای بلور میان اندرون چشمۀ آب شور. فردوسی. همه گرد بر گرد او شیر و گور یکی دیده یاقوت و دیگر بلور. فردوسی. می خسروانی به جام بلور گسارنده را داد رخشان چو هور. فردوسی. یکی جام بر دست هر یک بلور به ایشان نگه کرد بهرام گور. فردوسی. چنین تا پدید آمد آن تیغ شید در و دشت شد چون بلور سپید. فردوسی. ز عود گوئی پوشیده بر بلور زره ز مشک گوئی پیچیده برصنوبر دام. فرخی. گرد پرگار چرخ مرکز بست شبه مرجان شد و بلور جمست. عنصری. اندر اقبال، آبگینه خنور بستاند عدو ز تو به بلور. عنصری. وان نسترن، چو مشک فروشی معاینه است در کاسۀ بلور کند عنبرین خمیر. منوچهری. نه هم قیمت در باشد بلور نه همرنگ گلنار باشد پژند. عسجدی. پای تو مرکبست و کف دست مشربه است گر نیست اسب تازی و نه مشربۀ بلور. ناصرخسرو. بنگر که از بلور برون آید آتش همی به نور چراغ و خور. ناصرخسرو. برمفرش پیروزه به شب شاه حلب را از سوده و پاکیزه بلور است اوانیش. ناصرخسرو. جام بلور درخم روئین به دستم است دست از دهان خم بمدارا برآورم. خاقانی. حقه های بلور سیم افشان هر دو هفته عقیق دان بینی. خاقانی. از پس یک ماه سنگ انداز در چاه بلور عده داران رزان را حجله ها برساختند. خاقانی. یخ از بلور صافی تر به گوهر خلاف آن شد که این خشک است و آن تر. نظامی. شه از دیدار آن بلور دلکش شده خورشید یعنی دل پرآتش. نظامی. آذر رسد چو ز دور با پرلهیب تنور بندی نهد ز بلور بر پای آب روان. رعدی. - بلورآلات،ظروف و وسایلی که از بلور ساخته باشند. وسایل بلورین. -
صاحب هوسهای گوناگون. دارای هوس های نو در زمانهای مختلف. متلون. دمدمی. (یادداشت مرحوم دهخدا). بوالهوس. و رجوع به بل و بوالهوس شود: بلهوسی بر سر راهی رسید جلوه کنان چارده ماهی بدید. جامی. بر چو سیم از آن چاک پیرهن منما مبادا بلهوسی آرزوی خام کند. صائب، ظروف و وسائلی که از آبگینۀ ستبر سازند. رجوع به بلور در این معنی شود. - بلورتراش، آنکه بلور را تراش دهد. - بلور حقه، حقۀ بلورین: یاقوت بلور حقه پیش آر خورشید هوا نقاب درده. خاقانی. - بلور زجاجی، قسمی از بلور که به زردی زند. (تیفاشی). - بلور محلول، شراب مقطر، که آن را پخته نیز گویند. بلور مذاب. (انجمن آرا). - بلور مذاب، شراب مقطر که آن را پخته نیز گویند. بلور محلول. (انجمن آرا). ، شیشۀ ضخیم و سطبر که از آن اوانی و چراغها و جز آن سازند. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی زجاج. (ازاقرب الموارد). آبگینۀ صاف و شفاف. (فرهنگ فارسی معین). - مثل بلور، سخت سفید. سخت پاک. ، معنی اصلی آن در عبرانی، یخ است. (از قاموس کتاب مقدس) ، ژاله. (قاموس کتاب مقدس)
صاحب هوسهای گوناگون. دارای هوس های نو در زمانهای مختلف. متلون. دمدمی. (یادداشت مرحوم دهخدا). بوالهوس. و رجوع به بُل و بوالهوس شود: بلهوسی بر سر راهی رسید جلوه کنان چارده ماهی بدید. جامی. بر چو سیم از آن چاک پیرهن منما مبادا بلهوسی آرزوی خام کند. صائب، ظروف و وسائلی که از آبگینۀ ستبر سازند. رجوع به بلور در این معنی شود. - بلورتراش، آنکه بلور را تراش دهد. - بلور حقه، حقۀ بلورین: یاقوت بلور حقه پیش آر خورشید هوا نقاب درده. خاقانی. - بلور زجاجی، قسمی از بلور که به زردی زند. (تیفاشی). - بلور محلول، شراب مقطر، که آن را پخته نیز گویند. بلور مذاب. (انجمن آرا). - بلور مذاب، شراب مقطر که آن را پخته نیز گویند. بلور محلول. (انجمن آرا). ، شیشۀ ضخیم و سطبر که از آن اوانی و چراغها و جز آن سازند. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی زجاج. (ازاقرب الموارد). آبگینۀ صاف و شفاف. (فرهنگ فارسی معین). - مثل بلور، سخت سفید. سخت پاک. ، معنی اصلی آن در عبرانی، یخ است. (از قاموس کتاب مقدس) ، ژاله. (قاموس کتاب مقدس)
آرثر جیمز. سیاستمدار انگلیسی (1848- 1930م.). در دورۀ تصدی وزارت خارجه ’اعلامیۀ بلفور’ را صادر کرد (بسال 1917م.) که در آن پشتیبانی انگلستان نسبت به ایجاد میهن ملی یهود در سرزمین فلسطین تعهد شده بود. (از دایره المعارف فارسی). و رجوع به بالفور شود
آرثر جیمز. سیاستمدار انگلیسی (1848- 1930م.). در دورۀ تصدی وزارت خارجه ’اعلامیۀ بلفور’ را صادر کرد (بسال 1917م.) که در آن پشتیبانی انگلستان نسبت به ایجاد میهن ملی یهود در سرزمین فلسطین تعهد شده بود. (از دایره المعارف فارسی). و رجوع به بالفور شود
دهی از دهستان مرکزی، بخش صومعه سرا، شهرستان فومن. سکنۀ آن 1269 تن. آب آن از رود خانه ماسوله و محصول آن برنج و توتون سیگار و ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از دهستان مرکزی، بخش صومعه سرا، شهرستان فومن. سکنۀ آن 1269 تن. آب آن از رود خانه ماسوله و محصول آن برنج و توتون سیگار و ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
بل نیز در پارسی برابر با بسیار و مانند آن را در واژه بلکامه نیز می توان دید: در پیش خود آن نامه چو بلکامه نهم - پروین ز سرشک دیده برجامه نهم (رودکی) هم چنان در واژه های بلغند و بلغاک: ریژ کار ریژ گر آنکه هوس بسیار دارد پرهوس هوسکار
بل نیز در پارسی برابر با بسیار و مانند آن را در واژه بلکامه نیز می توان دید: در پیش خود آن نامه چو بلکامه نهم - پروین ز سرشک دیده برجامه نهم (رودکی) هم چنان در واژه های بلغند و بلغاک: ریژ کار ریژ گر آنکه هوس بسیار دارد پرهوس هوسکار
بدان که بلور در خواب، زنی بی اصل است. اگر بیند بلور داشت یاکسی بدو داد، دلیل که زنی بی اصل به زنی بخواهد. اگر بیند بلور داشت وضایع شد، دلیل که زن را طلاق دهد یا از اوغایب شود. اگر بیند بلور سیاه داشت، دلیل که او را به سبب زنان مال حاصل شود. جابرمغربی گوید: اگر بیند بلور می فروخت، دلیل که دلالگی زنان بی اصل نماید. اگر بیند بعضی از بلور که می فروخت سوراخ نداشت و بعضی سوراخ داشت، دلیل ک دلالگی دختران دوشیزه و زان بیوه بی اصل کند.
بدان که بلور در خواب، زنی بی اصل است. اگر بیند بلور داشت یاکسی بدو داد، دلیل که زنی بی اصل به زنی بخواهد. اگر بیند بلور داشت وضایع شد، دلیل که زن را طلاق دهد یا از اوغایب شود. اگر بیند بلور سیاه داشت، دلیل که او را به سبب زنان مال حاصل شود. جابرمغربی گوید: اگر بیند بلور می فروخت، دلیل که دلالگی زنان بی اصل نماید. اگر بیند بعضی از بلور که می فروخت سوراخ نداشت و بعضی سوراخ داشت، دلیل ک دلالگی دختران دوشیزه و زان بیوه بی اصل کند.