جدول جو
جدول جو

معنی بلثق - جستجوی لغت در جدول جو

بلثق(بَ ثَ)
ناقه بلثق، ناقه و ماده شتر بسیارشیر. ج، بلاثق. (از ذیل اقرب الموارد از ابن الاعرابی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بُ لَ)
اسبی بود که از همه اسبان سبقت بردی وبا این وصف بدنام بود. در مثل است یجری بلیق و یذم بلیق، یعنی بلیق سبقت می گیرد و نکوهش او میکنند، و آن را در حق کسی گویند که احسان کند و مردم او را به بدی یاد نمایند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ)
آنکه چشمانش متحیر و سرگردان باشد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ أبلق. (منتهی الارب). رجوع به ابلق شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ لُ)
آوازی که از افکندن جسمی در آب برآید. آوازو صوت آب در هنگام انداختن کلوخ در آن:
او ز بانگ آب پر می تا عنق
نشنود بیگانه جز بانگ بلق.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از اعلام است و آن نام جد سماک بن مخرمه باشد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
سرچشمه و کنارۀ نهر که درانیده شده باشد. ج، بثوق. (منتهی الارب). بندآب گشاده. (مهذب الاسماء). آنجا که بند شکسته شود. (از اقرب الموارد). ج، بثوق. چنانکه گفته اند: و هؤلاء اهل الوثوق فی سد البثوق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ناحیه ایست در غزنه از سرزمین زابلستان. (ازمعجم البلدان) (از مراصد) : آخر در این سال فروگرفتندش به بلق، در پل خمارتگین، چون به غزنین می آمدیم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 244). و هم چنین با شادی و نشاط می آمدند منزل بلق. (تاریخ بیهقی ص 247). دیگر روز تا از بلق برداشت و بکشید و به باجگاه سرهنگ بوعلی کوتوال... پیش آمدند. (تاریخ بیهقی ص 255)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پیسه گردیدن. (منتهی الارب). سیاه و سپید شدن. (از اقرب الموارد). بلق.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تمام گشادن در را یا سخت گشادن. (منتهی الارب). در بگشادن. واگشادن در. (تاج المصادربیهقی). در بگشادن. (المصادر زوزنی). بلوق. (اقرب الموارد). و رجوع به بلوق شود.
لغت نامه دهخدا
(لَ ثِ)
طائرٌ لثق، مرغ تر و نمناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بولاق. بلاغ. چشمۀ آب، از لغات ترکی است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). در اسامی امکنه ترکیب شود مانند ساوجبلاق. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلاغ شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
دروازه که دو مصراع داشته باشد چون یکی از آن دو را رد کنند آواز جلن دهد و بانگ دیگری را هرگاه فراز کنند بلق نامند. (منتهی الارب ذیل جلن). جلنبلق آواز در بزرگ است هنگام باز و بسته کردن آن، و آن صوت جلن و بلق بصورت جداگانه باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به جلن و جلنبلق شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
شهری است در انتهای عمل صعید و ابتدای بلاد نوبه، چون مرز و سرحدی بین آن دو. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
شتافتن.
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لو)
زمینی که هیچ نرویاند. (منتهی الارب). مفازه، و یا قطعه زمینی که هیچ نباتی نرویاند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ هَِ)
شخص بی قرار و بسیاربانگ. ج، بلاهق. (از ذیل اقرب الموارد) ، هرچیز مربوط به بلوچ و بلوچستانی. (فرهنگ فارسی معین) ، از مردم بلوچ. بلوچستانی. (فرهنگ فارسی معین) :
همه مرزبانان زرین کمر
بلوچی و گیلی به زرین سپر.
فردوسی.
- زبان بلوچی، از لهجه های ایرانی است که در بلوچستان بدان سخن گویند. (فرهنگ فارسی معین). از زبانهای ایرانی غربی، از ریشه هندواروپائی که در بلوچستان و بعضی نواحی دیگر رایج است. دو لهجۀ اساسی شرقی و غربی و لهجه های فرعی متعدد دیگر دارد. بلوچی، نظر به ارتباطش با لهجه های دیگر ایرانی شرقی، بسیاری از خصوصیات آنها را اقتباس کرده است. (از دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
نوعی از بهترین خرمای عمان، و نوع دیگر آن فرض است. (منتهی الارب). نیکو ازجمیع انواع خرما. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
آب گردآمده در جایی، یا آنکه منبسط باشد در زمین. ج، بلاثق. (منتهی الارب). بلاثق، آبهای باتلاقی. (از اقرب الموارد) ، عطرهای گوناگون که در آنها بلح (غورۀ خرما) آمیزند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بلحیه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ثِ)
جمع واژۀ بلثوق. آبهای گردآمده در جایی یا آنکه منبسط باشد بر زمین. (از منتهی الارب). آبهای ایستاده و مستنقع. (از اقرب الموارد). و رجوع به بلثوق شود، معجونی که از بلادر ترتیب دهند. (ناظم الاطباء). رجوع به بلادر شود، کسی که بلادر بسیار استعمال کند. (فرهنگ فارسی معین)، کسانی که به جنون دچار میگشتند بلادری خوانده میشدند از قبیل ابوالحسن احمد بن یحیی بن جابربن داودبغدادی، مؤلف کتاب فتوح البلدان. (فرهنگ فارسی معین). مرحوم دهخدا در یادداشتی بخط خود چنین آرد: برای این کلمه (به معنی درویش) شاهد در جایی ندیده ام، تنها در فرهنگ اسدی خطی که من از آن به ’فان’ رمز کرده ام در کلمه ’خستوانه’ گوید: خستوانه پشمینه ای بود که بلاذریان دارند و مویها از او آویخته:
چون نگهش کنی در پس چنگ سرنهان
تا شوی از بلای او شیفتۀ بلادری.
خاقانی.
و رجوع به بلاذریان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ثِ)
جایگاهی است در بلاد بنی سعد، و نام آن در شعر مالک بن نویره آمده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَفْیْ)
تری، تر شدن، سخت نمناک گردیدن هوا و ایستادن باد. یقال: لثق یومنا، ای رکدت ریحه و کثر نداه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
پیسگی. (منتهی الارب). سیاهی و سپیدی. (از اقرب الموارد). بلقه. ورجوع به بلقه شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از لثق
تصویر لثق
تری نم، شبنم ژاله، لای خلاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوق
تصویر بلوق
شتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بثق
تصویر بثق
سر چشمه، رود کنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلق
تصویر بلق
در بگشادن، واگشادن در
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاق
تصویر بلاق
چشمه آب. توضیح در اسامی امکنه ترکیب شود مانند: ساوجبلاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلق
تصویر بلق
((بَ لَ یا لْ))
پیسه گردیدن، سپید دست و پا شدن تا ران، پیسگی، سیه سپیدی، ابلقی
فرهنگ فارسی معین
سطح بیرونی فضای دهان
فرهنگ گویش مازندرانی