جدول جو
جدول جو

معنی بلخیه - جستجوی لغت در جدول جو

بلخیه
(بَ لَ خی یَ)
درختی است کلان مانند درخت انار، و گل خوش نما دارد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بهرامج. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). رنف. بهرامه. خلاف بلخی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلیه
تصویر بلیه
مصیبت، پیشامد بد، رنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلایه
تصویر بلایه
نابکار، تباه کار، زن بدکار، برای مثال هزاران جفت همچون ویس یابی / چرا دل زآن بلایه برنتابی (فخرالدین اسعد - ۱۴۶)، زشت و ناشایست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلدیه
تصویر بلدیه
شهرداری، سازمانی که در هر شهر برای پاکیزه نگهداشتن کوچه ها، خیابان ها، مواظبت باغ های عمومی، روشنایی شهر، تقسیم آب و تعیین نرخ خواربار تشکیل می شود و زیر نظر انجمن شهر یا وزارت کشور قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخیه
تصویر بخیه
کوک، آجیده، کوک هایی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی زده می شود
بخیه زدن: بخیه کردن، کوک زدن پارچه، دوختن درز جامه یا چیز دیگر، در پزشکی دوختن پوست بدن یا عضوی که برای عمل جراحی شکافته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلخی
تصویر بلخی
مربوط به بلخ، از مردم بلخ
فرهنگ فارسی عمید
(بَ ی یَ)
بلیه. بلیت. آزار و رنج و سختی. (غیاث). حادثه. (یادداشت مرحوم دهخدا). خزیه. کرزیم. (منتهی الارب). رجوع به بلیت و بلیه و بلوی شود: داناست به مصالح جمع ساختن پراکندگی و عاقبت کار و ساکن ساختن و فرونشاندن بلیۀ دشوار. (تاریخ بیهقی ص 315). برابری می کند با بلیۀ الم رسان با صبر بسیاری که خدا به او داده است. (تاریخ بیهقی ص 308). آنچنان حسبتی که آثار بلیه را نابود کرده اند. (تاریخ بیهقی ص 309).
به غاری از برای قوت دین
به کافر از پی دفع بلیه.
سوزنی.
- بلیۀ عام، کنایه از وبا و طاعون و هر مرگامرگی و هر رنجی که همه کس را فراگیرد. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(بَ ی یَ)
آزمایش. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار). امتحان و اختبار. (اقرب الموارد). بلوی. و رجوع به بلوی شود. ج، بلایا و بلیات. (دهار).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
عبدالله بن احمد بن محمود کعبی بلخی خراسانی، مکنی به ابوالقاسم. از امامان معتزله در قرن سوم و چهارم هجری. رجوع به عبدالله (ابن احمد...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 4 ص 189، تاریخ بغداد ج 9 ص 384، المقریزی، وفیات الاعیان، لسان المیزان، سیرالنبلاء
احمد بن سهل بلخی، مکنی به ابوزید. از دانشمندان بزرگ اسلام در قرن سوم و چهارم هجری. رجوع به ابوزید بلخی و مآخذ ذیل شود:الاعلام زرکلی ج 1 ص 131، الفهرست ابن الندیم، معجم الادباء، حکماءالاسلام، لسان المیزان، الامتاع و المؤانسه
علی بن حسین (یا حسین) بن محمد بلخی، مشهور به برهان بلخی. از فقیهان بزرگ بخارا بوده است که بسال 548 هجری قمری درگذشته است. (از ریحانهالادب ج 1 ص 157). و رجوع به فوایدالبهیه ص 120 شود
عبدالله بن محمد بلخی، مکنی به ابوعلی، از محدثان بلخ در قرن سوم هجری. رجوع به عبدالله (ابن احمد...) و الاعلام زرکلی ج 4 ص 261 و تذکره الحفاظ ج 2 ص 233 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بلخ. هر چیز که مربوط به بلخ باشد یادر بلخ ساخته شود. (فرهنگ فارسی معین) :
سخنت بلخی و معنیش گیر خوارزمی
ز بلخی آخر تفسیر این سخن دانی.
خاقانی.
به سیرکوبۀ رازی به دست حیدر رند
به گوپیازۀ بلخی به خوان جعفر باب.
خاقانی.
زاهدی در میان رندان بود
زان میان گفت شاهدی بلخی.
سعدی (گلستان).
- زبان بلخی، زبانی که مردم بلخ بدان تکلم کنند. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(بَخْ یَ / یِ)
آجیده و شکاف جامه ای که دوخته باشد. دوخت تنگ و مضبوط. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). دوخت با آجیده های دراز وطولانی. شلال. (ناظم الاطباء). کوکی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی بزنند. (فرهنگ فارسی معین). دوختنی تنگ تر از شلال. هر یک از فاصله های نخ دوخته کوچکتر ازکوک. (یادداشت مؤلف). نوعی از دوخت معروف و دندان، موج سوهان از تشبیهات اوست. (آنندراج) :
تریز جامۀ عمرت بحیف سرمد باد
بدرز آن عدد بخیه ها سنین و شهور.
نظام قاری (دیوان ص 34).
آفتابیست اطلس گلگون
بخیه ها را بر او چو ذره شمار.
نظام قاری (دیوان ص 32).
چفت زلفین بدر آن انگله و گوی بود
بخیه ها جمله در آن باب مثال مسمار.
نظام قاری (دیوان ص 12).
رشتۀ مدت عمر خضر و عهد مسیح
صرف یک بخیه شود در جگر پارۀ ما.
طالب آملی (از شعوری).
رفو زیاده کند زخم دردمندان را
بچاک سینۀ من بخیه موج سوهان است.
ملا مفید بلخی (از آنندراج).
دندان بخیه گشت بخندیدن آشکار
چون نوبت رفو به گریبان ما رسید.
نورالدین انوری ظهوری (از آنندراج).
- بخیه از روی کار افتادن، فاش شدن راز. (غیاث اللغات).
- بخیه بر چهره رفتن، کنایه از فاش و رسوا شدن راز. (از آنندراج) :
شرمم برون نکرد ببزم تو از حجاب
برچهره رفت بخیه ز رنگ پریده ام.
محمد اسحاق شوکت بخاری (از آنندراج).
- بخیه بر رخ کار افتادن، کنایه از فاش و رسوا شدن راز. (از آنندراج) :
بخیۀ شبنم و گل بر رخ کار افتاده ست
ورنه حیران تو صاحب نظری نیست که نیست.
صائب (از آنندراج).
- بخیه بر روی (یا بروی) افکندن، کنایه از فاش کردن راز. (از آنندراج) :
از درون سالوسیان داریم، به کز یک دمی
خرقۀ سالوسیان را بخیه بر روی افکنیم.
سنایی.
گر چو عیسی رخت در کوی افکند
سوزنش هم بخیه بر روی افکند.
عطار.
سوزنی چون دید با عیسی بهم
بخیه ای بر رو فکندش لاجرم.
عطار.
نفس سرکش بخیۀ بی جرأتی بر رو فکند
خصم اگر بر روی آتش شد کفش خاشاک بود.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- بخیه بر روی انداختن، آشکار گردیدن راز. (ناظم الاطباء).
- بخیه بر روی کار، کنایه از آشکاری راز و رسوایی:
برهمن شد از روی من شرمسار
که شنعت بود بخیه بر روی کار.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 315).
- بخیه بر روی کار افتادن،کنایه از فاش گردیدن سر و آشکار شدن راز باشد. (برهان قاطع). کنایه از فاش شدن سر و آشکار گشتن است. (انجمن آرا). سری و رازی آشکار شدن. رسوا شدن. سر نهانی آشکار گشتن. (یادداشت مؤلف) :
ملاف با قلمی ای لباس آژیده
بروی کار چو افتاد بخیه ات یکسر.
نظام قاری (دیوان ص 15).
مخور بر دل مراکز زخم دندان پشیمانی
باندک روزگاری بخیه ات بر روی کار افتد.
صائب (از آنندراج).
ز زخم تیغ توآگه شدند مدعیان
فغان که بخیه ام آخر بروی کار افتاد.
حکیم صوفی شیرازی (از آنندراج).
طشت از بام و بر زبانها نام
بخیه بر روی کار افتادم.
علی اکبر دهخدا.
- بخیه بر روی (یا بروی) کار افکندن (یا برافکندن) ، کنایه از فاش کردن راز. (از آنندراج) :
سوزن امید من بدست قضا بود
بخیه از آنم بروی کار برافکند.
خاقانی.
همچو سوزن اگرچه سرتیزی
بخیه بر روی کار می فکنی.
اثیرالدین اومانی.
- بخیه بر لب خوردن، زده شدن بخیه بر لب کسی. دوخته شدن دهان کسی. کنایه از خاموش شدن:
خموشی می تند چون عنکبوتم بر در و دیوار
خورم صدبخیه برلب باز اگر سازم دهانم را.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- بخیه برون انداختن، آشکار کردن راز:
بود پیوند زلف و دل پنهان
خطش این بخیه رابرون انداخت.
شیخ الله قلی اصفهانی (از آنندراج).
- بخیه بروی نهادن، کنایه از فاش کردن راز و رسوا کردن. (از آنندراج) :
سوزن عیسی مشو بخیه برویم منه
پیرهن غم مدوز پردۀ شادی مدر.
بدر چاچی (از آنندراج).
- بخیه به آبدوغ زدن، کاری بیهوده کردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). کاری بی ثمر کردن. (یادداشت مؤلف).
- بخیه خوردن، بخیه زده شدن: جراحت او پنجاه بخیه خورد. (از یادداشت مؤلف).
- بخیۀ دورو، قسمی دوختن. (یادداشت مؤلف).
- بخیه دویدن، بخیه خوردن. کنایه از خاموش شدن:
بر لب طعنه زنان بخیه دوید
با رفو حال گریبان گفتم.
نورالدین انوری ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به بخیه خوردن شود.
- بخیه کش، بخیه زن. بخیه کننده:
گهی خرقه دوزی آن خضروش
شدی سوزن عیسی اش بخیه کش.
هاتفی (از شعوری).
- بخیۀ کور، بخیۀ کوره. بخیۀ سخت نزدیک و تنگ. (یادداشت مؤلف).
- بخیه گرفتن، دوخته شدن. پیوند گرفتن. بخیه پذیرفتن:
چاکهای جگرم بخیه نگیرند چو گل
باقر، این سعی رفوی تو عبث بود عبث.
باقر کاشی (از آنندراج).
- بخیه گسیختن، از هم گسستن و بازشدن بخیه:
بخیه ای در هر نفس از جامۀ هستی گسیخت
در بر ما زندگی حکم قبای تنگ داشت.
مرتضی قلی بیک سروشی (از آنندراج).
- بخیه گشودن، بازشدن بخیه:
بخیه ای از چشم دل نگشود تا آگه شدم
همنشین را آب شمشیر از سر زانو گذشت.
طالب آملی (از آنندراج).
و رجوع به بخیه افگن، بخیه دار، بخیه دوز، بخیه زدن، بخیه زن و بخیه کردن شود.
لغت نامه دهخدا
(بُخْ یَ / یِ)
خط شاغول، ناراحت. (یادداشت مؤلف) :
از آواز ما خفته همسایگان
بدآرام گشتند در خوابها.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(قُ حِ بَ خی یَ / یِ)
قرحه هائی است با خشک ریشه ها و چرک ریزیها. از جنس سعفۀ پست به شمار میرود، و بدان جهت به بلخ منسوب شده است که در آن شهر بسیار است. (از بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(بِ لِ تَ)
گیاهی است که گسترده میشود و بالا نرود. (از ذیل اقرب الموارد از قاموس). غافقی گوید گیاهی است که دائره وار بر زمین گسترد و هیچ بالا نکند و شاخه های آن برخلاف برگها سخت باریک بود مانند کرمهایی درهم افتاده و گل آن سپید باشد که به سرخی زند. جوشاندۀ برگ و ساق آن زردی به گلو چسفیده را ساقط سازد. (از ابن البیطار). و رجوع به بلحته شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ حی یَ)
بوی خوش و عطری که در آن بلح آمیخته باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بلحیات شود
لغت نامه دهخدا
(بُ خی یَ)
زن بزرگ شریف النسب. (منتهی الارب). زن پردل و باجرأت بر فجور، و گویند زن شریف در میان قوم خود. (از ذیل اقرب الموارد از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ / یِ)
نابکار. (از برهان) (از آنندراج) (شرفنامۀ منیری). نابکار دشنام ده. (صحاح الفرس). تباهکار و ناکس و فرومایه و بداصل. (ناظم الاطباء). حثاله. حرض. حقیر. خابث. خبیث.. رذل. لاده. محروض. ناچیز. ناکس. هذر. هرزه. هلوک. هیچکاره:
ابن بلایه بچگان را ز چه کس آمد زه
همه آبستن گشتند به یک ره که و مه.
منوچهری.
زبان بگشاد هرمز کای بلایه
ندانم چون تو جادو هیچ دایه.
عطار.
خبث، بلایه و کربز گردیدن مرد. (از منتهی الارب). خشل، بلایه و فرومایه کردن کسی را. (از منتهی الارب). دعاره و دعر، بلایه شدن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ دی یَ / یِ)
بلدیه. تأنیث بلدی. (فرهنگ فارسی معین).
- امور بلدیه.
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ دی یَ)
دهی از دهستان باوی، بخش مرکزی شهرستان اهواز. سکنۀ آن 100 تن. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. ساکنان این ده از طایفۀ حوشیه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
در زبان رتازی: انجمن شهر در زبان فارسی: شهرداری مونث (بلدی) : امور بلدیه، شهرداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلیه
تصویر بلیه
رنج، مصیبت
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به بلخ. هر چیز که مربوط به بلخ باشد یا در بلخ ساخته شود، از مردم بلخ اهل بلخ. یا زبان بلخی. زبانی که مردم بلخ بدان تکلم کنند
فرهنگ لغت هوشیار
بدکار، فاسق نابکار، فاحشه روسپی، مفسد مفتن، گمراه. نابکار، هرزه، ناچیز، ناکس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخیه
تصویر بخیه
شکاف جامه ای که دوخته شود، دوخت دراز و طولانی، شلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلیه
تصویر بلیه
((بَ یِّ))
گرفتاری، سختی، جمع بلایا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بخیه
تصویر بخیه
کوکی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی بزنند، دوختن بخشی از بدن که در اثر عمل جراحی شکافته شده باشد
اهل بخیه: اهل فن، صاحب سررشته، وارد به کار
بخیه به آب دوغ زدن: کنایه از زحمت بیهوده کشیدن، کاری بی حاصل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلدیه
تصویر بلدیه
((بَ لَ یّ))
شهرداری
فرهنگ فارسی معین
درز، شلال، کوک، دوخت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بلایا، سختی، گرفتاری، مصائب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امراض گیاهی، بلا
فرهنگ گویش مازندرانی