جدول جو
جدول جو

معنی بلجمه - جستجوی لغت در جدول جو

بلجمه(اِ)
بستن بیطار پای ستور را بسبب علتی که بدان رسیده است، گویند: بلجم البیطار الدابه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جوالیقی در المعرب گوید گمان نمی کنم این لغت عربی باشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلجم
تصویر بلجم
بلغم، ماده ای سفید و لزج که غالباً هنگام بیماری از داخل بدن و دستگاه گوارش مترشح و به خارج دفع می شود، خلط سینه و بینی، در طب قدیم از اخلاط چهارگانۀ بدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برجمه
تصویر برجمه
استخوان های ریز دست و پا، مفاصل انگشتان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلمه
تصویر بلمه
ریش بلند و انبوه، ویژگی مردی که ریش بلند و انبوه داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(لَ مَ)
ظاهراً به معنی وحل و باتلاق است و یا به معنی لجم که گل و لای ته جوی و کولابها باشد: شکار در آن جایگه رفت و اسب ملکزاده را در آن جایگاه برد و لجمه و وحل بود قضاءخدا چنان بود که هلاک شد. (مجمل التواریخ گلستانه)
لغت نامه دهخدا
(لُ مَ)
کوه هموار گسترده برزمین، کرانۀ رودبار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
است و دبر، و آن افصح از بلحه بحاء مهمل است. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
لغت نامه دهخدا
(بُ جَ)
سپیدۀ صبح. (منتهی الارب). انتهای شب هنگام آشکار شدن فجر، گویند: رأیت بلجه الصبح، یعنی روشنی صبح را دیدم. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ مَ)
سخت آرزومندی ناقه به فحل و آماسیدگی شرم وی از شدت آرزومندی نر. (از منتهی الارب). ورم شرم از شدت گشن خواهی. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، افراخته شدن (بنا و جز آن). (فرهنگ فارسی معین). مرتفع شدن. (آنندراج). بالا گرفتن. احزئلال. ارتفاع. ارتقاء. استشزار. استعلاء. اًسنام. اشتراف. اشراف. اعتلاء. اًناقه. تبارک. تعالی. خب ّ. رفعه. سمک. سموّ. سنم. سنی ̍. شخوص. شصوّ. شمخ. شموخ. طغیان. طموّ. طمی. عفو. علوّ. قلوص. نبوه: استقلال، بلند و دراز شدن گیاه. اًقعاء، بلند شدن سر بینی و بر استخوان چسبیدن. اقناع، بلند شدن پستان گوسپند. امتهاد، بلند و گسترده شدن کوهان. تکتیف، بلند شدن فروع شانۀ اسب در رفتار. تکظّی، بلند و برآمده شدن گوشت از فربهی. تکعیب، بلند شدن پستان دختر. طمح، بلند نگریستن و بلند شدن نگاه بسوی چیزی. قنع، بلند شدن پستان گوسپند. متع، بلندشدن سراب. مستشزر، بلندشونده. (از منتهی الارب).
- بلند شدن آتش، شعله ور شدن آن. زبانه کشیدن آن:
امروز بکش چو میتوان کشت
کآتش چو بلند شد جهان سوخت.
سعدی.
- بلند شدن آفتاب، برآمدن خورشید. طلوع کردن آفتاب:
شب تیره تا شد بلند آفتاب
همی گشت با نوذر افراسیاب.
فردوسی.
- بلند شدن اقبال، خوشبخت شدن:
چون دولت زمانه محال است بی زوال
گیرم چو آفتاب شد اقبال من بلند.
اثر (از آنندراج).
- بلند شدن (گشتن) بها، گران شدن نرخ. (از آنندراج) :
دامن دریا ز کف بگذار تا گوهر شوی
قطره را از گوهر ذاتی بها گردد بلند.
میرزا رضی (از آنندراج).
- بلندشدن گوشه یا طرف ابرو، صاحب آنندراج گوید درمقام بی دماغی استعمال کنند، و بیت ذیل را شاهد آورده است از صائب:
کدام گوشۀ ابرو بلند شد یارب
که همچو قبله نما قبله گاه میلرزد.
اما شاهد ظاهراً با معنی تطبیق نمی کند. و رجوع به بلند کردن طرف ابرو شود.
، عروج کردن. صعود کردن. برآمدن، دراز شدن (شب و روز). (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (از آنندراج). طویل شدن. مدید شدن. ممتد گشتن:
محو شد نور خرد تا شد مرا سودا بلند
روزها کوتاه گردد چون شود شبها بلند.
صائب (از آنندراج).
- بلند شدن روز، طولانی شدن آن. دراز شدن آن. امتغاط. متح.
- بلند شدن سخن، طولانی شدن آن. ممتد شدن آن. بدرازا کشیدن آن:
طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند.
حافظ (از آنندراج).
، برخاستن (ازجای، از خواب). (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بپا خاستن. قیام کردن. قیام:
عاجزیها کرد با من پنجۀ قاتل بلند
میشود دست کرم با نالۀ سائل بلند.
اثر (از آنندراج).
- بلندشدن بوی، ساطع شدن آن. برخاستن آن. به مشام رسیدن بوی. نفح:
ز دل نگشت مرا دود سینه تاب بلند
نشد ز سوختگی بوی این کباب بلند.
صائب (از آنندراج).
تقتیر، بلند شدن بوی بریانی و جز آن. قتر، بلند شدن بوی دیگ افزار از دیگ. (منتهی الارب) ، قد کشیدن. بالیدن. نمو کردن. بزرگ شدن. اشمخرار. سموق. شرف:
چو یکچند بگذشت او شد بلند
به نخجیر شیر آوریدی ببند.
فردوسی.
اعریراف، بالیدن و بلند شدن یال اسب. (منتهی الارب) ، برپا شدن: فتنه ای بلند شد. (فرهنگ فارسی معین). پا شدن (گرد، طوفان، غوغا، آشوب...) :
دود یاس از خانه خورشید خواهد شد بلند
یا رب آن آئینه رو را محرم جوهر مکن.
بیدل (از آنندراج).
آخر ز گریه نشئۀ شوقم بلند شد
اشک آن قدر چکید که جام شراب داد.
بیدل (از آنندراج).
خواهد شدن بلند چنین گر غبار خط
آخر میان ما و تودیوار می کشد.
صائب (از آنندراج).
مور، بلند شدن خاک و پراکنده گردیدن غبار. (منتهی الارب).
- بلند شدن فتنه، برپا شدن هنگامه. (آنندراج) :
فتنه ای از بزم می خواران نشد امشب بلند
سرگذشت کاکلی را در میان می افکنم.
دانش (از آنندراج).
، مسموع شدن. بگوش رسیدن:
ما در این گفتگو که از یک سو
شد ز ناقوس این ترانه بلند
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو.
هاتف.
عندلیبان از خجالت سر بزیر پا کشند
هر کجا صائب شود گلبانگ کلک ما بلند.
صائب (از آنندراج).
- بلند شدن آواز، مسموع شدن آن. بگوش رسیدن آن. جهوری شدن آن. شنیده شدن آن: استنقاع، بلند شدن آواز در فریاد. قطو، بلند شدن آواز مرغ سنگخوار به ’قطاقطا’. (از منتهی الارب).
- بلند شدن صدا، مسموع شدن آن. جهوری شدن آواز. بگوش رسیدن صدا و آواز:
سنگین نمیشد این همه خواب ستمگران
میشد گر از شکستن دلها صدا بلند.
صائب.
- بلند شدن نفس کسی، بلند بانگ زدن وی. به آواز بلند گفتگو کردن او:
خصم ار بلند شد نفس ناصواب او
بی گفتگو خموشی باشد جواب او.
واله هروی (از آنندراج).
، تعالی و ترقی. (فرهنگ فارسی معین). به مقام عالی نایل آمدن. ترقی و تعالی یافتن:
به دولتت همه آزادگان بلند شدند
چو آفتاب که بر آسمان برد شبنم.
سعدی.
تو به آموختن بلند شوی
تا بدانی و ارجمند شوی.
اوحدی.
استعلاء، بلند و بزرگوار شدن.
- بلند شدن تاج کسی، عزت یافتن وی. ارجمند شدن او:
بدانگه شود تاج خسرو بلند
که دانا بود نزد او ارجمند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ / بُ مَ / مِ)
ریش انبوه و دراز. (برهان) (آنندراج). بامه. (شرفنامۀ منیری). ضد کوسه. (آنندراج) (انجمن آرا).
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ/ مِ)
مردم ریش دراز. (برهان). درازریش. (غیاث). ریشو. لحیانی. ریش تپه. بزرگ ریش. بامه:
تیزی که چون کواکب منفضه (؟) گاه رجم
با ریش بلمۀ شب تیره قران کند.
کمال اسماعیل.
آنچه کوسه داند از خانه کسان
بلمه از خانه خودش کی داندآن.
مولوی.
کوسه هان تا نگیری ریش بلمه درنبرد
هندوی ترکی بیاموز آن ملک تمغاج را.
مولوی.
و رجوع به بلمه ریش شود، بالای کوه و پایین دره. (ناظم الاطباء) ، آسمان و زمین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، غنی و فقیر. (از هفت قلزم).
- بلندوپست دیده، کارآزموده. کسی که روز نیک و بد هر دو را دیده باشد. (ناظم الاطباء). مجرب
لغت نامه دهخدا
(لَ جَ مَ)
لجام بستنگاه از روی ستور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خاموش شدن از بیم. (از منتهی الارب). سکوت کردن از ترس. (از اقرب الموارد) ، ایفای وعده نکردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلدحه. و رجوع به بلدحه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ مَ)
جمع واژۀ لجام. (دهار) (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به لجام. شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گریختن. (از منتهی الارب). فرار کردن. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فروبردن لقمه را. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ترسیدن و خاموش شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ مَ)
درشتی سخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ جُ مَ)
پیوند میانه از سه پیوند انگشتان یا پیوند انگشتان یا پشت استخوان انگشتان یا سر پشت پیوند انگشتان که هرگاه مشت را بند کنند کشیده و مرتفع ماند. ج، براجم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلجه
تصویر بلجه
سپیده دم پایان شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعمه
تصویر بلعمه
فرو خوردن فرو دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلمه
تصویر بلمه
ریش انبوه و بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لجمه
تصویر لجمه
رود کنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الجمه
تصویر الجمه
جمع لجام، لگام ها از پارسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلجم
تصویر بلجم
بلغم که یکی از اخلاط اربعه قدماست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلمه
تصویر بلمه
((بَ مِ))
ریش بلند و انبوه، مردی که ریش بلند و انبوه داشته باشد، بامه
فرهنگ فارسی معین