اسبی بود که از همه اسبان سبقت بردی وبا این وصف بدنام بود. در مثل است یجری بلیق و یذم بلیق، یعنی بلیق سبقت می گیرد و نکوهش او میکنند، و آن را در حق کسی گویند که احسان کند و مردم او را به بدی یاد نمایند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
اسبی بود که از همه اسبان سبقت بردی وبا این وصف بدنام بود. در مثل است یجری بلیق و یُذم بلیق، یعنی بلیق سبقت می گیرد و نکوهش او میکنند، و آن را در حق کسی گویند که احسان کند و مردم او را به بدی یاد نمایند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
سرچشمه و کنارۀ نهر که درانیده شده باشد. ج، بثوق. (منتهی الارب). بندآب گشاده. (مهذب الاسماء). آنجا که بند شکسته شود. (از اقرب الموارد). ج، بثوق. چنانکه گفته اند: و هؤلاء اهل الوثوق فی سد البثوق. (اقرب الموارد)
سرچشمه و کنارۀ نهر که درانیده شده باشد. ج، بُثوق. (منتهی الارب). بندآب گشاده. (مهذب الاسماء). آنجا که بند شکسته شود. (از اقرب الموارد). ج، بُثوق. چنانکه گفته اند: و هؤلاء اهل الوثوق فی سد البثوق. (اقرب الموارد)
ناحیه ایست در غزنه از سرزمین زابلستان. (ازمعجم البلدان) (از مراصد) : آخر در این سال فروگرفتندش به بلق، در پل خمارتگین، چون به غزنین می آمدیم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 244). و هم چنین با شادی و نشاط می آمدند منزل بلق. (تاریخ بیهقی ص 247). دیگر روز تا از بلق برداشت و بکشید و به باجگاه سرهنگ بوعلی کوتوال... پیش آمدند. (تاریخ بیهقی ص 255)
ناحیه ایست در غزنه از سرزمین زابلستان. (ازمعجم البلدان) (از مراصد) : آخر در این سال فروگرفتندش به بلق، در پل خمارتگین، چون به غزنین می آمدیم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 244). و هم چنین با شادی و نشاط می آمدند منزل بلق. (تاریخ بیهقی ص 247). دیگر روز تا از بلق برداشت و بکشید و به باجگاه سرهنگ بوعلی کوتوال... پیش آمدند. (تاریخ بیهقی ص 255)
تمام گشادن در را یا سخت گشادن. (منتهی الارب). در بگشادن. واگشادن در. (تاج المصادربیهقی). در بگشادن. (المصادر زوزنی). بلوق. (اقرب الموارد). و رجوع به بلوق شود.
تمام گشادن در را یا سخت گشادن. (منتهی الارب). در بگشادن. واگشادن در. (تاج المصادربیهقی). در بگشادن. (المصادر زوزنی). بُلوق. (اقرب الموارد). و رجوع به بلوق شود.
بولاق. بلاغ. چشمۀ آب، از لغات ترکی است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). در اسامی امکنه ترکیب شود مانند ساوجبلاق. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلاغ شود.
بولاق. بلاغ. چشمۀ آب، از لغات ترکی است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). در اسامی امکنه ترکیب شود مانند ساوجبلاق. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلاغ شود.
دروازه که دو مصراع داشته باشد چون یکی از آن دو را رد کنند آواز جلن دهد و بانگ دیگری را هرگاه فراز کنند بلق نامند. (منتهی الارب ذیل جلن). جلنبلق آواز در بزرگ است هنگام باز و بسته کردن آن، و آن صوت جلن و بلق بصورت جداگانه باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به جلن و جلنبلق شود
دروازه که دو مصراع داشته باشد چون یکی از آن دو را رد کنند آواز جَلَن دهد و بانگ دیگری را هرگاه فراز کنند بلق نامند. (منتهی الارب ذیل جلن). جَلَنبلق آواز در بزرگ است هنگام باز و بسته کردن آن، و آن صوت جلن و بلق بصورت جداگانه باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به جلن و جلنبلق شود
شخص بی قرار و بسیاربانگ. ج، بلاهق. (از ذیل اقرب الموارد) ، هرچیز مربوط به بلوچ و بلوچستانی. (فرهنگ فارسی معین) ، از مردم بلوچ. بلوچستانی. (فرهنگ فارسی معین) : همه مرزبانان زرین کمر بلوچی و گیلی به زرین سپر. فردوسی. - زبان بلوچی، از لهجه های ایرانی است که در بلوچستان بدان سخن گویند. (فرهنگ فارسی معین). از زبانهای ایرانی غربی، از ریشه هندواروپائی که در بلوچستان و بعضی نواحی دیگر رایج است. دو لهجۀ اساسی شرقی و غربی و لهجه های فرعی متعدد دیگر دارد. بلوچی، نظر به ارتباطش با لهجه های دیگر ایرانی شرقی، بسیاری از خصوصیات آنها را اقتباس کرده است. (از دایره المعارف فارسی)
شخص بی قرار و بسیاربانگ. ج، بَلاهق. (از ذیل اقرب الموارد) ، هرچیز مربوط به بلوچ و بلوچستانی. (فرهنگ فارسی معین) ، از مردم بلوچ. بلوچستانی. (فرهنگ فارسی معین) : همه مرزبانان زرین کمر بلوچی و گیلی به زرین سپر. فردوسی. - زبان بلوچی، از لهجه های ایرانی است که در بلوچستان بدان سخن گویند. (فرهنگ فارسی معین). از زبانهای ایرانی غربی، از ریشه هندواروپائی که در بلوچستان و بعضی نواحی دیگر رایج است. دو لهجۀ اساسی شرقی و غربی و لهجه های فرعی متعدد دیگر دارد. بلوچی، نظر به ارتباطش با لهجه های دیگر ایرانی شرقی، بسیاری از خصوصیات آنها را اقتباس کرده است. (از دایره المعارف فارسی)
آب گردآمده در جایی، یا آنکه منبسط باشد در زمین. ج، بلاثق. (منتهی الارب). بلاثق، آبهای باتلاقی. (از اقرب الموارد) ، عطرهای گوناگون که در آنها بلح (غورۀ خرما) آمیزند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بلحیه شود
آب گردآمده در جایی، یا آنکه منبسط باشد در زمین. ج، بلاثق. (منتهی الارب). بلاثق، آبهای باتلاقی. (از اقرب الموارد) ، عطرهای گوناگون که در آنها بلح (غورۀ خرما) آمیزند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بلحیه شود
جمع واژۀ بلثوق. آبهای گردآمده در جایی یا آنکه منبسط باشد بر زمین. (از منتهی الارب). آبهای ایستاده و مستنقع. (از اقرب الموارد). و رجوع به بلثوق شود، معجونی که از بلادر ترتیب دهند. (ناظم الاطباء). رجوع به بلادر شود، کسی که بلادر بسیار استعمال کند. (فرهنگ فارسی معین)، کسانی که به جنون دچار میگشتند بلادری خوانده میشدند از قبیل ابوالحسن احمد بن یحیی بن جابربن داودبغدادی، مؤلف کتاب فتوح البلدان. (فرهنگ فارسی معین). مرحوم دهخدا در یادداشتی بخط خود چنین آرد: برای این کلمه (به معنی درویش) شاهد در جایی ندیده ام، تنها در فرهنگ اسدی خطی که من از آن به ’فان’ رمز کرده ام در کلمه ’خستوانه’ گوید: خستوانه پشمینه ای بود که بلاذریان دارند و مویها از او آویخته: چون نگهش کنی در پس چنگ سرنهان تا شوی از بلای او شیفتۀ بلادری. خاقانی. و رجوع به بلاذریان شود
جَمعِ واژۀ بُلثوق. آبهای گردآمده در جایی یا آنکه منبسط باشد بر زمین. (از منتهی الارب). آبهای ایستاده و مستنقع. (از اقرب الموارد). و رجوع به بُلثوق شود، معجونی که از بلادر ترتیب دهند. (ناظم الاطباء). رجوع به بلادر شود، کسی که بلادر بسیار استعمال کند. (فرهنگ فارسی معین)، کسانی که به جنون دچار میگشتند بلادری خوانده میشدند از قبیل ابوالحسن احمد بن یحیی بن جابربن داودبغدادی، مؤلف کتاب فتوح البلدان. (فرهنگ فارسی معین). مرحوم دهخدا در یادداشتی بخط خود چنین آرد: برای این کلمه (به معنی درویش) شاهد در جایی ندیده ام، تنها در فرهنگ اسدی خطی که من از آن به ’فان’ رمز کرده ام در کلمه ’خستوانه’ گوید: خستوانه پشمینه ای بود که بلاذریان دارند و مویها از او آویخته: چون نگهش کنی در پس چنگ سرنهان تا شوی از بلای او شیفتۀ بلادری. خاقانی. و رجوع به بلاذریان شود