جدول جو
جدول جو

معنی بلماق - جستجوی لغت در جدول جو

بلماق(بُ)
آردهاله. (یادداشت مرحوم دهخدا). آردتوله، و آن آشی است مانندکاچی که مردمان فقیر خورند. و رجوع به بلماج شود، احترام کردن. (ناظم الاطباء) ، شگفت کردن. (ناظم الاطباء). تعجب کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلغاق
تصویر بلغاق
بلغاک، فتنه، آشوب، شور و غوغای بسیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلماج
تصویر بلماج
نوعی آش آرد، اماج، آش رقیق
فرهنگ فارسی عمید
(بُ / بُلَ)
نوعی از کاچی، و آن آشی باشد بی گوشت و بسیار آبکی و رقیق. (از برهان). نوعی از آش که رقیق و پرآب و بی گوشت پزند مانند حریره. (غیاث). و برخی این لغت را ترکی دانند. (برهان) (آنندراج) :
عاقل نگردد مایل به بلماج
تا قلیه بیند بر روی تتماج.
بسحاق اطعمه.
اماج. و رجوع به اماج و بلماق شود، ستودن. (ناظم الاطباء). ستایش کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بولاق. بلاغ. چشمۀ آب، از لغات ترکی است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). در اسامی امکنه ترکیب شود مانند ساوجبلاق. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلاغ شود.
لغت نامه دهخدا
(بِ)
شهری است در انتهای عمل صعید و ابتدای بلاد نوبه، چون مرز و سرحدی بین آن دو. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جسیم و گنده و تناور و هنگفت. (آنندراج). ضخیم و کلفت. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نام طایفه ای از تتار. (ناظم الاطباء) (مجمل التواریخ گلستانه ص 180). نام طایفه ای است از مغول که درسمت شمالی دشت قبچاق و خطا و ختن می نشینند. وجه تسمیه مأخوذ است از قالماقچی یعنی ماندنی. رجوع به سنگلاخ ذیل همین کلمه و ذیل قبچاق شود: و از ولایات ختای و چین و ماچین و قلماق و تبت و غیر ذلک صدهزار در اردو جمع آمده بودند. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 643)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پشماق. باشماق. بشمق. کفش و نعلین عربی. (ناظم الاطباء). بمعنی کفش. (آنندراج) (شعوری ج 1 ورق 171) (فرهنگ نظام) (دزی ج 1 ص 90). پای افزار. رجوع به پشماق، پاشماق، بشمق شود:
گفتم که یکراه ای صنم بر چشم خواجو نه قدم
گفت از سرشک دیده اش پر خون کنم بشماق را.
خواجوی کرمانی (از شعوری ج 1 ورق 171).
خال اردوی فلک را کآفتابش هست نام
بوسه گاهی نیست الا کوکب بشماق او.
خواجوی کرمانی (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان کرچمبو، بخش داران شهرستان فریدن. سکنۀ آن 1277 تن. آب آن از چشمه و قنات و رودخانه و محصول آن غلات، حبوب، سیب زمینی و کتیرا است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
معرب بلغاک، شور و غوغای بسیار، و بعضی این را مغولی دانسته اند. (از آنندراج) (از هفت قلزم). بولغاق. بلغاک. و رجوع به بلغاک شود، تن پرور و فربه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شب ماه تمام. (منتهی الارب). شب بدر، بجهت بزرگی قمر در آن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، کنایه از ستودن به مبالغه و تعریف بسیار نمودن. (آنندراج). بی نهایت ستایش کردن. (ناظم الاطباء) :
هیچ گه در عشق کوتاهی نکردم از وفا
هرکه پرسید از قد جانان بلند انداختم.
اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
چیزی. ماذاق لماقاً،نچشید چیزی (هذا یصلح فی الاکل و الشرب). (منتهی الارب). چیزی اندک. (منتخب اللغات). لماج. لماظ. لماک.
- هیچ لماقی نچشیده بودن، هیچ چیزی نچشیده بودن
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بغمه. ترکی، بوغمق. ج، بغم. گردن بند. طوق. (دزی ج 1 ص 101) ، گمشده ای که آنرا جویند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، طلایه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). ج، بغایا
لغت نامه دهخدا
تصویری از بشماق
تصویر بشماق
ترکی کفش، دم پایی کفش و نعلین عربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلماق
تصویر جلماق
پارسی تازی گشته گلماغ پی کمان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده بلغاک: غوغای بسیار مرا با زلف تو تشویش از آن است - که چشمت درجهان افکنده بلغاک (ابن یمین) آشوب فتنه شور و غوغای بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاق
تصویر بلاق
چشمه آب. توضیح در اسامی امکنه ترکیب شود مانند: ساوجبلاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماق
تصویر لماق
ناشتا شکن خوراک کم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلماء
تصویر بلماء
شب چهارده
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی اشکنه از خو راک ها نوعی از کاچی که آش بی گوشت رقیق آبکی باشد اماج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغماق
تصویر بغماق
گردن بند، طوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلماج
تصویر بلماج
((بُ لْ یا لَ))
نوعی از کاچی که آش بی گوشت رقیق آبکی باشد، اماج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلغاق
تصویر بلغاق
((بُ))
آشوب، شور و غوغای بسیار
فرهنگ فارسی معین
نان مخصوصی که از آرد روغن، شکر و آب تهیه شود، نوعی خورشت
فرهنگ گویش مازندرانی
ورم آماس
فرهنگ گویش مازندرانی
استخوان ران
فرهنگ گویش مازندرانی